سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 27 آبان 1404
    28 جمادى الأولى 1447
      Tuesday 18 Nov 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        زیباتر از این نیست در عالم(بسم الله الرحمن الرحیم)به سایت خودتان شعرناب خوش آمدید.فکری احمدی زاده(ملحق)مدیر موسس سایت ادبی شعرناب

        سه شنبه ۲۷ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        زنگ تفریح
        ارسال شده توسط

        سارا اخوان

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴ ۰۷:۵۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۸ | نظرات : ۶

         «زنگ تفریح» 
        زمین یخ زده بود و من آرام قدم برمی‌داشتم، مبادا که لیز بخورم. سرمایی که از درز کفش‌هایم به
         پاهایم نفوذ می‌کرد، به شدت حس می‌شد.
        انگشتانم یخ زده بودند و دستانم از شدت سرما
         بی‌حس شده بودند. آن‌ها را در جیب لباسم فرو
         می‌بردم، شاید گرمایی احساس کنم، اما چنین
         چیزی محال بود. خدا خدا می‌کردم زودتر به 
        مدرسه برسم تا در گرمای بخاری کلاس، بدنم گرم شود.
        از پله‌ها بالا می‌رفتم. کلاسم طبقه دوم ساختمانی
         قدیمی بود، با درب و پنجره‌هایی زوار در رفته.
         بچه‌ها یکی یکی وارد کلاس می‌شدند. حداقل این شانس را داشتیم که در شیفت‌های صبح به خاطر سرما صف نکشیم و زودتر وارد کلاس شویم.
        لحظه‌ای کنار بخاری ایستادم، اما غرورم اجازه نداد بیشتر از آن‌، آنجا بمانم. نمی‌خواستم همکلاسی‌هایم بفهمند که تمام وجودم یخ زده است. به دستکش‌
        های قشنگشان نگاه میکردم، به شال و کلاه‌های
         دخترانه‌شان و پالتوهای گرم و رنگی‌شان. در 
        خیالاتم خودم را درون آن‌ها حس می‌کردم؛ چقدر
         به هم می‌آمدیم.
        معلم شروع به گفتن املا کرد. سرانگشتانم هنوز
         سرد و بی‌حس بودند. قلم را لابه‌لای انگشتانم 
        جابجا می‌کردم، اما حتی قدرت نگه داشتن آن مداد ظریف و بی‌وزن را نداشتم. دستانم را نزدیک دهانم می‌بردم و سعی می‌کردم با گرم کردن نَفَسَم، جان
         تازه‌ای به آن‌ها بدهم. استرس داشتم که از املا
         عقب نمانم.
        یعنی این معلم نمی‌داند سرما چیست؟ چطور 
        می‌تواند از حال ما باخبر باشد وقتی کنار  بخاری 
        نشسته و آن گرمای لذت بخش را احساس می‌کند؟
        زنگ خورد. بیشتر بچه‌ها با هیجان از کلاس بیرون رفتند و من در کلاس ماندم. الان دیگر بخاری از آن من بود. دستانم را بالای آن می‌گرفتم؛ آنقدر نزدیک که احساس داغی و سوختن پوست نازک دستانم
         برایم لذت‌بخش بود. دیگر آن دختر غمگین صبح
         نبودم؛ دنیا از آنِ من بود و شادی قشنگی وجودم را پر کرده بود. دوست داشتم آن لحظه تمام نشود.
        دستانم جان تازه‌ای گرفتند و بدنم گرم شد. صدای زنگ کلاس به گوش می‌رسید و بچه‌ها با عجله به
         کلاس‌هایشان می‌رفتند. لحظه‌ای غم وجودم را 
        گرفت؛ باید با آن خوشبختی وداع می‌کردم.
        بچه‌ها وارد کلاس شدند و من سر جایم نشستم. اما نگاه من به شعله‌های بخاری بود. میز من از بخاری
         فاصله داشت. نزدیک پنجره می‌نشستم و سرمای
         بیرون را کامل حس می‌کردم. به آن‌هایی که
         میزشان نزدیک بخاری بود حسادت می‌کردم؛ چه 
        شانسی داشتند که آن مکان رویایی متعلق به آن‌ها
         بود.
        با صدای معلم به خود آمدم. در طول درس فقط
         صدایش را می‌شنیدم و هیچ چیزی از درس 
        نمی‌فهمیدم. فقط لحظه‌شماری می‌کردم برای زنگ   تفریح. 
        صدای زنگ که شنیده شد، لبخندی زدم و همراه
         بچه‌ها به حیاط رفتم. حیاط پر از هیاهوی بچه‌ها
         بود؛ شاد و سرزنده. خوراکی می‌خوردند و
         می‌خندیدند. بعضی‌ها سیب، بعضی نارنگی و
         بعضی دیگر نان و پنیر داشتند.
        به گوشه‌ای از حیاط رفتم که نور خورشید به دیوار تابیده بود. خودم را به دیوار چسباندم؛ گرمای نور خورشید صورتم را قلقلک می‌داد.
        دستم را در جیبم فرو بردم و طوری وانمود کردم
         که می‌خواهم خوراکی‌ام را بخورم. دهانم را تکان می‌دادم. آنقدر واقعی نقشم را بازی می‌کردم که 
        خودم هم باورم شده بود جیبم پر از خوراکی است.

