سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 27 آبان 1404
    28 جمادى الأولى 1447
      Tuesday 18 Nov 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        زیباتر از این نیست در عالم(بسم الله الرحمن الرحیم)به سایت خودتان شعرناب خوش آمدید.فکری احمدی زاده(ملحق)مدیر موسس سایت ادبی شعرناب

        سه شنبه ۲۷ آبان

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        معمایی در شکاف لب ها
        ارسال شده توسط

        معصومه اسماعیلی (معصوم)

        در تاریخ : پنجشنبه ۵ تير ۱۴۰۴ ۰۳:۰۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۹۰ | نظرات : ۲

        به نام خالق لبخند
        معمایی در شکاف لبها
         
         
        تقدیم به لبخندی که مرا با نور آشنا کرد.
         
         
                             
         
        مقدمه
         
        بر بلندای غرور، بر خروشان موج تردید، دراعماق تاریکی محض، و درعمق بریدگی زخم، آنجا که زمین زیر پاهایم لغزید، به شهری رسیدم که نامش درخاطرهیچ کس باقی نمانده بود. در میان کوچه های تنگ و پرغبارش کسی زندگی میکرد، که بدون تجویز نسخه و دارو، مرهمی از لبخندش را بر تاول ها و زخم های خسته ی جانم گذاشت. چون درمانگری حاذق اثرهمه جراحات را محو کرد و در میان شهر چشمانش، در بزمی سرشار از راز دریچه ای به سوی عشق باز کرد.
        آن لبخند، نه واژه بود، نه تصویر بلکه انعکاسی بود؛ از مهری جوشیده از دلش که در نگاهش درخشید، مرا در آغوشش جا داد، وچون نوازشی بیکلام دردم را تسکین داد.
        معمایی بر روی تار سمفونی فاخری از واژه ها لنگر زد، نوسان های عمیق دل را در بطن وجودی یک تحفه و ارمغان از بهشت به نمایش گذاشت. و با جادوی لطیفی از خنده، زخم های دیده نشده را هم درمان کرد. او می خندید و من به نور ایمان می آوردم. 
        او سخاوتمند بود که بی دریغ لبخندش را بخشید، و من خوشبخت که از باغ لبخندش گل عشق چیدم.
        چرخ می زنم درلایه های حقیقت، در گذرگاه افسانه ها، به دنبال رازی  که شاید در هر مقصد سرنخی بیابم، اما زیبایی و تاثیر این لبخند در هیچ چیزی نمی گنجد.
         
         
         
        فصل اول
         
         
         
         
         
         
         
         
        بخش اول : طلوع لبخند
         
         
        خیره بر تاریکی ها، در اعماق خستگی ها، ناتوان و بی اراده، در هوای سرد و یخبندان احساس نشسته بودم. دست و پایم سست و بی جان، چشمانم خسته ازخوابی عمیق، لبهایم پر از حرف های ناگفته، قلبی آکنده از حس منزجر کننده تنهایی.
        وباتلاقی که هر لحظه مرا به درون خود فرو می برد، و من با دست و پای بی رمق برای نجات تقلا می کردم؛ گویی هیچ راه نجاتی نبود.
        سرم  را بر شانه های صبر گذاشتم، دست یخ زده ام را در دستانش فشرد، چشمش به زخم عمیق لبخندم افتاد. با سکوتش، تکه های شکسته ام را مرهم می گذاشت، بغضم را در آغوش گرفت و لبخندی بر پیکر نیمه جان امیدم زد.
        از داستان بلند رنج برایش می گفتم از هجوم جفا پیشه تنهایی، از مساحت فرش غم که به زمستانی شبیه بود دور از بهار، و هر لحظه رقص موسیقی غم آلود بهمنی به راه می انداخت.
        سکوتش را شکست و منحنی جامانده لبخندش را از میان بقچه خاطرات بیرون کشید، در جرعه آبی حل کرد و به من نوشاند. گویی مست سفر در خاطراتی شدم، که باعث شد ابر بغضم ببارد و صاعقه ای بر غم ها بزند.
        این لبخند، تابش شعاع خورشید در روحم بود، حتی خاطراتش سرای تاریک و مهیب غم ها را محو می کرد.
        رازلبخندش، غریق نجات حوصله غرق شده ام بود. دیوانه وار مرا در مرداب می رقصاند.  رنگ میریخت بر جهان رنگ باخته قبل ازاو، نبض این لبخند به من چنان جرأتی می داد که  بی اسلحه در میدان جنگ بجنگم. لبخندی که تنها روزنه امیدم شد، و شعر بیمارم را پشت لبهای خسته از دعا تیمار می کرد.
        اشتیاق دیدار این منحنی راز آلود، حتی در فنجان خاطرات هیجان کاذبی در من می افروخت، که گویی اضطراب نگاهش نبض و ضربان قلبم را دو چندان کرده بود. شاید شباهتی به گلبرگ رز آبی، یا نه؛ شبیه به ارغوان یا نرگس، نه شبیه به این ها نبود، احساس پشت لبخندش چیزی ورای همه زیبایی های مادی بود.
        تداعی رویای نشستن بربلندترین شاخه درخت مژِگانش، به تمثیل قناری  تازه نفسی از ذوق پریدن بیرون قفس، پرواز کردن، تا کرانه آسمان چشمهایش،  تا اوج پریدن روی  منحنی لبخندش و رایحه آغوشش در فضا، مرا از گرد و غبار اندوه دور می کرد.
        وهم، سکوت، هزیان و صدای خاموش غم را در لحظه ویران می کرد. درون تاریکی های جانم دانه ای از نور را رویش می داد، مرا در مسیری  از انعکاس بیکران احساسم به سوی آفتاب امید هدایت می کرد. شاید رازش زبان خاموشی درد،  به شوق نوشیدن  چای معطری از خیال که هر ذره از وجودم را نوازش می داد، بود.
        جراحت هایم را در بهاری  سرشار از نوید می رقصاند،  و به من آموخت که حتی در سایه های  بلند رنج، مرهمی از عشق و شکوفه ای از آفتاب در انتظار است.
         
