سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 20 تير 1404
    17 محرم 1447
      Friday 11 Jul 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        بزرگترین لذت زندگی انجام کاری است که دیگران می‌گویند: تو نمی‌توانی. رومن پلانسکی

        جمعه ۲۰ تير

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        آخرین باران
        ارسال شده توسط

        راحله حصارکی (راحیل)

        در تاریخ : ۹ روز پیش
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۳ | نظرات : ۷

        ( آخرین باران )
         قطرات باران، آرام و با فاصله به آغوش زمین فرود می‌آمدند. مه غلیظی همه‌جا را فرا گرفته بود. با چشمان خواب‌آلود، کاور پلاستیکی را بر تن کرد و در دل تاریکی شروع به دویدن نمود. نور چراغ‌قوه راه را برایش هموار می‌کرد. گه‌گاهی پایش در چاله‌های آب فرو می‌رفت و آب به اطراف پاشیده می‌شد.
        – ایست! کیستی؟
        با نفس‌های بریده‌بریده جواب داد:
        – آشنا‌م.
        – اسم شب؟
        نفس عمیقی کشید، با فوت بلندی بیرون داد و گفت:
        – شب‌زده.
        – پسر، معلومه کجایی؟ حواست رو جمع کن، مه افتضاحه!
        همان‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفت، پاسخ داد:
        – خواب موندم... جبران می‌کنم داداش.
        از بالای برجک، هیچ‌چیز جز نور مات چراغ‌های پادگان مشخص نبود. دستکشی که غزل برایش خریده بود از جیبش بیرون کشید، به دست کرد و درحالی‌که اطراف را زیر نظر داشت، دستانش را نزدیک دهان آورد و شروع به ها کردن کرد تا صورتش را گرم کند. بوی علف‌های باران‌زده و شکوفه‌های تازه، تمام فضا را پر کرده بود.
        دو ساعتی به سختی گذشت. باید گوش‌هایش را تیز می‌کرد تا به‌جای چشمانش همه‌چیز را تحت نظر بگیرد. ناگهان صدایی توجهش را جلب کرد. با دقت به اطراف خیره شد. صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد.
        سرش را به سمت صدا برگرداند و فریاد زد:
        – ایست...
        _ایس....
        حرفش هنوز به اتمام نرسیده بود که ، حس نفس تنگی بر گلویش چیره گشت . گرمای عجیبی سینه اش را فرا گرفت ، دستش را روی قلبش فشرد و دو زانو بر روی کف پوش آهنین فرود آمد ، صورتش را به میله ها چسباند و سعی کرد با نفس های عمیق ، ریه اش را پر از اکسیژن کند اما سرفه های مزاحم ، مانع از نفس کشیدنش می شدند و هر نفس سخت تر و سنگین تر از نفس قبل ، در ریه اش جا به جا می شد . 
        با صورتی در هم فرو رفته از درد ، به مرد سیاه پوش نگاهی کرد . اشک ، بی اختیار بر گونه هایش جاری شد . چشمانش را از شدت درد بهم فشرد . خاطرات از بچگی تا آخرین مرخصی اش، همچون فیلمی سریع ، در پشت پلکانش به تصویر در آمده بودند .
        ... با کف دست ، بخار پنجره را پاک کرد و صورتش را به شیشه چسباند ، همه جا سفید پوش از برف شده بود . قندیل های یخ زده ، خود را از شیروانی به دار کشیده بودند ، کلاغ ها با رد پایشان در برف نقاشی می کشیدند . بچه ها نیز درون محوطه مشغول برف بازی بودند و صدای خنده شان فضا را پر کرده بود .
         نامه ی خروج را با خوشحالی در دستانش فشرد و در جیب اورکتش قرار داد . بندهای پوتینش را محکم و کوله پشتی را با یک حرکت روی دوشش انداخت و از آسایشگاه بیرون زد . 
        صدای خِرپ خِرپِ برف ، زیر پوتین هایش ، گوشش را نوازش می داد. زیپ اورکتش را تا جایی که می شد بالا کشید و صورتش را درون یقه اش پنهان کرد . بعد از طی کردن خیابان ، در آن سوی جاده منتظر اتوبوس ماند . دستانش از سرما قرمز و پاهایش کرخت شده بود . بعد از نیم ساعت ، اتوبوسی چراغ زنان نزدیک شد . 
        تهران ... تهران 
        با تکان دادن دستش ، اتوبوس ترمز کرد و امیرعلی سوار اتوبوس شد . اتوبوس گرم و تقریبا پر از مسافر بود ، عده ای مشغول دیدن فیلم و عده ای در حال چرت زدن و پِچ پِچ کردن بودند . آرام به سوی صندلیه خالی در انتهای اتوبوس حرکت کرد بعد از نشستن سرش را به شیشه تکیه داد ، دیدن منظره ی برفی از پشت شیشه، دلچسب تر بود . هر ساعت که می گذشت ، از شدت برف کاسته می شد. 
