سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 20 تير 1404
    17 محرم 1447
      Friday 11 Jul 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        بزرگترین لذت زندگی انجام کاری است که دیگران می‌گویند: تو نمی‌توانی. رومن پلانسکی

        جمعه ۲۰ تير

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        اشکان پناهی شاعر کرمانشاهی
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : ۶ روز پیش
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۱ | نظرات : ۱

        اشکان پناهی

        آقای "اشکان پناهی"، شاعر کُرد، زاده‌ی سال ۱۳۶۸ خورشیدی، در کرمانشاه است.
         
        ─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
         
        ◇ نمونه‌ی شعر:
        (۱)
        [دوشیزه]
        تو بی‌سوادی؟
        از وقتی آرواره‌های تو رگانم را جویدنند
        دور زدن ممنوع شد!
        اولین سبو از خلسه‌ی هابیل...
        لطفن عاشقانه خاکم کن!
        مبادا ریگی به چشمم بیفتد
        که تا آخر باید ببینمت...
        روزهای خوبم از اولین کبریت آشپزخانه عمو اِبی...
        بکش...
        دستت بوو شد بعد از آن
        من کشیدم!
        لطفا دل‌خور نشو...
        که ننگ خون‌آشامت نزنند...
        من به نفرین دوشیزه‌ای که از دهانش خون‌ها شریان داشت...
        دچار شدم!
        به زیتونی دست بردم که نحیف بود...
        تا گرمای انگشتانم حس شد
        به دامنم افتاد... افتاد... بعد از آن
        من افتادم!
        به دار و دسته‌ی زامبی‌ها با شماره
        پانصد و پنجاه و چهار... صفر... سه
        از خیابان دوم تا چهاردهم را
        باید گاز بگیرم!!
        ... حیف...
        داندان‌هایم برای شاهرگت کوچک...
        ... شهوت خون...
        مکیدمت
        بعد از آن... تو مکیدی!
        حرف من
        غربت دیاری
        وحشی ماری‌ست که روی نارنج‌های باغ سبز
        چنبره زده
        ... فکر توله انداختن است
        لطفا برای عاشق شدن عجله کنید
        که دیروز
        قلبی سرِ بازار به حراج رفت!
        قلب پاک دست نخورده را... عجوزیه‌ای.. با رذالت...
        به قیمت
        یک ذره سیاهی... سه شهوت خریدش
        از لابلای تمسخر اگر سردتان شده...
        به شعله دست نبرید
        که همه چیز از شعله آشپزخانه...
        قابیل
        با نگاهم چه می‌کنی؟!
        ... چه بخواهی چه نخواهی...
        کفش‌هایت رنگی شده!!
        با چکمه‌های خونی چه می‌کنی؟!؟
        تو بی‌سوادی؟
        برایت چه واژه‌ای بنویسم
        تا از لبه‌ی کاغذم خودکشی نکنی؟!؟!
         
        (۲)
        نامت، سکوت، فراموشی، ط الفبا 
        نامت اعماق مشوش صورت 
        اعصابی گرفته‌، که از آن کشوری آباد را گفتم بسازیم، او قرن‌ها سوخته بود‌!
        نامت بر ستاره‌ای نفتی، می‌چکید
        خواستی انگشت فرو کنی اما زندان انگشتانت را، بزرگ‌تر کرده بود‌! 
        نامت خورده‌های شیشه بر کف، فشار کمپ و تریاک 
        نامت دریچه‌ای که مادران را تعمیم می‌داد و اتفاقن پدران کشاورز نبودند
        با آستین‌های رکابی و موتور‌هایشان می‌رفتند پی نان 
        نامت
        سلولی دو در یک، کوچک اما جسور 
        نامت از خانه و پیراهن
        از زن و بچه 
        کارگر و بیمار 
        سه نقطه را همزمان می‌پیماید 
        نامت باد است می‌ایستد بر تپه‌ها و شکوه غروب را می‌خواند: کو نیزه کو اسب!
        و
        اکثرا جمعیتی ندارد مور
        دهان وا‌کنی کُردی و پهلوهایت سرد است‌! 
        چشم ببندی، مدفون شده‌ای
        وا کنی، ط! 
        نامت نمک، زخمی گلو کرده
        مجسمه‌ای مغموم که داشت آخرین نقطه‌اش را هم می‌بلعید
        نامت عقابی رنگین‌چشم
        بر فراز کوه نشسته، عینکش را ها ‌می‌کند
        می‌خواهی کجا بپری؟ 
        نامت ورم، می‌رود بیرون با الاغ‌ها 
        می‌چرخد توی کوه
        به‌سوی عقاب دستش را دراز می‌کند
        عقاب با او دست نمی‌دهد
        داردچشمش را می‌مالد
        نامت انشاء، زبان چپ که تکلیف داد
        با آفتاب بنویسید 
        نوشتم
        نوشتم نوشتم، دست‌هایم پف کرد
        گفت بیا بخوان 
        خواندم‌: 
        باوگە چەوەیلد بووەس و ئڕاێ هەمیشە بخەف ک خوەر ئاوا بۊە!
        ----------
        پ.ن / معنی جمله‌ی کُردی به فارسی‌:
        پدر، چشم‌هایت را ببند و برای همیشه بخواب چرا که خورشید غروب کرده است‌!
         
