سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 22 آبان 1404
  • شهادت سيد علي اندرزگو به دست مأموران ستم‌شاهي پهلوي، 1357 هـ ش
23 جمادى الأولى 1447
    Thursday 13 Nov 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      زیباتر از این نیست در عالم(بسم الله الرحمن الرحیم)به سایت خودتان شعرناب خوش آمدید.فکری احمدی زاده(ملحق)مدیر موسس سایت ادبی شعرناب

      پنجشنبه ۲۲ آبان

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      خانه
      ارسال شده توسط

      احمد پناهنده

      در تاریخ : چهارشنبه ۲۵ تير ۱۴۰۴ ۰۲:۳۳
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۰۴ | نظرات : ۳

      خانه
      چند سالی بود، خانه ای را می دیدم که خالی از سکنه است
      گویی یتیمی است، که پدر و مادر ندارد
      هرچند کهنه و غبار گرفته شده بود
      اما ترکیب خانه زیبا بود
      یک تراس تابستانی رو به جنوب و چند اتاق و یک زیر زمین بسیار مناسب داست
      حیاط جلوی این خاته بسیار بزرگ و مستطیل شکل بود که درختانی از گردو و فندق و تبریزی و گوجه سبز و گل های وحشی, جای جایش را پوشانده بود
      در حیاط پشتی که دروازه ی خانه به خیابان باز می شد، کوچک تر از حیاط جلویی بود
      یک تراس کوچک هم در این سمت داشت و به نظر می رسید، زمانی که حیاط بزرگ را آفتاب می گرفت، اعضای خانه در تابستان ها، از این تراس استفاده می کردند
      نگاه خانه و حیاط بزرگ به سمت جنوب بود
      و تمامی روز از آفتاب سرشار بود
      یعنی زمانی که صبح ها، خورشید از افق شرقی ترین ِ نقطه ی آسمان طلوع می کرد و انوار نور طلایی اش را بر روی درختان تبریزی و گردو و گوجه سبز پخش می کرد که تا ظهر برسد، حیاط خانه و تراس جلویی آن از آفتاب موج می زد
      وقتی که ظهر می شد و خورشید به وسط آسمان می رسید، تراس بزرگ که به سمت جنوب بود، دیگر قابل استفاده نبود
      مگر اینکه پوست کرگدن داشته باشی و در آفتاب سوزان دراز بکشی
      البته آلمانی ها چون نسبت به ایرانی ها آفتاب کمتر دارند، پوست شان احتیاج دارد که آفتاب بخورد
      و برای همین هر روز اگر آفتاب داشته باشند، یک دوش آفتاب می گیرند
      از وقتی که من این خانه را دیدم، به حال خود رها شده بود
      و علف ها و درختچه ها تمامی حیاط و دور پرچین حیاط را پر کرده بودند و خانه در میان انبوهی از علف و پوته ها گم شده بود
      همیشه دلم می خواست بدانم چرا این خانه زیبا به حال خود رها شده است؟
      سال ها گذشت و خانه در تنهایی خود روزگار را پشت سر می‌گذاشت و من هر سال از درخت اخته این خانه که شاخه هایش به سمت خیابان کمانه کرده بود، اخته می کندم و با آن مربا درست می کردم و مقداری را هم مزه وار می خوردم
      یک روز در حین چیدن اخته بودم که دیدم پیرزنی حدودن نود ساله که همسایه دیوار به دیوار ِ صاحب این خانه بود، از خانه اش بیرون آمد
      همینکه مرا دید که از درخت، اخته می کنم، پرسید برای چه این میوه های وحشی را می کنی؟
      پاسخ دادم برای درست کردن مارمالاد و خوردن.
      پیرزن نگاهی تعجب آمیز به من کرد و گفت برای مارمالاد و خوردن؟
      گفتم آری
      او گفت این میوه های وحشی خوراک پرندگان است
      و ما از آن نمی خوریم
      من گفتم مگر پرندگان چقدر می توانند از این میوه ها بخورند؟
      تازه این میوه ی فصلی در ایران خیلی طرفدار دارد و بویژه دختران، عاشق این میوه هستند و صف می کشند تا مقداری از این میوه را بخرند و با نمک و گلپر قاطی کنند و بعد در دهان ملچ ملوچ کنند و در دهان هر رهگذری و بویژه پسران آب جاری کنند 
      گفت چطور؟
      گفتم اینطور
      بعد چند اخته را در دهان گذاشتم و ملچ و ملوج کردم که  دهان پیرزن از دیدن ملچ و ملوچ کردن من به آب افتاد
      بعد گفت چند تا از این اخته را به او بدهم تا امتحان کند
      وقتی آنها را در دهانش گذاشت، دید خیلی خوشمزه است و بعد حق را به من داد
      از این پس بود که این پیرزن با من دوست شد