        دقایق سخت و خونین زمان، پنجه در پنجه با نقره ای خاطرات از دیروز و امروز آمیخته می شدند. در این آواز آتشین و زمستانی نه فقط برای درمان زخم هایم، بلکه برای تبدیل هر قطره اشک به خطی از امید  که در دل شب آوازی از مهر را زمزمه کند، بود.
        یادم هست که در دنیای سرشار از ناسروده ها بغض دنیا را قورت داده بودم، خالی تر از سکوت شانه به جان گیسوانم می کشیدم، گریه هایم زیر باران خیس تر از دریا بود و خو کرده بودم به سکوت تحقیر آمیز خیال؛ زیر سایه خورشید نشسته بودم که صدای خسته پاهایم با لحنی آمرانه به پلکهای متورم از بی خوابی ام نهیب می زد؛
        می شنوی؟!
         صدای انفجاری مهیب می آید، صدای غلیان احساس مذاب و گداخته، صدایی که رویداد آتش فشانی، در ایالت احساس حومه سرزمین قلب را گویاست.
        در میان شبی خزان زده، نور می فروخت. شعر هایم را در حصار استخوان زیر لب هایش نوازش می نمود و درست جایی میان انبوه نفس های خسته زمین دانه های اعجاز کشت می کرد.
         جهان را به رقص در می آورد؛ جهانی که تنها بر لبهای شاعرانه او جاری می شد، و آسمان با عبور ستارگان به گوش دل نجوا می کرد.
        از لب هایش نقل شعر می ریخت و چشمانش شب هایم را ستاره باران می کرد؛ شعرش طلوع خورشیدی بود که چشمان خسته شب را نوازش می کرد، گاهی چنان شیرین، که از سخاوت آسمان سرچشمه می گرفت، و گاهی چنان غمیگین مثل تند باد شب پاییزی.
         راه زیادی آمده بود، خسته بود، جرعه مهری طلب می کرد، صدای هیاهوی زندگی از چهره خسته اش پخش می شد. اما امیدی را در پس پرده های شفق، و غروب چهره اش تنیده بود، این امید همان بود که بر لبهای خفته  کوه ها و موج های پرخروش دریا ها جاودانه می شد. در میان سکوت گسترده طبیعت، به دنبال چشمی بود که لبهای خسته از اشعارش را بوسه نهد. می نوشت با  قلمی از ابرها ماجرای درویش و داستان راستان و نوبری راز عشق[1] ، می نوشت از غم ها، از آبی کوچک  شادی  و احساسش را در بطری حبس می کرد. جرعه مهری از آب دیده ام تعارفش کردم، گرفت و لحظه ای لبخندی بر چهره اش نشست؛ کوتاه بود اما به شدت زیبا و عجیب، یک لبخند معمولی نبود اما هر چه بود مرا در تاروپود خود دوخت.
        چنان عمیق لبخندش درمن غرق شد که می توان به حل شدن شکر در آب تشبیهش کرد، لبخندش مانند پلی بود که دل های گم شده در انزوای خویش را به هم متصل می کرد.
        اغراق نیست که ساعتها در وصفش قلم برقصانم و حتی در زمان بستن بند کفش هشتاد سالگی سرشار از وجد، اشتیاق دیدار لبخندش درمان فراموشی باشد. ب بزز
        به راستی، این چه رازیست؛ که در شاخه های پیر خستگی نجوا می کند؟
        تصویر لبخندش بازتابی از حقیقت است که در هزار تکه از آینه شکسته پنهان شده، در هر تکه اش نوری کم رنگ نشسته است. اما نه؛ این ها نیست، رازیست فراتر از اینها، شاید در بیکران دریا؛ که تا به حال هیچ غواصی یارای دستیابی به آن اعماق، یا اسرار نهفته در ژرفای آن را نداشته است. یا شاید دورازنگاه کنجکاو زمان شبیه شمعی در گوشه ای ازاتاق تاریک، که تنها آنان که دل به شب سپرده اند، پرتو کم سو و پرمفهومش را می بینند.
        خشت به خشت چهره اش را زیرورو کردم؛ چشمش مثال نقره و نور بود. موجی از آرامش جاودانه درآسمان صورتش می رقصید، پلک که میگشود، طلیعه نوری بر پرده تاریکی ها می تابید. برق چشمانش گاه آرامش دریا را می ماند و گاه آشفتگی طوفان را، دستم التماس لمس گونه هایش را داشت. لب هایش مرز میان سکوت و واژه بود؛ گاهی همچون واژه ای نرم و نوید بخش، و گاهی مثل لبه تیز باد، لرزان از دلهره ای پنهان که در انحنای ظریفش، سایه ای از اندوه نشسته بود.
         به لبخندش که می رسیدم حواسم نامرتب می شد؛ طلوع لبخندش یخبندان لحظه ها را ذوب می کرد، مثل طلوعی در سپیده دم سرد، غم های دیرین را در پرتو خود محو می کرد. با هر کرشمه از لبانش،  قصیده ای سرشار از نوید های بکردر پس شب های تار منعکس می کرد.