        (۳)
        [دوباره برعکس]
        و دوست دارم بروم در همه‌ روزنه‌های جهان بخوابم
        و از همه‌ روزنه‌های جهان بگذرم
        شکلِ واقعی بودن در لحظه‌یی بدل به واقعیت نشود
        و بودن معنای مریض‌اش را بگذارد
        برود.
        تجسم کن بادبادکی از نخ فرار کرده باشد
        سیارکی در نزدیکیِ خانه زمین بخورد
        و خانه و بادبادک و من
        برویم هوا
        روزنه‌ای میانِ همه‌چیز در طولِ همه‌چیز در عرضِ همه‌چیز  
        یک لحظه برود هوا  
        صدای زن خواب را تکه‌تکه کرد
        صدای زن که شبیهِ چکاندنِ ارواح بود
        تکه‌تکه بَرَم گرداند
        صدایی از راه‌رو دارد اتاق را می‌چرخانَد
        ماسه‌یی نرم
        باریکیِ شیشه
        و دوباره برعکس و دوباره برعکس و دوباره
        انگار یک‌هو از خواب پریده باشم
        یک‌هو عینک‌ام شکسته باشد
        و ساعتِ روی مچ‌ام
        زمانِ خودش را پخش کند در مجاورتِ ما
        دنبالِ ما بیاید  
        و صدا بدمد در این سلول
        زندان در لحظه‌یی ورق بخورد
        باد از همه‌ی چیزها که شناختم رنجورتر است
        این فصل
        این قصه‌یی که برای‌ات تعریف کردم
        آبی که به دورِ خودت پاشیدی
        بچه‌یی که از کوچه رد می‌شد
        ماشینی که ایستاده بود و آفتاب جوری دیگر بر آن می‌تابید
        ماشینی که ایستاده بود، شخصی
        و آفتاب جوری دیگر بر آن می‌تابید
        ماشینی که ایستاده بود، منتظر
        و آفتاب جوری دیگر بر آن می‌تابید
        ماشینی که ایستاده بود، تو‌ را سوار کرد
        و آفتاب جوری دیگر بر آن تابید
        ابرها خواستند بیایند، اما پراکنده
        ابرها برگشتند، پراکنده...
        و از آسمانی که شناختم، بی‌وطن
        و خلاصه‌ی تمامِ بدبختی‌ها وطن
        گریه کردم
        که نام‌ام جز ترانه‌یی که در نی‌لبک می‌دمد
        نه کسی را رنجور کردم
        نه شاد.
        آری همین.
        بازجو گوشه‌ی در را کشید
        در با تمامِ کالبدش بسته شد
         
        (۴)
        من که از تمام الفبا ث را برداشتم 
        چرا بگذارم دهانم خالی شود 
        چرا پدرم مرا غسل داد و خواست خوب شوم 
        دعا کرد خدایا 
        پسری دارم دیوانه، آن را خوب کن یا بمیران
        آن روز که چشم‌هایم خونی بود چیزی یادم نیست 
        من صدایم را نمی‌شناسم 
        دارم آب می‌شوم 
        و آنقدر گِل زیادی دارم که می‌توانی 
        مجسمه‌ام کنی
        این‌ها را به پدرم گفتم
        او به مادرم گفت و 
        مادر هم شبی بیدار ماند
        گریه کرد با گریه می‌گفت 
        خوخوبش کن اشکان مرا که حالا سی‌ساله شده 
        دیوانه شده
        نمیران! 
        من که عصرهای پادویی داشته‌ام
        و کت‌وشلوار سرمه‌ای‌ام را پنج‌سال پیش خریده‌ام
        با آن سیزده عروسی رفته‌ام 
        چرا نگرانم هستند 
        مگر طبیعی نیست رفتار من با پرنده‌؟ 
        رفتار من با خودم که سی‌و‌یک ساله شده است 
        و مادرم این را نمی‌دانست!
        مادرم که بیست‌سال پیش از پدر جدا شد
        پدر که ما را فراموش کرد، زن گرفت
        چرا حالا
        چرا خواستم کنار هم باشید
        خانواده باشیم
        تا کسی که نشسته روی آن نیمکت باد را شانه می‌زند، من نباشم!
         