      اسمش ماریا بود
      یک روز ماریا مرا به خانه اش دعوت کرد تا یک قهوه و بستتی با هم بخوریم
      من هم شرط ادب را رعایت کردم و به دعوتش پاسخ مثبت دادم
      وقتی که پیش او رفتم و کمی قهوه نوشیدیم از او پرسش کردم که شما تنها در این خانه زندگی می کنید؟
      گفت آری
      گفتم چطور می توانی این خانه را نظافت و رسیدگی کنی؟
      گفت دخترم برایم کارگر گرفته است و او هم برایم خرید می کند و هم خانه را مرتب می نماید
      تازه دخترم چند خیابان آن طرف تر زندگی می کند و همیشه به من سر می زند
      گفتن آفرین بر دختر شما 
      پس با داشتن چنین دختری، تنها نیستید و از این بابت خوشحالم
      بعد پرسشم را به خانه همسایه اش کشاندم که چرا این خانه به حال خود رها شده است؟
      او در مقابل این پرسش من آهی کشید و گفت
      بیچاره گابی و فرانک
      گفتم چطور؟
      گفت من و همسرم همزمان با گابی و فرانک این دو خانه نوساز را بعد از جنگ خریدیم
      یادم هست فرانک در کارخانه Osram کار می کرد
      همانجا که لامپ و مهتابی تولید می کنند 
      کارش بسیار سخت و زندگی سوز بود و باید در دمای زیاد، ده ساعت و گاهی بیشتر آنجا کار می کرد
      آخر هفته ها هم آنجا کار می کرد
      گابی هم فروشنده مواد غذایی در یک سوپرمارکت بود
      این دو نفر با تلاش شبانه روزی شان کار می کردند و از حاصل کارشان این خانه را ذره ذره درست کردند
      در این فاصله دو بچه هم آوردند
      که یکی دختر بود و دیگری پسر 
      هر دو در سنین بلوغ و بعد از جذب شدن به کار، فوت کردند.
      پسرشان در تصادف کشته شد و دخترشان سرطان سینه داشت که نتوانست بر سرطان غلبه کند
      گابی و فرانک وقتی دو فزندشان را از دست می دهند، تنها دلخوشی شان فقط کار بود و باز کار
       تا با کار زیاد، ساخت این خانه را تمام کنند و بعد بتوانند دوران بازنشستگی شان را در این خانه آرام بگیرند
      اما همینکه بازنشسته شدند هریک با یک بیماری و نیز بر اثر فرسودگی و کار زیاد، فوت می کنند
      پس از  آن این خانه می ماند بی سرپرست تا تعیین تکلیف بشود
      چون وارثین درجه چندم گابی و فرا نگ بر سر تقسیم احتمالن مشکل دارند و یا شاید هم نیازی نداشته باشند که دنبالش را بگیرند و مشکل خانه را حل نمایند 
      آهی کشیدم و گفتم عجب!
      حال به من بگویید که گابی و فرانک چه سالی فوت کردند.
      گفتند سی و دوسال پیش
      یعنی در سن شصت تا شصت و سه سالگی هر دو فوت کردند
      اینجا بود که به خودم گفتم 
      چرا باید این فرهنگ بین آدمیان رواج داشته باشد و همیشه حرص جمع کردن داشته باشند
      و تا وقتی زنده هستند، هزاران مشکل را به ازای از دست دادن جان و زندگی شان، استقبال کنند و خود در سختی زندگی کنند تا شاید فردا بتوانند از حاصل زحماتشان بهره ببرند.
      اما غافل از این بودند و هستند که فردایی وجود ندارد
      و هرچه هست فقط حال است و باز حال و باز هم حال
      یعنی اگر حال را خوش نباشیم
      نه گذشته ی قابل توجه ای برایمان در خاطرات می ماند و نه فردایی که برایش حال را فدا می کنیم
      باشد که همگی ما از این فرهنگ مبتذل ِ حرص برای جمع کردن، آن هم برای فردایی که معلوم نیست بیاید، دوری کنیم و حال را خوش باشیم و از دست رنج خودمان در حال بهره ببریم
      احمد پناهنده

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۵۸۰۲ در تاریخ چهارشنبه ۲۵ تير ۱۴۰۴ ۰۲:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      محمدرضا آزادبخت
      جمعه ۲۷ تير ۱۴۰۴ ۱۲:۱۲
      خندانک
      عارف افشاری  (جاوید الف)
      چهارشنبه ۲۵ تير ۱۴۰۴ ۱۹:۳۴
      خندانک
      المیرا قربانی
      جمعه ۲۷ تير ۱۴۰۴ ۱۱:۵۱
      عرض ادب و احترام خدمت شما استاد عزیز
      حتما یک تایم مناسب داستان زیبایتان را خواهم خواند.
      و نظرم را خواهم نوشت.
      برایتان آرزوی موفقیت دارم.
      🌺🌺
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2