        گل این لبخند، از بذر شادی نبود. نقشه چهره اش مسیرروزگاری را ترسیم کرده بود که با امیدی شعله ور، به جست وجوی مهر می گشت. دلش چون کویری تشنه به امید قطره ای ازمهر می تپید. انگار که هرچه دید، سراب بود و مسیری که جای ردپایش را غبار دلسردی پوشانده، گویی زمین و زمان هم دست شده اند، تا نگذارند نورعشق بار دیگر در قلبش متولد شود. در میان ویرانه ی آرزوهایی که در طوفان گم شده بودند به دنبال جرقه ای کوچک از امید می گشت، دلش با وجود ضربه های بی رحم سرنوشت، همچون تکه سفالی شکسته، در میان خاکستر، هنوز گرمای خاطرات دور را درخود نگه داشته بود، برای وصف غمش قصیده ها هق هق می زدند وغزل نوای نی می سرود. صورتش همچون کتابی بود که با هر نگاه به آن غزلی نو جوانه می زد.
        لبخندش در دل تاریکی شب، آوازی پاک و بی پایان می سرود. صدای خاموش اندوه را به نغمه ای نو بدل می کرد. گرد و غبار سرنوشت کامش را تلخ کرده بود، اما صدای زندگی را در هم می آمیخت و طنین دلنواز عشق سر می داد و به سوی فتح آفتاب به گوش جان می نواخت.
         در ژرفای این تاریکی، جایی درپس پرده خسته دل هنوز کورسویی از آرزو باقی مانده بود. صدای آرام و لرزان قلبش، اما هنوز از اشتیاق کم رنگ نشده سخن می گفت. خورشید از پشت پرده اندوه، در انتظار طلوع بود. شاید در طلوعی دیگر زندگی بر پیکر ذوق خاموشش، دست نوازشی بکشد، زخم هایش را مرهمی نهد و  لبخند نیمه جانش را تکامل بخشد.
        او بود که من را همچون پرنده سرگردان در آسمان بی ستاره، درآغوش می گرفت، بر زخم هایم جوانه امید می نشاند و پشت عطرمیخک، برایم اجابت آرزو طلب می کرد.
        برگ های خشک پاییز، زیر قدم های پر مهرش سبز می شد، و زخم های عمیق روی پوست زمان را با بوسه ای از واژه ها ترمیم می کرد.
        می خندید، وسایه من در نور پر فروغ او محو می شد. حرف می زد و عسل در رگ های من جاری می شد. همچون نسیم لطیف بر برگ های خشخاشی احساسم می وزید. لبخندش شکوفا می شد و جهان را به رنگ بنفش روشن وا می داشت. هر خنده اش بانگی بود که از دل کوهستان قلبم بازمی گشت و هر موج آن گرد و غبار را از سطح خاک گرفته اش می زدود.
        با مقداری از لبخندش، جامه ای بر تن بیشه زارامیدم پوشاندم. از باقیمانده اش شراب کهنه ای تدارک دیدم، که آذوقه ای برای گذرازتلخی ها باشد. اما، معمای این منحنی را کشف نکردم که مانند پلی میان صدا وسکوت، میان شوردریا وآرامش نسیم؛ واژه به واژه، سرنخ را نشان می داد، اما کافی نبود.
        شاید پاسخش در نگاه کوتاه دیگری یا در لطافت لمس یا در سکوتی ازنجوای عاشقانه پنهان باشد. گاهی نیزبا خود می گفتم که آیا چنان قوی هستی که درپیچ وخم معمایی غوطه ورشوی که بدنه ای ازاشک و امید را تداعی می کند؟
        صدای این لبخند، در گوش جانم زمزمه می شد، وهمه چیز را به شکل معجزه آسا ساده و زیبا می کرد. مثل این بود که در میان انبوهی از سکوت، موسیقی ظریفی شروع به نواختن کند.
        چیزی فراترازیک احساس در خود داشت، شاید وعده باران بهاربود که بر کویر تشنه دلم امید می داد.
        من با چشمانی خیره به این لبخند، باید در عمق این راز شنا میکردم و گره های کلاف سر درگم روحم را باز می کردم.
        همه چیز فقط یک لبخند نبود. سایه جنایت مه آلود، نشانی از وقوع حادثه ای مرموز داشت، حادثه ای که رنگ و بوی قتلی مبهم می داد.سکوت این شب زبان بی صدایی، از گذشته های نهفته به نجوا درآورده بود.
        در بطن ابهام، زمزمه های حسرت وآوای پنهان عشق را در هم می آمیخت. نبض قلب در تاریکی از زبان ساکت سخن می گفت،و شمایل بی قراری از دل های شکسته، را به تصویر می کشید.
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
        بخش دوم : جنایت یک لبخند
         
