سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 24 خرداد 1404
    18 ذو الحجة 1446
    • عيد سعيد غديرخم، 10 هـ ق
    Saturday 14 Jun 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      ای انسان! خود به یاری خود برخیز! بتهوون

      شنبه ۲۴ خرداد

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      اوست صاحبخانه و من مستاجر باغم
      ارسال شده توسط

      رسول دبیر (نافذ)

      در تاریخ : ۵ روز پیش
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۲ | نظرات : ۰

      نافذ:
      و من گریختم 
      بی هزار مصیبت و رنج
      اما ندانسته 
      برای افشای 
      یک تبسم
      یک لبخند 
      براي گریه کردن به زخم‌های تازه 
      برای اثبات بودنم
      برای نمايش کمدی زندگي 
      براي نشان دادن هويت موجودیت ام
      برای ترسیم کردن شکلی ماهویم
      برای نپوشاندن 
      هرآنچه اتفاق می‌افتد 
      و
      باورمندی و باوراندن اتفاقات تصادفی نيستند 
      که تصادفی وجود ندارد
      گریختم از صعب‌العبور ترین فرایند ها 
      براي علاج صعب‌العلاج ها
      و ندانسته که خود درمان ام
      درمان تصورها و تصویر ها
      براي شنيدن دوباره‌ شنیده ها
      و برای گفتن شنیده ها
      برای بروز آنچه بودم و بروزرسانی لحظات ام
      آمدم مکان ديده شود و تعریف 
      و زمان معنی شود 
      و زمان معنا شد و مکان از لامکان 
      امدم اعداد عاید و حروف متکلم شوند
      برای دیده شدن رقص فیزیک و هندسه 
      برای افشای اینکه در هیچ گیل و پیمانه نمی‌گنجم
      برای اثبات فراوانی 
      بخشندگی 
      برای تداوم سلسله ها 
      و بعد از اینهمه تولا دیدم که او اينجاست
      قبل از من و حیرت‌انگیز تر با من است 
      و دریافتم 
      او با ماست هرجا که باشیم 
      این بود پایان نامه  آنچه سیاهی می پنداشتم
      درخشان تر از ستاره و گرم‌تر از هر آتش 
      بلاخره بعد از اینهمه فرار و گریز
      رسیدم به ابتدای خود 
      وصل مبارک و فرخنده 
      وصل برازندگی و فرزانگی 
      وصل بود و نبود 
      دریا و خشکی 
      طبع و مزاج
      درخشش آفرینش 
      شکوه تولد
       
      ۱۴۰۴،۰۳،۱۶
       
      حتی ضخامت قرن‌ها فاصله 
      دورم نکرد از اندیشه با تو بودن
      و نزدود ازمن صیقل یادت را
      که این پرواز ملکوتی است
      و اوج وصعودم را گواه است 
      هر بار که بتو می‌اندیشم 
      البته این اندیشه ای فراخ و فاخر است‌ 
      و جز ئ لاینفک از شعورم
      که نه شورشی است
      بل شکوه دوستی‌ ایم با خداوند حکيم و دادرس
      که رئوف و مهربان است 
      و من آموختم 
      زهی که واله و شیدای او جز به او نتواند سرگشتگی را تجربه کند
      و مرامش را شکل و مقامش را بنام کند
      حبیب آ 
      این سوز فراق و زخم براق را التیام ی آرزوست 
      باشد مرهم زخم‌های کهنه 
      تا محرم دل ساز آشوب نزند 
      ورسوای
       
      و رسوای وسواسی نباشد 
      و براید به نور و درخشندگی 
      که این وصف به عقل بشاید و دیوانگی تجربه کند
      بسی چنین عاقل ديوانه خو به حکمت لایق شود تمام  
      و وقت بیاراید از اندیشه زلال وپاک 
      و متبحر شود مقامات را
       
      جعل زیبایی نیست 
      این آرایش 
      پالایش است تحویل تحولات را
      عابران سرشار از عطر معطی بارگاه 
      باشد سبک و سلوک آرام 
      دلها زلال وشاد 
      و شایسته عنوان دوست
       
      مبتلا ی تو در اسارت نفس گرفتار نیست 
      به عشق سرافراز و  سربلند است 
      بهانه نمیتراشد
      بها می‌دهد 
      جان افزا ست 
      جان نمی‌گیرد 
      باور بهار است 
      آرام جان است
       
      و من مست از نگاه دوست 
      چرا من بر ترا بر در نشینم
      چرخ گردون را 
      به تاسی بازم آخر از خماری
      نه نالد نی 
      نه بارد می
      اگر حتی بسازم من به ابر اش
      که اين هم از خماری
      منم شاهد 
      پیامدهای دوران را
      نگر ،بی نظم و نوبت‌ نیست 
      خارج از حدود حيطه حتی باشد اسبابش 
      به استخراج زیورها 
      ...
      نه عصیان را بود تاب از حضور جمع
      در این مجلس 
      نه ایمان را بود کرنش از این گردش 
      عجب بنیاد منصور ی است این درگاه
      به آهی لرزه می‌اندازد ش
      چون قهر خيزد از نگاهش 
      و من در این تکاپو شاهدم شاید 
      اميری تکیه شاید کرده بر نامش 
      و من این سلطنت را پوچ می‌دانم 
      شبیه خواب و بیداری است 
      افسون اش
      بسی تب دارم‌ از سرمای جانسوز اش
      خوش اما سرخوشی هايش 
      چو پیکانی بود هر عهد و پیمان اش
      به غماز ی کند مسموم بی عهدی
      ببخشد شاید این مهریه را یک روز ابری
      نبارد هیچ بارانی
      غباری یا شود سرمه
      چه می‌دانم 
      خدا می‌داند اینجا اوست صاحب خانه 
      من مستاجر باغم 
      و هر عطری بپا خيزد 
      بپای اوست

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۵۷۰۰ در تاریخ ۵ روز پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1