        دل توی دلش نبود ، می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و خبر تشویقی و ترخیصی زودتر از موعدش را به خانواده خبر بدهد . بعد از طی مسیر چند ساعته به تهران رسید ، کرایه را حساب کرد و به سوی خانه راهی شد . 
        شاخه های خشک درخت انار و انگور ، از پشت پرچین دیوارِ خانه آجری شان خودنمایی می کرد ، قدم هایش را تندتر کرد کلید را از جیبش در آورد ، در را باز کرد و ... در جا خشکش زد .
        غزل با شنیدن صدای کلید ، به سمت صدا برگشت "حینی" کشید و به داخل دوید تا بقیه را از آمدن امیرعلی باخبر کند . همه با شوق به استقبالِ امیرعلی آمدند. ابتدا پدر را بوسید و بعد مادر را در آغوش گرفت و آهسته درِ گوش مادر گفت : علی آقا اینا کی اومدن !؟ 
        مادر جواب داد: دو ساعتی میشه اومدن . 
        بعد هم با علی آقا دست داد و بعد از احوال پرسی به سوی اتاقش رفت ، تا دوش بگیرد و لباس هایش را عوض کند . شب موقع صرف شام ، با لبخندی خبر تشویقی و ترخیصی زودتر از موعدش را داد ، بعد هم چشمکِ ریزی به غزل زد و گفت : 
        _آقا میگم ... ما که قراره تا عید نامزد بشیم ، منم که این بار آخرین مرخصیمه که میام خونه و بعدش ترخیص میشم ، شما نمی خواین یک روز رو به ما دوتا کفتر عاشق ، زمان بدید که حرف هامون رو بزنیم !؟
        بزرگترها نگاهی به همدیگر کردند ، علی آقا با انگشتانش تابی به سبیل طلایی اش داد و با چشمان آبیِ درشتش نگاهی به امیر علی کرد و گفت : به عنوان پدر عروس اجازه میدم فردا رو از صبح تا غروب با هم دور بزنید و هر حرفی دارید تموم کنید تا قبل از عید نامزدی رو رسمی کنیم . 
        امیر علی لبخند رضایتی زد ، از جمع اجازه گرفت و به سوی اتاقش رفت . آنقدر خسته بود که در کسری از ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت .
        صبح زود ، امیر علی به عادت ِ دو سال سربازی ، زود از خواب بیدار شد ، صورتش را شست و مقابل آیینه ایستاد ؛ بعد خنده کنان گفت : مو هم نداریم سشوار بزنیم باهاش دلبری کنیم .. ببینم امروز این زبون چرب و نرم ، چطوری از غزل بله رو میگیره.
        قابلمه را از آشپزخانه برداشت و برای خرید نان سنگک و کله پاچه ، از خانه بیرون زد . 
        غزل که معلوم بود از استرس خوابش نبرده ، از پشت شیشه امیرعلی را تماشا می کرد . امیر علی خنده ای تحویل غزل داد و به تلافیه بیدار باش های پادگان ، دستش را روی زنگ خانه فشار داد و همه را از خواب بیدار کرد . 
        _برخیزید....برخیزید، نان و کله پاچه ی داغ اورده ام ، هر کسی دیر بیاد سهمش رو میشورم و باید ظرفا رو هم بشوره ...
        مادر با چشمان تا به تا گفت : امیر علی چته اول صبحی!؟
        _ هیچی مامان جون ، پاشو پسرت رو بدرقه کن ، قراره امروز از هفت خوان رستم رد بشه و برات عروس بیاره ...
        بعد از صرف صبحانه ، بچه ها از بزرگترها اجازه گرفتند و راهی شدند. بعد از چند دقیقه رانندگی کردن ، امیرعلی کنار یک سوپر مارکت توقف کرد و گفت :
        _خانوم خانوما ، دوست داری کجا بریم !؟
        + فرقی نمی کنه ، فقط لباس گرم نپوشیدم ، بهتره تو ماشین حرف بزنیم .
        _خیالت راحت ، همه چی تو صندوق عقب هست . نظرت چیه بریم جاده چالوس !؟ 
        +چی میگی !دیونه شدی؟
        _می خوام از امروز یک خاطره خوب بسازیم ، تازه یه سوپرایزم برات دارم که اونجا بهت میگم. 
        غزل مکثی کرد و گفت : باشه ، به شرطی که درست رانندگی کنی . 
        امیرعلی از سوپر مارکت خرید کرد و به راه افتادن ، جاده ی تازه تاسیسِ چالوس خلوت بود ، تونل ها را یکی پس از دیگری طی می کردند و صدای خنده شان در فضای تونل میپیچید .
        _خانوم خانوما...
        +بله؟
        _بله چیه !! این بله رو نگهدار برای سر سفره ی عقد لازمت میشه .
        +خوب چی بگم ! بگم هان ؟
        _اومدی نسازی ها، آدم به آقاشون میگه هان !!؟ 
        +پس چی میگه؟؟؟
        _ میگه جانم ....بفرما نفسم ...جون دلم عشقم 
        +احیانا این آقاهه پررو نمیشه !!
        _نه .. پررو نمیشه ، تو پنج سال به من "جانم گفتن " بدهکاری ..
        +آقا اصلا من پشیمون شدم ... جوابم منفیه ... برگردیم !؟
        _واقعا!!!؟