        رازموجود دراین منحنی، سایه غمگین و سنگینی بر روی دوش روحش گذاشت. او را به مرز جنون کشاند؛ سایه ای که نه تنها درتاریکی شب، بلکه در روشنایی روز هم حاضربود. هر لحظه زمزمه ای ازاندوه و نا امیدی می سرود و خود را در مسیرنازک میان حقیقت و خیال گم می کرد. صدای ضربان قلبی سرشار از سوال و تردید به گوش می رسید .
        در نیمه های شب سوزان، خودش را می دید که با چشمانی پر از درد و حسرت، لبخندی مبهم به چهره داشت؛ لبخندی که انگار پیغامی از عشق های فرو رفته و راز هایی از دل تاریک زندگی داشت. با دلی در هم شکسته و ذهنی پریشان، جرعه ای از جرات و بی پروایی سر می کشید.
        در گوشه متروکی از یک خانه قدیمی، جایی که نورمهتاب نقشی از خاموشی بر دیوارها کشید، چاقو دردستش لرزید. قطرات عرق بر سکوی چین پیشانی اش نشستند و قلبش با هر ضربان فریاد می زد: نترس !
        زمان متوقف شد. چاقو در هوا می چرخید. تردید و اضطراب، دم و بازدم های پی در پی اش را سرعت بخشید. ناگهان، از صدای ضربه ای که به سرش خورد، پژواکی از سکوت سنگین در اتاق پیچید. بی حرکت و بی صدا افتاد. گویی بخش بزرگی از وجودش، قسمتی از اندوه، شکست و تمامی زخم هایش از بین رفت.
        دردل این زاویه نفس گیرشب، صدای ساعت مرثیه غریب زمان را هشدار می داد. با نگاه گنگ به چاقوی افتاده از دستش خیره شده بود، مهتاب بر صورت رنگ پریده اش می تابید و باد ملایمی از پنجره نیمه باز عبور می کرد و پرده ها را به رقصی آرام در می آورد.
        اما این مرگ،  یک جنایت نبود؛ یک انقلاب بود.
         کسی که مرده بود انعکاسی از غم ها و سایه ای از ترس ها بود.
         قاتل لبخند او بود و مقتول، سایه ی دلهره و اندوه ، که حقیقت پنهان و جنایت ناتمام را فاش می کرد.
        از قطرات خون سایه ریشه ای از امید جوانه زد و همچون درختی استوار وبلند از خاک عمیق اندوه برخواست. شاخه هایش را بر آسمان کشید و قد برافراشت.
         بارانی از اضطراب شاهد ریشه دواندن امیدی دلنشین و تازه بود.
        بر فراز لحظه معلق میان هم آوایی عشق و هوس، جذر و مد احساسش  را نظاره کرد و دستی بر آشفتگی قلبش کشید، او خود مرهم بود و هیچ مرهم نداشت چشم هایش را بسته بود، و نور را از دیدگانش پس می زد.
         می رقصید در بوم نقاشی مبهم واژه ها، و ستاره ی خیره شب را به همراهی دعوت می کرد.
        فانوس شکسته عشق را در دستش گرفته بود و با عبور از میان جاده غریب دلشکستگی زیر آسمانی که گویی شاهد این جست و جو بود، سو سو زنان قدم می زد .صدای مبهم خنده اش همچون پژواک پرستوهای عاشق و در سیاهه برکه کوچک چشمانش، ماهی کوچک نقره ای می درخشید و گاه گاهی بر خلیج مژه گانش لنگر می زد و گردش ایام را می نگریست.
        هرگامی که بر سنگفرشِ خیال برمی‌داشت، همانند صداهایی نهفته در شکافِ زمستان، قصیده‌ای از عشق و شک، از درد و آرزو می‌سرود. او با هر قدم، رازهایی از دیوانگیِ روح را در باد می‌سپرد؛ رازهایی که در لابه‌لای زخم‌های دیرین وی نشستند و چنان به رقص درآمدند که حتی سایه‌های شب نیز در هراسِ زیبایی‌شان لرزیدند .
         
