سلام دوستان داستانی با مَمون سلاح هنر تقدیم نگاهتان می کنم تا کمی از دلتنگیم را برای وطنم بکاهد و از این همه دوری از دوستان بکاهد. امیدوارم دوست داشته باشید .
بذر سخن، در زخم خاک
غبار فراموشی بر شهر سنگینی میکرد، نه از جنس خاک، که از جنس سکوت. دیوارهای بلند و بیروح، پنجرههای بسته و دلهای خسته. در این میان، تنها یک کوره راه باریک از امید باقی مانده بود، که به خانهای قدیمی، آجری و مهجور میرسید؛ خانهای که در آن، بوی کاغذ کهنه و جوهر، با نغمههای خاموش تاریخ در هم آمیخته بود.
لیلا، دختری جوان با چشمانی پرسشگر و روحی بیقرار، هر روز به آن خانه پناه میآورد. دستانی هنرمند داشت، اما قلمش مدتها بود که در غبار تردید فرو رفته بود. روبهروی استاد کیوان نشست، پیرمردی که چین و چروک صورتش نقشه راههای رفته و کتابهای خواندهاش بود. صدای استاد، گرم و نرم، اما استوار بود.
"استاد،" لیلا با صدایی لرزان گفت، "چه کنیم با این سکوت؟ با این نادیده گرفتنها؟ با این خاکستری که بر رنگها نشسته؟ هنرمان، این بومهای بیجان، این نتهای خاموش، چه دردی از این وطن دوا میکند؟"
استاد کیوان به آرامی لبخند زد. "دخترم، لیلا! تو سلاح را نمیبینی، چون به دنبال آهن و آتش میگردی. سلاح تو، نه از آهن است، بلکه از روح. سلاح تو، همین قلم و رنگ و نغمه است."
لیلا آهی کشید. "اما اینها چه میتوانند در برابر این همه... بیتفاوتی؟"
استاد سر تکان داد. "این نغمهها، این کلمات، بذرند. نیاکان ما، هر یک بذری کاشتند، هر چند نورشان در برابر خورشید بزرگانی چون حافظ و سعدی کم سو شد، اما ریشههایشان تا عمق خاک وطن رفته است."
او کتابی قدیمی را گشود. "به این مرد بزرگ نگاه کن. میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی، آن اقیانوس کلمات، که هرچند نامش به اندازه سنایی و نظامی در گوشها نچرخید، اما ژرفای اندیشهاش تا ابد بر جان مینشیند. او چه میگفت، لیلا؟ میگفت: "گر به خود آیی، همه تویی؛ ور نه، به هر جا روی، هیچکس نیست." میفهمی؟ وطن، همین ریشه است، همین خویشتنِ جمعی ماست. اگر ما به خودمان، به هویتمان، به ریشههایمان بازگردیم، قدرتمند میشویم. بیدل، با کلمات پیچیدهاش، راه به این خویشتن نشان میداد."
لیلا با چشمانی خیره به صفحه کتاب، به جمله فکر کرد. "به خود آمدن... یعنی چه؟"
"یعنی شناختن میراثت، شناختن اینکه از کجا آمدهای، و دانستن اینکه چه نیرویی در وجود توست. هنر تو، همین بوم و قلمت، راهی است برای بیان این خودِ جمعی، این 'هَمه'." استاد به بوم نقاشی لیلا اشاره کرد. "همانگونه که خاقانی شروانی، آن قلهی قامتبرافراشتهی شعر فارسی، که کمتر از نظامی یا مولوی بر زبانها جاری شد، میگفت: "جهان را به یک نوک قلم، زیر و زبر کنم." شاید در زمان خودش کمتر کسی قدرت دگرگونکنندهی کلمات او را درک کرد، اما امروز، ما میدانیم که قلمش، عالمی را دگرگون کرد. او با همین قلمش، کاخها را به لرزه درآورد، چه برسد به افکار! تو نیز، با همین قلم، میتوانی جهانی را در خودت و دیگران زیر و زبر کنی."
چشمان لیلا از نور امیدی تازه درخشید. "یعنی هنر من، میتواند چنین قدرتی داشته باشد؟"
"بیشک،" استاد با اطمینان گفت. "اما تنها زمانی که برای هدفی والاتر باشد. مانند سنایی غزنوی، آن پیشگام عرفان و شعر فارسی که راه مولوی و عطار را گشود، اما در سایهی نامهای پس از خود ماند. او میگفت: "خدمتِ خلق از همه طاعات به است." هنر تو، اگر در خدمت خلق و وطنت باشد، اگر نغمهای برای بیدار کردن وجدانها، برای پیوند دوباره با خاک و فرهنگ باشد، از هر عبادت و فداکاری باارزشتر است. تو با هنرت، میتوانی تاریخ نگاشتشده در جان این مردم را، دوباره زنده کنی."
لیلا به کلمات سنایی فکر کرد. خدمتی فراتر از انتظار، بدون نام و نشان، برای وطن. استاد لحظهای مکث کرد و سپس با لحنی پرشور ادامه داد: "و وقتی از خدمت به وطن سخن میگوییم، به یاد مردان شجاعی چون عارف قزوینی میافتیم. شاعری که شاید امروز به اندازه فردوسی شناخته شده نباشد، اما فریادهای میهنپرستانهاش، در دوران مشروطه، چون شمشیر بر قلب استبداد فرود آمد. او با صدای بلند، که از قلب همین خاک برمیخاست، میگفت: "تا خون به رگ ما باشد، ایران وطن ما باشد." آیا این یک سلاح نیست، که امید و عشق به خاک را در رگهای مردم جاری کند؟ عارف، با هر مصرعش، قلبی را به ایران گره زد."
لیلا از جا برخاست. سکوت خانه، دیگر سنگین نبود. پر از پژواک صدای بیدل، خاقانی، سنایی و عارف بود. غبار از دلش رخت بربست. نگاهی به بوم سفید و قلمهایش انداخت. اینها، دیگر فقط وسایل نقاشی نبودند؛ شمشیرهایی بودند با تیغههایی از جوهر، رنگ و نغمه.
"سپاس استاد،" لیلا گفت. صدایش این بار محکم و پر از اراده بود. "من این سلاح را برمیدارم. این بذر سخن را در زخمهای خاک وطن خواهم کاشت، به امید جوانههایی تازه."
استاد کیوان لبخندی زد. "آری، دخترم. بذر سخن، در زخم خاک، ریشه میدواند و روزی درختی خواهد شد که سایهاش بر این دیار افتد، و میوههایش، یادآور نام آنانی باشند که چراغشان، هرچند در سایهی خورشیدهای هنر، اما تا ابد روشن خواهد ماند."
لیلا قلم را در دست گرفت. دیگر تردیدی نبود. او وارث آن "نغمههای خاموش" بود، نغمههایی که سلاحشان، عشق بود و هدفشان، وطن. و از آن روز، نقشهایش بر بوم، نه تنها رنگی نو به خود گرفتند، که خود روایتگر عشق به میهن، و قدرتی پنهان از جنس هنر شدند.
درود بر شما بانوی عزیزم
بسیار زیبا وتامل برانگیز قلم زدید
آفرین