        +نه بابا دیونه جونم ، آخه مگه می تونم یه دیونه مثل تو پیدا کنم ، جناب عالی پنج سال چشم انتظاری رو به من بدهکاری ، دلم میخواد امروز کلی نگاهت کنم ...
        _ ای جانم ، من قریون اون چشمات بشم، چشم دریایی من .
        کنار جاده زن میانسالی دست فروشی می کرد ، غزل از ماشین پیاده شد و برای امیر دستکش ضخیم و گرمی خرید . 
        _ از اینجای جاده هرجا رو که دوست داشتی بگو تا چادر بزنم .
        +بریم کناررودخونه ، دوست دارم کنار اب چادر بزنی 
        امیر علی کنار رودخانه چادر زد و بعد از پهن کردن زیرانداز و روشن کردن پیک نیک ، رو به غزل کرد و گفت : 
        _بفرمایید همه چیز برای حضورتون محیاست سرورم 
        +وای عالیه امیرعلی ، فکر نمیکردم توی این سرما ، داخل چادر گرم و راحت باشه .
        _ببین غزل جان ، خودت خوب می دونی چقدر دوستت دارم ، حتی به خاطر تو حاضر شدم برم سربازی ، وقتی هم که فهمیدم توی پادگان خطرناکی افتادم ، چیزی نگفتم که فکر نکنی میخوام جا بزنم وبهونه بیارم . من بخاطر تو حاضرم هرکاری بکنم تا تو کنارم آرامش داشته باشی . 
        غزل همین طور که با انتهای موهای طلایی بافته شده اش بازی می کرد از حرف های امیرعلی ذوق می کرد که این قدر دوستش دارد .
        _خوب بریم سراغ سوپرایز ، قبل از اینکه برم خدمت دوتا حلقه خریدم و دادم اسم و تاریخ تولدمون رو توش حک کنن ، دلم میخواد روز تولدم بشه روز نامزدیمون . بیست و پنجم اسفند ترخیص میشم و سه روز بعد یعنی بیست و هشتم که تولد آقاتون باشه جشن نامزدی میگیریم . قبوله!؟ 
        غزل اخم هایش را در هم گره زد و گفت : 
        +پس تولد من چی !!! منم دلم میخواد روز تولدم خاص بشه ...
        _آخه تولد تو ، چهل روز بعد از تولد منه ، نمیشه که انقدر زود عروسی بگیریم 
        +خوب کاری نداره ، سال بعد تولدِ من عروسی میگیریم 
        _ قبوله خیلی هم عااالیه 
        +وای امیر جونم چه فکر قشنگی کردی که اسم و تاریخ تولد خودت رو ، توی انگشتر من حک کردی . اینجوری همیشه کنارمی 
        _آخ که من قربون اون امیر جون گفتنت بشم ، خانوم خانوما ، حالا دستت کن ببین اندازه ی انگشتت هست یا نه . آهان اینم بگما این حلقه ها دست من امانت می مونه تا وقتش...
        غزل با دیدن حلقه ، اشک از چشمانش سرازیر شد . حلقه را به جای انگشت نامزدی ، در انگشت حلقه کرد ، بعد به چشمان درشت و عسلیه رنگ امیر علی خیره شد و گفت :
        +قسم میخورم ، این انگشت جز انگشتر تو رو به خودش نبینه و این دل جز به عشق تو به عشقی نتپه ...
        _دختر چرا با روح و روان من بازی می کنی ... خودت خوب می دونی جز تو کسی به چشمم نمیاد و تا آخرین نفس به عشق تو نفس می کشم . حالا اون مروارید ها رو از چشمات پاک کن که زمین نریزه ، انگشتر رو هم بده کارش دارم .
        غزل که از کار امیرعلی هم خنده اش گرفته بود ، هم حرص می خورد فریاد زد :
        +چیکار می کنی دیونه جونم ، به بند کتونیه من چیکار داری !!؟
        امیر علی بدون توجه به حرص خوردنِ غزل ، بند کتونی را شل و بیرون کشید ، بعد هم حلقه ها را درون بند انداخت و گره ای زد و به گردنش آویزان کرد .
        _این حلقه ها همراه با این بند کتونیه بوگندو ، پیش من امانت می مونه تا روز موعود که تحویلت بدم .
        + منکه مثل تو نیستم یه چیزی برات بخرم ولی بهت ندم و قایمش کنم ، این دستکش رو برای تو خریدم فقط قول بده همیشه دستت کنی تا دستات یخ نکنه 
        _چشم فرمانده ی قلبم ، هرچی تو بگی قبوله .. تو بگو بمیر ... من جونمم برات میدم . 
        .... امیرعلی دستش را داخل یقه فرو برد و حلقه ها رو بیرون کشید ، بوسه ای بر روی حلقه و بند کتونی زد . تاریخِ روی ساعتش ، بیست و سوم اسفند را نشان می داد . با حسرت زمزمه کرد "فقط پنج روز مونده بود تا به دست صاحبت برسی"...
        به سختی انگشتِ بی رمقش را ، روی ماشه فشار داد و شروع به تیر اندازی کرد تا پادگان را ، از آمدنِ نیروهای مسلح باخبر کند . 
        وقتی نیروهای کمکی به برجک رسیدند ؛ آخرین قطرات باران ، همراه با خون امیرعلی به زمین می چکید و پیکر بی جانش با مشتی بسته شده بربند کفشی در گردنش و چشمانی باز ، بالای برجک به چشم میخورد....
         