         
         
        بخش سوم: ایستگاه عشق
         
         
        قلبش، همچون پرنده در قفس تنگ استخوان، میل به پرواز داشت. بالی ازجنس نگاه عاشقانه طلب می کرد. گاهی به سوی چشمی پنجره می گشود اما منظره ای برای پرواز نمی یافت. گاهی با چشمش که مثال ماهی کوچکی بود، دراعماق دریا شنا می کرد، تا شاید آجا مست رویا بشود، اما نشد.
        مقصودش را پیدا نمی کرد، و منظورش در مضامین مختلف گم شده بود.
        خسته شد، درایستگاه زمان برای لحظه ای خوابید و در خوابی عمیق فرو رفت، غافل از اینکه بداند قطار دیگری از آنجا عبور نمی کند.
        درهمان ایستگاه، من هم جا مانده بودم. بر بالینش نشستم و لحافی از مهر، روی بدنه احساسش کشیدم، خیره شدم به زیبایی چهره اش، که ناگهان پلکش نیمه باز شد و درجا نشست. هراسان برای جا ماندن از قطار بی تاب بود و غریبی می کرد.
        کمی که گذشت هردویمان تنهای تنها، در برهوتی از زمان، نشسته به انتظار به یکدیگر خیره شده بودیم. در میان نگاهمان مهر می درخشید.
         
        هر دو جا مانده در آغوش آسمان، بی زمان در ایستگاهی معلق برلبه های خیال، جایی که ساعت های گذشته در آن گره خورده، و آینده سکوت ابدی در پیش گرفته بود. یکدیگر را در میان سایه های ناپیدای سرنوشت یافتیم، من با چشمانی پراز عشق، و او با لبخندی اعجاز آفرین روح زمان را آذین می کردیم.
        با نگاهمان همچون بوسه‌ای از نسیمِ بهاری، باغِ احساس را با عطری ناگفته از یادگارِمهر، معطر می کردیم.
        در میانِ سایه‌هایِ دیرینِ زمان، همچون سروده‌های ناپیدا در کتابِ مهر و وفا، لب برلبِ تاریخ می‌گذاشتیم. این عشق به ویژه درآن ایستگاهِ رمزآلود، همچون لوحی از ذوبِ طلای سرافرازِعاطفه، نقش می‌بست. و ثابت می کرد که حتی زمان نیز در برابر شورِ بی‌کرانِ احساس، خم می‌شود و به تحسین عشق می پردازد. 
        درمکانی که زمان زبانِ خسته‌اش را از دست داده بود، لحظه‌ها به اثری جاودانه بدل شده بودند، عشق همچون شعله‌ای روشن در دلِ زمستانِ بی‌پایان شکافت. دسته دسته خاطرات، همچون شاخه‌های امید بودند که در نسیمِ ملایمِ یک رویا با هم می‌رقصیدند.
        درهمین لحظه‌ی نورانیِ جا ماندهٔ ایستگاهِ زمان، جایی که ساعت‌ها خسته از دویدن به یکدیگر ادای احترام می‌کردند، عشقمان همچون طرحی خارق‌العاده بر بومِ سرنوشت نقش می‌بست. هرنگاه، همانند شعری از حافظ با نغمه‌هایِ زمزمه‌وارِنسیم، رازهای پنهانِ دل را به گوشِ جهان افشا می کرد؛ گویی هر کلمه همچون قطره‌ای از اشکِ فروزانِ ماه در شب‌های تار، چراغانی‌گرِ مسیرِ امید بود.
        وابرخیال که به سبکِ نقاش دیوانه، آسمان را رنگین می‌کرد، در گفتگوهایمان همچون نوایی از دلِ چنگ، زلف‌های باد را نوازش می داد.
        پیش از طلوع سپیده دم، زیر نور مهتاب، آنجا که ستاره های عریان رقصیدند و چشمک زدند، دستش را گرفتم. در کنار گوشش، در کالبد غزل های عاشقانه از احساس نابی برایش آرام زمزمه کردم :
        بگشای پنجره چشمانت را
        هدیه کن بر زمان
        شیرینی نگاهت را

        انکار کن این هذیانِ
        دیوانه وار را
        در فتح کهکشان دیدارت از من
        دور کن واهمه را

        چشمان تو امتداد تلالو خورشید سوزان
        به ارمغان آور واپسین درمان را
        انعکاس زیبایی عشق بر آینه بی جان
        چشمه نوریست بر نیمه شب قربانی خاموش را

        می چکد قطره باران به لطافت درختان
        لبریز احساس عجیب ماورایی کن مرا
        می شود مست و غزل خوان
        که به دریا برساند لب غرق عسلت را
        لمس دستانت پریشان
        می کند موج موهای مرا
         
         
         
         
         
        سپیده دم سر برافراشت. و نوری بر دیدگان مرد مسافر تاباند. مسافر پلک گشود، چشم چرخاند که راهی برای فرار از برهوتی که به جز عشق هیچ نداشت پیدا کند. نه مسیری به چشم می خورد، و نه قطاری، تا چشم کار می کرد سکوت مطلق بود.
        هنوز خواب بارش را ازمیان پلکهایم جمع نکرده بود، پلک گشودم و دیدم که لبخندش را به همراه جرعه ای از عشقم از میان نفس هایم ربود و در کوله اش گذاشت و راه ناهمواری در پیش گرفت. به راه افتاد ودور شد.
        هنوز راه زیادی نرفته بود، گفتم به کجا میروی؟ سرش را برگرداند، لحظه ای مکث کرد، هیچ نگفت و دوباره به راهش ادامه داد.
        بهت زده و هراسان نگاهش می کردم.
        فقط کاغذی رنگ پریده بر جا مانده بود؛ که آخرین سطر نوشته اش بر جانم زخم دردناکی زد.
         هر چه به دنبالش دویدم او سرعتش را بیش تر می کرد. تا جایی که تصمیم به نشستن گرفتم تا او هم آرام تر برود. بلکه همان لحظه کوتاه هم بیش تر در نگاهم بماند.
        در سکوتِ گوشه‌ای از خاطرات، ماندم و خزان قدم هایش را نظاره می کردم. به امید لحظه ای که در اعماق واژه ها، ردپای قدم هایش را پیدا کنم .....
         
