سه شنبه ۲۷ آبان
زنگ تفریح
ارسال شده توسط سارا اخوان در تاریخ : چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴ ۰۷:۵۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۸ | نظرات : ۶
|
|
«زنگ تفریح»
زمین یخ زده بود و من آرام قدم برمیداشتم، مبادا که لیز بخورم. سرمایی که از درز کفشهایم به
پاهایم نفوذ میکرد، به شدت حس میشد.
انگشتانم یخ زده بودند و دستانم از شدت سرما
بیحس شده بودند. آنها را در جیب لباسم فرو
میبردم، شاید گرمایی احساس کنم، اما چنین
چیزی محال بود. خدا خدا میکردم زودتر به
مدرسه برسم تا در گرمای بخاری کلاس، بدنم گرم شود.
از پلهها بالا میرفتم. کلاسم طبقه دوم ساختمانی
قدیمی بود، با درب و پنجرههایی زوار در رفته.
بچهها یکی یکی وارد کلاس میشدند. حداقل این شانس را داشتیم که در شیفتهای صبح به خاطر سرما صف نکشیم و زودتر وارد کلاس شویم.
لحظهای کنار بخاری ایستادم، اما غرورم اجازه نداد بیشتر از آن، آنجا بمانم. نمیخواستم همکلاسیهایم بفهمند که تمام وجودم یخ زده است. به دستکش
های قشنگشان نگاه میکردم، به شال و کلاههای
دخترانهشان و پالتوهای گرم و رنگیشان. در
خیالاتم خودم را درون آنها حس میکردم؛ چقدر
به هم میآمدیم.
معلم شروع به گفتن املا کرد. سرانگشتانم هنوز
سرد و بیحس بودند. قلم را لابهلای انگشتانم
جابجا میکردم، اما حتی قدرت نگه داشتن آن مداد ظریف و بیوزن را نداشتم. دستانم را نزدیک دهانم میبردم و سعی میکردم با گرم کردن نَفَسَم، جان
تازهای به آنها بدهم. استرس داشتم که از املا
عقب نمانم.
یعنی این معلم نمیداند سرما چیست؟ چطور
میتواند از حال ما باخبر باشد وقتی کنار بخاری
نشسته و آن گرمای لذت بخش را احساس میکند؟
زنگ خورد. بیشتر بچهها با هیجان از کلاس بیرون رفتند و من در کلاس ماندم. الان دیگر بخاری از آن من بود. دستانم را بالای آن میگرفتم؛ آنقدر نزدیک که احساس داغی و سوختن پوست نازک دستانم
برایم لذتبخش بود. دیگر آن دختر غمگین صبح
نبودم؛ دنیا از آنِ من بود و شادی قشنگی وجودم را پر کرده بود. دوست داشتم آن لحظه تمام نشود.
دستانم جان تازهای گرفتند و بدنم گرم شد. صدای زنگ کلاس به گوش میرسید و بچهها با عجله به
کلاسهایشان میرفتند. لحظهای غم وجودم را
گرفت؛ باید با آن خوشبختی وداع میکردم.
بچهها وارد کلاس شدند و من سر جایم نشستم. اما نگاه من به شعلههای بخاری بود. میز من از بخاری
فاصله داشت. نزدیک پنجره مینشستم و سرمای
بیرون را کامل حس میکردم. به آنهایی که
میزشان نزدیک بخاری بود حسادت میکردم؛ چه
شانسی داشتند که آن مکان رویایی متعلق به آنها
بود.
با صدای معلم به خود آمدم. در طول درس فقط
صدایش را میشنیدم و هیچ چیزی از درس
نمیفهمیدم. فقط لحظهشماری میکردم برای زنگ تفریح.
صدای زنگ که شنیده شد، لبخندی زدم و همراه
بچهها به حیاط رفتم. حیاط پر از هیاهوی بچهها
بود؛ شاد و سرزنده. خوراکی میخوردند و
میخندیدند. بعضیها سیب، بعضی نارنگی و
بعضی دیگر نان و پنیر داشتند.
به گوشهای از حیاط رفتم که نور خورشید به دیوار تابیده بود. خودم را به دیوار چسباندم؛ گرمای نور خورشید صورتم را قلقلک میداد.
دستم را در جیبم فرو بردم و طوری وانمود کردم
که میخواهم خوراکیام را بخورم. دهانم را تکان میدادم. آنقدر واقعی نقشم را بازی میکردم که
خودم هم باورم شده بود جیبم پر از خوراکی است.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۱۵۸۶۹ در تاریخ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴ ۰۷:۵۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درود. مرسی عزیزم که وقت گذاشتی و داستان منو خوندی. حرف هات کلی به دلم نشست. | |
|
درود بر شما. سپاسگزارم که وقت گذاشتید و داستان منو خوندید. و از نقد به جا، و درست شما هم ممنون. حتما در ویرایش هام نکاتی رو که گفتید رو اضافه میکنم. | |
|
درود بر بانو فاخته عزیزم. ممنون که وقت گذاشتی و داستانم را خواندی. ممنون از حس قشنکتون | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
دختر بااستعدادم
آفرین
این خیلی خوبه که یه موضوع شاید در ظاهر معمولی و عادیرو به این زیبایی نوشتی...
موضوعی که برای خیلیها بولد نمیشعع...
پس این نوع نگاهت به پیرامونهههعع که از تو یه نویسندهی خوب میسازه...
فقط زهوار درستععع
راستی من عاشق سرمام
درود بر سارا خانوم عزیز
موفق باشی دختر خوب