        ۱۴۰۱/۱۱/۱۵

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۷۵۷ در تاریخ ۹ روز پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        راحله حصارکی (راحیل)
        سپاس💐
        ارسال پاسخ
        مهدی عبدلی حسین آبادی
        ۱۰ روز پیش
        درود بر شما، داستان خوبی بود
        خواندم و لذت بردم خندانک خندانک
        راحله حصارکی (راحیل)
        ممنون از لطف و همراهیتون💐
        ارسال پاسخ
        میکائیل نجفی(سراب )
        ۹ روز پیش
        درود بر شما..
        زیبااااست..
        خندانک خندانک
        خندانک
        راحله حصارکی (راحیل)
        سپاسگزارم💐
        ارسال پاسخ
        ابوالحسن انصاری (الف رها)
        ۸ روز پیش
        درود برشماخندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        آذر دخت

        د یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ااا کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
        شاهزاده خانوم

        تمام صحنه ی بی اتفاق من و شما ااا به باد و پیرهنی زرد بستگی دارد
        سید مرتضی سیدی

        تا کی چو شمع گریم ای گل درین شب تار ااا چون صبح نوشخندی تا جان دهم به بویت ااا ای گل در آرزویت جان و جوانی ام رفت ااا ترسم بمیرم و باز باشم در آرزویت ااا از پافتادگان را دستی بگیر آخر ااا تا کی به سر بگردم در راه جست و جویت
        میکائیل نجفی(سراب )

        رسد ایام اندوه به پایان خویش به میمنت قدوم حضرت دوست اا قلبت صحیح نگهدار که جای درنگ نیست اا بداهه ت
        سید مرتضی سیدی

        در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی ااا خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی ااا دل که آیینه ی شاهی ست غباری دارد ااا از خدا می طلبم صحبت روشنرایی ااا کرده ام توبه به دست صنم باده فروش ااا که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی ااا نرگس ار لاف زند از شیوه ی چشم تو مرنج ااا نروند اهل نظر از پی نابینایی ااا جوی ها بسته ام از دیده به دامان که مگر ااا در کنارم بنشانند سهی بالایی ااا کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست ااا گشت هر گوشه ی چشم از غم دل دریایی اااا اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1