         
         
         
         
         
         
         
         
        بخش چهارم : یادگاری از نور
         
         
         
        در میان دنیای سکوت گام برداشتم؛ سایه گذشته را دنبال کردم. نزدیک شدم به کوچه هایی که بوی خاطره می دادند.
        پنجره نیمه باز بود. بوی عطر شب بو، در هوا پیچیده بود. بویی که شبیه بوی لبخندش بود. نامه ای با جوهر رویا، روی زمین زیر تکه ای از نور،خودنمایی می کرد.
        نوشته شده بود:
        « این لبخند فقط هدیه ای از من نبود، صدای خاموش امیدی بود که در دل شب درخشید. اگر روزی گم شدی از سایه ها نترس، حقیقت را در آینه پیدا کن .»
        همانجا بود که فهمیدم؛ لبخندش فقط درخشش چهره اش نبود، بلکه یادگاری از نور بود؛ نوری که هیچ گاه در تاریکی محو نمی شود.
        باران می بارید، نامه را روی قلبم گذاشتم. سرم را بالا آوردم و به آسمان خیره شدم. میان ابرها نور لبخندش را یافتم.
        آیا واقعا هر بار که لبخند می زد آن لحظه جاودان را در خود نگه می داشت؟
        آیا آن لبخند واقعا هدیه ای ازعشق بود یا پرده ای روی غم های درون ؟
        آیا آن لبخند تنها یک خاطره بود یا هنوز در وجودش زنده است ؟
         
        نامه  در بخش نانوشته اش، زبان باز کرد و گفت:
        « لبخندم همیشه زنده است، اما نه در چهره من که در وجود تو، من آن را به تو بخشیدم. هر بار که درون آینه نگاه کردی، یا به آسمان خیره شدی لبخندم را به زندگی باز گردانده ای. »
         
        در سکوتی پر از احساس، نفس راحتی کشیدم، با خود زمزمه کردم: این لبخند نه تنها هدیه ای از تو بود بلکه میراثی برای همیشه است .
        حقیقت را در قلبم حک کردم. و با لبخندش؛ برای زندگی، امید و برای یافتن نور در تاریک ترین لحظات عهدی بستم .
         
         
         
         
        و زمزمه می کردم:
        خورشید حالا با اطمینان و عاطفه ای تازه، می تابد.
         یاد لبخندش در قلبم همیشه زنده است و همچون نهال کوچکی در قلبم رشد می کند و میوه امید، ثمره این عشق است .
         
         
         
         
         
        فصل دوم
         ادامه سفر مسافر
         
         
         