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۸۶۹ در تاریخ چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴ ۰۷:۵۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        شاهزاده خانوم
        چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴ ۱۵:۱۵
        عسیسسسسسسسسسسممممم خندانک
        دختر بااستعدادم خندانک خندانک
        آفرین خندانک
        این خیلی خوبه که یه موضوع شاید در ظاهر معمولی و عادی‌رو به این زیبایی نوشتی...
        موضوعی که برای خیلی‌ها بولد نمیشعع...
        پس این نوع نگاهت به پیرامونهههعع که از تو یه نویسنده‌ی خوب می‌سازه... خندانک
        فقط زهوار درستععع خندانک خندانک

        راستی من عاشق سرمام خندانک هرگز هم دوست نداشتم توی کلاس بغل بخاری بشینم... حتی اگعع از سرما مثل بید بلرزم و دندون‌هام بهم بخورن... خندانک

        درود بر سارا خانوم عزیز خندانک
        موفق باشی دختر خوب خندانک
        سارا اخوان
        سارا اخوان
        پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴ ۰۲:۰۰
        درود. مرسی عزیزم که وقت گذاشتی و داستان منو خوندی. حرف هات کلی به دلم نشست.
        ارسال پاسخ
        ابراهیم کریمی (ایبو)
        چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴ ۲۰:۲۳
        درود بر شما خواهرم
        برش کوتاهی از زندگی را خیلی خوب به تصویر کشیدی
        دنیا جای عجیبیه وقتی چیزی را می خوای آنقدر مانع تراشی می‌کنه که به کمترین اون چیز قانع بشی یا یه حسرتی همیشگی داشته باشی برای داشتنش
        و در این جا هم یه گرما...
        اما از نظر داستانی اگر بخواهیم به آن نگاه نکنیم بایستی در دام تعهد وا به وا و نقل کامل ماوقع نیفتیم زندگی نطفه ای است که می توان از آن فرزندان بی شماری به دنیا آورد توی این داستان می شد روی شخصیت پردازی و احساسات درونی آن بیشتر کار کرد . یک گفتگو با معلم یا یک همکلاسیی ترتیب داد که کمی شخصیت عمق پیدا کنه و...
        موفق باشید و پیروز خندانک خندانک
        سارا اخوان
        سارا اخوان
        پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴ ۰۲:۰۲
        درود بر شما. سپاسگزارم که وقت گذاشتید و داستان منو خوندید. و از نقد به جا، و درست شما هم ممنون. حتما در ویرایش هام نکاتی رو که گفتید رو اضافه میکنم.
        ارسال پاسخ
        فرانک برادران(فاخته)
        پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴ ۱۳:۳۶
        سلام سارا جان چقدر به دلم نشست اشتیاق خواندنش باعث می شد لحظه ای ارتباطم را با خطها قطع نکنم انگار خودم را می می خواندم .بوی نارنگی‌ .زنگ تفریح. شعله های بخاری مرا برد به سالهای تحصیلم انشاالله که نوشته های قشنگت کتاب بشوند خندانک خندانک خندانک
        سارا اخوان
        سارا اخوان
        پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۴ ۱۸:۲۲
        درود بر بانو فاخته عزیزم. ممنون که وقت گذاشتی و داستانم را خواندی. ممنون از حس قشنکتون
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1