        (۵)
        دیگر چه باقی مانده است‌؟!
        دانه‌های کوچک تو یا گور شاهپرک‌ها...
        گویی خون، نعل و  یال را پوشانده بود
        پیش از آن‌که گودال دیگری باشد  و نی‌های مورب 
         تجلی صدام بدمد در تو 
        لب بر من بگذاری و آوازهای محلی مانند مرثیه‌ای نواخته شود
        مرگ، با غلتیدن دانه‌های کوچکم برد...
        شفق شکافته می‌شود و  اشتیاق دهان خوشبوی خلیفه همچون درد عصر می‌پیچد
        محو می‌شود نوزاد با بویِ انار در بته‌های آهن!
        شرحه
        ماه را می‌زند به قلاب و  می‌اندازد 
        روز بعد، بینی‌ام را می‌برد می‌رود 
        جلو می‌آید انگشتم را می‌کند، می‌رود 
        جلو می‌آید زبانم می‌زند می‌رود 
        شرحه‌شرحه  می‌رویم 
        میوه‌ای که گم شده باشد بر اندام خلیفه منم 
        بر شط رود، گویش پرنده باشم در مقابله با مصائب خود که
        نشسته است بر لبه‌ی ماه و حنجره‌ی تبعیدی‌اش را صاف می کند...
        ـ‌ خالو سهراب‌کشون شده خالو 
        آو که بالا بیاد  
        ماه که پایین بره 
        ایی جنازه‌ها مث آلاله رشد مکنن
        چرا نمی‌فهمی چرا؟!
        توطئه بود  بوییدن گل، مردگان برآشوب‌اند و سرود‌خوان در رود
        داخل شوند و بامداد روان...
        مرگ پیش از طلوع یا بعد از غروب، دوباره باز می‌گردد
        بی آنکه نامی داشته باشی خوانده شوی 
        من، این سرود را از برم... 
        تیغ را می‌کشد 
        گل  شکفته بود در نیزار 
        بدن لاغرش را برداشت پنهانش کرد در سینه‌بند
        روز  بعد 
        سینه‌اش را پنهان کرد
        جلو آمد، چیزی با خلیفه گفت 
        جلو آمد‌، ماهی هنوز  قلب تپنده‌ای داشت...
        صدایی در دشت می‌آید، آزرده و گم می‌پیچد
        به حقیقت سایه‌ها به روشنایی سکوت می‌دمد‌، می‌رود...
        تو  اما
        میعاد زبان رنده شده‌ام باش
        برخیز میان آنان که  مرده‌اند 
        خطبه را بخوان!

        (۶)
        آن لحظه‌ی خاموش که می‌گذرد و 
        چرا‌گاه تاریک‌ترین لحظاتش را مرور می‌کند
        من با خوشه‌‌ی گندم وردی می‌خوانم 
        و برای دالاهو آب می‌برم 
        چرا که رنگین کمان می‌ترسد بر روستای ما بتابد 
        یعنی برای میش‌و‌گرگ یکجور می‌ترسم 
        کدخدا می‌گوید 
        ما قارچ فلزی را نکاشته‌ایم پسرم 
        یعنی به لحظه‌ای زمین را می‌کاود 
        آن لحظه چه رنگی‌ست، باد‌؟
         
        گردآوری و نگارش:
        #زانا_کوردستانی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۷۷۰ در تاریخ ۶ روز پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۳ شاعر این مطلب را خوانده اند

        عارف افشاری (جاوید الف)

        ،

        سعید فلاحی

        ،

        شاهزاده خانوم

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        آذر دخت

        د یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ااا کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
        شاهزاده خانوم

        تمام صحنه ی بی اتفاق من و شما ااا به باد و پیرهنی زرد بستگی دارد
        سید مرتضی سیدی

        تا کی چو شمع گریم ای گل درین شب تار ااا چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت ااا ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت ااا ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت ااا از پافتادگان را دستی بگیر آخر ااا تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
        میکائیل نجفی(سراب )

        رسد ایام اندوه به پایان خویش به میمنت قدوم حضرت دوست اا قلبت صحیح نگهدار که جای درنگ نیست اا بداهه ت
        سید مرتضی سیدی

        در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی ااا خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی ااا دل که آیینه ی شاهی ست غباری دارد ااا از خدا می طلبم صحبت روشنرایی ااا کرده ام توبه به دست صنم باده فروش ااا که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی ااا نرگس ار لاف زند از شیوه ی چشم تو مرنج ااا نروند اهل نظر از پی نابینایی ااا جوی ها بسته ام از دیده به دامان که مگر ااا در کنارم بنشانند سهی بالایی ااا کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست ااا گشت هر گوشه ی چشم از غم دل دریایی اااا اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1