        بخش اول: مسافر خسته
         
        آهسته آهسته در میان بیابان سوزان و خشن، قدم بر می داشت. در میان برهوت بی آبی که حتی برگ های خشک پاییزی آبی برای خوردن پیدا نمی کردند، با لب تشنه راه می پیمود.
        با پای تاول زده از زخم های قدیمی، در کویر زمان تسلیم خستگی شد. ساحلی از دل های شاد می دید اما سرابی بیش نبود.
        نا امید و تنها، در جاده ای که هیچ مقصدی نداشت بر زمین نشست، در میان کوله اش، یک قرص لبخند و جرعه ای از عشق پیدا کرد.
        لبهایش را با لبخند سیر کرد. اما هر چه کرد نتوانست جرعه عشقی که حاوی جاودانه ترین بوسه داغ احساس بود، که سایه های غمگین تنهایی را ذوب می کرد، بنوشد.
        گم شد در ورقی از خاطرات و تصویر پشیمانی بر گوشه چشمانش نقش بست. سایه جدایی از میان نور امید تابید.
         در خلوت وصال از دست رفته، دست به نگارش سرودی می زد که در میان سلول های زمان نفوذ می کرد. و با هر نت، همراز با درد های نهان و نا آرام دل، داستانی از عشق خسته روایت می کرد. و خط تاریخ، دلتنگی را در نقشه ای مرموز و ترسناک ترسیم می کرد.
        سپیده دم در انتهای برزخی میان شب و روز گرفتار، و شعله گرم زندگی خاموش شده بود. از سوز سرما زانو به بغل گرفت و تکیه داد به دیوار سنگینی از تنهایی و بر اصرار اشک های پشت پلکش، سیلی محکمی زد. 
        زوزه باد سکوت مرگ آسای دشت را شکست و چشمش در آستانه ترکیدن بغض بود که ناگهان تگرگی از اشک شروع به باریدن کرد . 
        بر فراز تصویر سپیده دم، قطرات اشک همچون الماس های نقره بافت از راز های دیرین شب بر زمین فراموشی چهره اش می درخشید، هر قطره داستانی بود از زخم های فروغ زمان: قصه ای که در لابه لای خاک سرد و خشک، بذر های حسرت و نوید ناگفته می کاشت. 
        در چین پرده ی تار دلتنگی و جدایی، دل آشفته، همچون شمعی در میان طوفان خاموش، به رقص موج های یأس می پرداخت.
        جان بی صدای خاطرات را به تپش نو می کشاند.
        در سکوت این طلوع ، گوش می سپرد به صدای زنگ تیک تاک های عقربه ساعت کهنه زمان که هر ثانیه اش قصه ای از روزهایی را زمزمه می کرد که تاری تنیده شده از گذشته سر بر می آورد و سایه ای از اندوه بی صدا در دلش باقی گذاشت و او را به یاد لحظاتی می انداخت که امید در دلش می درخشید.
        اما در عمق این خلأ، زیر لایه های رنج و وحشت از زمان گذشته هنوز جرعه ای از عشق  باقی مانده بود. او درمی‌یافت که شاید این جرعه عشق، همان قطره نوری است که می‌تواند زخم‌های دیرینش را التیام بخشد. لحظه‌ای که گرمای نجوایی در دلش موج می‌زد، انگار آوای نی از اعماق خاطرات، او را به بازنگری دعوت می‌کرد؛ دعوتی برای جستجوی رهایی درهمان قطرات ناب عشق، قطراتی که همچون برگ‌های بهاری، نوید شروعی دوباره را می‌دادند.
        و در آن ضربان خسته از زخم دنیا، هر ذره از حزن، چون آینه ای از گذشته داستان روزهایی را که سرشار بود از شور وعشق بی پایان انسان، روایت می کرد.
        درمحضر خاطرات عاشقانه، دلتنگی، زمزمه عشق را به ناله های اندوهگین تبدیل می کرد ودرایستگاه متروکه ای که زندگی وعشق درچنگال یک نفرین دیرینه به هم گره خورده بودند، نه تنها پیوندهای شکسته، بلکه نجوایی از اتحاد و دلگرمی، در گوشه‌های فراموش‌شده‌ی زمان، از آینده‌ای متفاوت نوید می داد.
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
        بخش دوم : درد یا مرهم
         
        پا در راه گذاشت، خسته و تنها ادامه می داد غرورش اجازه کم آوردن به او نمی داد.
        راه بسیاری را پیمود و در آخرین قدم هایش خستگی توانِ جانش را ربود. بی رمق و دلشکسته افتاد، تمام جانش التماس نوشیدن آن جرعه عشق را داشت. کمی تأمل کرد و به آسمان خیره شد تصویر چشمانی را دید که دربهت به او می نگریستند وحجمه عشق میان نیلی این چشم قلبش را آرام می کرد. نمازباران بر آن تصویر چشم خواند و به عشق تیله های مشکی رنگش سجده کرد. نور اطمینان بخشی  از نوشیدن جرعه عشق در دلش تابید.
         بی درنگ اکسیرعشق را نوشید. گویی آب حیاتی بر جانش روانه شده و ودر پلک برهم زدنی بیابان خشک و خشن تبدیل به شهری آباد و پر طراوت شد.
        جرعه ای از اکسیر عشقی که تنها یادگار آن عشق جاودان در زمان بود، چنان قدرتی در جانش دمید که هر نغمه و هر نگاهی از سوی او به دل ها می نشست. همانند قطره ای از جویباری مقدس بود که در میان صخره های تلخ بیابان می تپید، جویباری که زندگی می آفرید و خون امید در رگ های او جاری می ساخت.
        به زبان قلب سخن می گفت: زبانی که شهد شیرین عشق گره های کور گذشته را یکی پس از دیگری می شکافت و هر گوشه از شهر را به باغ امید بدل می کرد.
        همانند برگی که از دل زمستان بهار خویش را یافته و به آسمان بلند می شود، از فراز صحراهای بیکران دلتنگی برخاست تا داستان سرایش عشق را در بطن مردم بجوشاند.
        او دیگر یک مسافر بی قرار نبود بلکه تبدیل به بانکی از عشق شده بود. همانطور که ذرات نور از خلال پرده‌های تاریکی به رقص درمی‌آمدند و نسیم ملایم عشق از میان کوچه‌های زندگی وزیدن می‌گرفت، شهر نمادی از مهر وعاطفه شد. هر نفسی که در آن فضا جاری می‌شد، قصیده‌ای می‌سرود از امید، از نویدِ آغاز دوباره، و از عشقی که هیچگاه نمی‌میرد. این همان عصاره‌ی عشق بود که از دل یک قطره‌ی کوچک شکوفا شده و به دریایی از احساس تبدیل گشت.
        در گوشه ذهنش صدای همسفری که تنهایش گذاشته بود مرور می شد :
        شب از سکوت سنگین، بی قرار و تار 
        ماه از نگاه سردش، غرق بغض و خار 
        خاک از عبور بی اثر، داغدار و زار
        کو بر این ظلمت وحشی، شرار نور ؟
         
