پنجشنبه ۲۲ آبان
الو خانم دکتر ...!
ارسال شده توسط مجید مصطفوی (ماجد) در تاریخ : دوشنبه ۲۳ تير ۱۴۰۴ ۰۲:۵۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۰۴ | نظرات : ۱
|
|
الو خانم دکتر...
داستانک
هوای بهاری مرا از خود بیخود کرده بود. همه چی بر وفق مراد بود و انگار من در خوشبختی غوطه ور بودم. چه حس خوبی است که اونی رو که دوست داری کنارت باشه و با هم روزگار رو بگذرونید
خدایا نکنه خواب میبینم. نکنه اینها همهش رویا باشه.
منیر با لبخند زیباش که همیشه عاشقش بودم و اون چشمهای رنگیش که مثل یاقوت سبز، قیمتی و منحصر به فرد بودند نگاهی به من کرد و گفت : نه بابا خواب نیستی.
بعد به شوخی گفت ما ازین شانسا نداریم و بعد بلند خندید. دندانهای سفیدش که انگار توسط یک استادکار ماهر بطور مرتب کنار هم نصب شده بود طبق معمول چشمک میزد.
و من بیشتر سر ذوق آمدم.
چه بهار رویایی شده بود . با هم اومده بودیم به خانه پدری من در شهرستان سری بزنیم.
درختها پر از شکوفه بودند و کاج پیر ، درون باغچه ، مغرور و سربلند ، خودنمایی میکرد.
سی سال میشد که میشناختمش و الان بعد از یک عمر هنوز هم مثل روز اول عاشقش بودم.
اصلا مگه میشه بدون اون خندهها زندگی کنم.
الان منیر ، مشاور و روانشانس باتجربهی بود و منم تقریبا بازنسته بودم . یادمه اولین باری که دیدمش دانشجو بودم و هر دو جوان و سر زنده بودیم ولی نمیدونم این قدرت عشق چیه که گذر زمان هیچوقت نمیتونه شعله اونو کم فروغ کنه.
یه لحظه توی خیالات خودم بودم که منیر با شاخه پر از شکوفهای که از درخت زردآلوی گوشه باغچه چیده بود به آرامی ضربه ای به پیشانیم زد گفت : یالا بگو به چی فکر میکنی؟ و من بلند خندیدم و گفتم : یاد اون سالها افتادم که تازه دیده بودمت و هیچوقت فکر نمیکردم به هم برسیم.
کنجکاو شد و گفت : خب؟ و من ادامه دادم : راستش هیچوقت فکر نمیکردم که تو مال من بشی چون که بین من و تو یک دنیا دیوار و فاصله بود .دیوارهایی که خودت بهتر میدونی و الان که فکر میکنم میبینم که رسیدن ما به هم یک معجزه بود.
اصلا فکرش رو هم نمیکردم روزی برسه که من و تو اینجا ، اونم فصل بهار و در این جای زیبا کنار هم باشیم ، خوش باشیم و از بودن باهم لذت ببریم...
منیر بهم نگاهی کرد که راستش یه کم ترسیدم! نمیدونم چرا نگاهش یه کم فرق کرد! دلم هُری ریخت... آه خدایا...
ای داد بیداد ...
---------
-الو خانم دکتر ! داری گوش میدی!؟
بریده بریده گفت؛ بله...
صداش دوباره ویرانم کرد ... مزه شور اشکهام رو حس کردم ، بغضم رو به سختی قورت دادم و گفتم : هیچی دیگه دوباره خوابم تکرار شد و وقتی از خواب بیدار شدم و فهمیدم بازم خوابت رو دیدم... ،
لحظه ای سکوت کردم .بدجوری بغض اذیت میکرد اما ادامه دادم ؛
هیچی، گفتم زنگ بزنم و بعنوان مشاور ازت مشاوره بگیرم!!
-سکوت...
-الو خانم دکتر...الو...
ماجد 1403/01/10
برگرفته از یک خاطره واقعی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۱۵۷۹۷ در تاریخ دوشنبه ۲۳ تير ۱۴۰۴ ۰۲:۵۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
عشق واقعی موهبتی است شیرین
سلام و عرض ادب
درود بر شما
موفق باشید
🌸🌸🌸🌸