        بی تاب و در زوال، دل مبتلا به خاطره 
        چون نقش مه بر روی آب، محو و رها 
        هر شب میان واژه ها حیران و بی صدا 
        طی میکنم عطر تو را در ردپای خاطره 
         
        سلول های جسم من در بند دردی بی امان 
        فریاد خفته در سکوت، زخم است زبانم از سخن 
        آتش به جانم شعله ور، اشکم به دامن بی شرر
        باران بشو، بر زخم شب های کهن
        باز کن زنجیر غم از این گریبان خفه 
        در این جهنم غریب، آواز امید سر بده 
        بوسه بزن بر نام من، تا گل دهد اواز من
         
        در اعماق افکار متناقض غم و شادی به جای خالی مسافرتنها مانده نگاه می کرد و در دلش، بر خاطراتش بوسه ای نشاند وازجرعه عشقی که از عصاره محبت او بود بسیار خرسند بود.
        اما این جرعه عشق همانقدر که می توانست دنیا را زیبا کند به همان اندازه خطرناک هم بود.
        خطری که هیچ کس متوجه نشد تا چه اندازه میتواند نابودگر باشد و بر روی دنیا گرد غم بنشاند.
        آن جرعه که در لب های مشتاق جاری می شد در ابتدا، خود بسان نسیمی ملایم و نوازشگر، قلب هارا لمس می کرد؛ اما به مانند چشمه ای عمیق در اعماق زمین، در نهایت اثرش بر جان ، برگی از تاریکی و انزوای شدید بود.
        کسانی که ذوق اولیه شور و نشاط را چشیده بودند خیلی زود دچار خستگی عاطفی و غرق شدن در سرابی از افسردگی شدند، تنهایی همچون ویروس سمی به اطراف پخش می شد و در دل های عاشق بذر هایی از اندوه کاشت.
        سکوتی سنگین جایگزین نجوای عشق شد، واگیر این عشق از عصاره مهری که به دلها می رساند، غنچه تاریکی را شکوفا می کرد. مردمانی که مجرمِ جرعه عشق شدند دلهایشان در سلول های تاریک روزگار محبوس گشت. و افسردگی شان همچون موجی واگیر دار هر گوشه و کنار شهر را در بر می گرفت. انگار که شور و شوق اولیه در پشت پرده ای از بدبختی و انزوای عمیق فرو نهاده شده بود.
        تنها یک جرعه نبود بلکه جرقه ای بود تلخ در میان دل های عاشق، جرقه ای که به تدریج شهر را به زمینی خطرناک تبدیل می کرد. و غم را از قلبی به قلب دیگر دعوت می کرد.
        احساساتی که روزگاری از سمفونی عشق به وجد می آمدند به نغمه های سرد و آوار غم تبدیل شده بودند، دلتنگی چاقو بر گلوی خیابان های شهر می گذاشت و در هوای مه آلود امید را سر می برید. 
        هر نفسی که در هوا جاری می شد قصیده ای از جدایی و درد را زمزمه می کرد و افسردگی تبدیل به عاملی خطرناک شده بود که از نسیم سرد به میان مردم راه می یافت و روحشان را در چنگال تنهایی حبس می کرد و رهگذران با نگاه خالی و بی هدف گریه های خاموش و بی صدا سر می دادند .
        اما این جرعه عشق کوتاه مدت که شیرینی اش بسان وعده های بهشتی بود و تلخ شدن مابعدش به تلخی تمام غم ها به سختی تمام درد ها و شاید فراتر از همه تیرگی ها شبیه بود.
        واگیرش با یک نگاه یک لبخند یک بوسه یا حتی سروده ای از مهر، بود که شهر را درگیر کرد و تنها کسی که جان به در برد و مقاوم شده بود در برابر این تاثیر منفی، او بود که جرعه عشق را نوشیده بود.
        حرارت زیاد عشق چون پاد زهری در رگهایش جاری و در برابر همه تلخی ها و سختی ها مقاوم شده بود تا هیچ چیزی نتواند شعله مهر زبانه کشیده سینه اش را خاموش کند.
        اما او یک درمانگر بود و باید درمان می کرد مردمی که بیمار این تیرگی همه گیر شده بودند و باید با مشعلی از لبخند شعله های مهر را روشن کند و مهر را بر قلبهای زنگار گرفته بیافشاند ولی اما به راستی چگونه ممکن است ؟
         
                                                         
         
         
         
         
         
         
         
                                                                                                                      این داستان ادامه دارد ......
         
        [1] قسمتی از شعر جناب آقای جهانبخش

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۷۳۶ در تاریخ پنجشنبه ۵ تير ۱۴۰۴ ۰۳:۰۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        حدیث ابراهیمی (سوگند)
        پنجشنبه ۵ تير ۱۴۰۴ ۱۴:۵۰
        زیبا و دلنشین و عمیق نوشته ای دوست عزیزم خندانک خندانک خندانک
        قلمت همیشه مانا و سبز باد خندانک خندانک خندانک
        عارف افشاری  (جاوید الف)
        پنجشنبه ۵ تير ۱۴۰۴ ۲۰:۱۵
        خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1