پل سلان
آقای "پل سلان" (به آلمانی: Paul Celan)، شاعر اهل رومانی و از بزرگترین شاعران آلمانیزبان سدهی بیستم، زادهی ۲۳ نوامبر ۱۹۲۰ میلادی، در چرنوویتس، پادشاهی رومانی (چرنیوتسی، اوکراین کنونی). در خانوادهای یهودی بود.
گویا وی در سالهای آخر عمرش چند بار در آسایشگاه روانی بستری شده بود. ظاهراً یکبار نیز، ۱۹۶۶، در حالتی که احساس تعقیب شدن او را دچار جنون آنی کرده بود با چاقو به همسرش حمله میکند. این حادثه سببساز جدایی آنها شد. از شواهد چنین بر میآید که او بیستم آوریل ۱۹۷۰ خود را در رودخانهای در پاریس غرق کرده باشد. پیکر بیجان پاول سلان ده روز بعد (اول ماه مه) ده کیلومتر دورتر از محلی پیدا شده که او ظاهراً خود را به آب سپرده بود. تاریخ دقیق مرگ سلان با قطعیت مشخص نیست.
پیکر او در گورستان تیائیس در نزدیکی پاریس به خاک سپرده شد.
◇ کتابشناسی:
- خشخاش و حافظه
- میشنوم تبر گل داده است
- ناخوانایی (مجموعهی نویسندگان)
- فوگ مرگ
- سنگ و دایره
◇ نمونهی شعر:
(۱)
میشنوم که تبر شکوفه کرده است
میشنوم که مکانش را نمیتوان نام برد
میشنوم که مردِ به دار آویخته را شفا میبخشد
نانی که به او مینگرد
و همسرش پختهاست
میشنوم که زندگی میخوانند
تنها جان پناه ما را.
● ترجمه: محمد مختاری
(۲)
در چشمهی چشمهایت
تورهای ماهیگیران آبهای سرگشته میزیند
در چشمهی چشمهایت
دریا به عهد خود پایدار میماند
من
قلبی مُقام گرفته در میان آدمیانم
جامهها را از تن دور میکنم
و تلالو را از سوگند:
در سیاهی سیاهتر، من برهنهترم،
من آن زمان به عهد خود پایدارم
که پیمان شکسته باشم
من
تو هستم
آن زمان که من
من هستم.
در چشمهی چشمهایت جاری میشوم
و خواب تاراج می بینم،
توری
به روی توری افتاد
ما
هم آغوش گسسته میشویم
در چشمهی چشمهایت
به دار آویختهای
طناب دار را خفه میکند…
● ترجمه: حسن منصوری
(۳)
نه بر لبانم، انتظار دهانت
نه بر آستانهی در، انتظار بیگانهای
نه در چشم، انتظار اشکی.
هفت شب
فراتر
سرخ در پی سرخ
هفت قلب
عمیقتر
دست به در میکوبد
هفت گلسرخ
پس
چشمه تراویدن آغاز میکند.
● ترجمه: محمد مختاری
(۴)
پاییز از دستان من برگ میخورد.
ما با هم دوستیم:
از دیوانگی سرپناه زمان و ما راه رفتن را به او آموختیم:
حالا زمان به پوستۀ خود بازگشته
در آینه یکشنبه است
در رؤیا اتاقی برای خواب
دهانهای ما حرف راست میزنند
چشمان من حرکت میکنند به پایین
برای درآمیختن با تنها عشقم
ما به هم نگاه میکنیم
در تاریکی کلمات را رد و بدل میکنیم
ما به هم عشق میورزیم مثل
خشخاش و مرور خاطرات
ما میخوابیم شبیه شراب در صدفها
مثل دریا در پرتو خونین ماه
ما همدیگر را در آغوش گرفته و کنار پنجره میایستیم
مردم از خیابان رو به بالا
به ما نگاه میکنند
این زمانی است که آنها میدانستند
زمانی است که سنگ تلاش میکند به گل دادن
زمان مضطرب قلبی تپنده داشت.
زمانش هست
زمانش بود
زمانش هست.
● ترجمه: زلما بهادر
(۵)
ای صنوبر، برگهایت درون تاریکی میدرخشند سفید.
گیسوان مادرم هرگز سفید نبودند.
گل قاصدک، چه سبز است اکراین
مادر گیسزردم به میهن نیامده است.
ابر بارانی، بر فراز چاه آیا میپلکی؟
مادر ساکتم برای هر کسی میگرید.
ای ستارهی گرد، که حلقهای طلایی را میپیچانی.
قلب مادرم را سرب شکافت.
درِ چوب بلوطی، چه کسی لولاهایت را در آورد؟
مادر شرفیم نمیتواند باز گردد.
● ترجمه: شاپور احمدی
(۶)
در کلن
شهری از راهبهها و استخوانها
و پیادهروهایی گزیده شده
با سنگهای مرگآور
و ژندهها
و ساحرهها
و فاحشههای زشت
من برشمردم دو و هفتاد تعفن را
همه بهخوبی تعریف شده
و چندین بوی زننده
شما ای حوریان
که بر فاضلابها
و گودالها
حکم میرانید
رود راین بسیار پرآوازه است
پس بشویید شهر کلن تان را
اما به من بگویید ای حوریان
کدام قدرت الهی از این پس
رودخانهی راین را میشوید؟
● ترجمه: زلما بهادر
(۷)
ناشیانه خود را باز به رؤیاهایم بستهام.
آیا میتوان یادداشتی به هیچ کس نوشت، تا چه رسد به خورشید؟
با موسیقی و میخک نیز میتوان بد بود، و با عصرگاهی سرد
که همه جا سرک کشید، دل چزاند هی کفترها را یافت
و هیچ نگفت. پاهایم میلرزیدند. اتفاقی دست سودم
به پهلوی تاریک زمین. پشت سر هم میگشتیم.
با چشمهای زاغ به نثر دلگیرم میاندیشیدم. از جانم میکندم.
کسی بزرگ و پیروزگر همه چیز را از من میگیرد.
به دیوبچههای دنبالم زل میزند؛ آنان که پس از خاکستر شبانهام ترانه میخوانند.
و مرا میستاید، قلبم را. او خداوندگار من است.
چیزی از آن روز شرمآورم هنوز نگذشته است
هم خوشیم، هم تشنه. در گنبد بیوزن
بیپروا هزاران چهرهی برگ گونه را میشنوم.
در چشم انداز خاموش دست میبرم، چه ننگی.
خود را از دست دادم. چهرهام را در نیمرُخی تکیده گیر انداختم.
دو تکه شدیم بینا با سایهای که نگران بود.
ژرفای گسیختهی جهان را خواندیم.
خودپسندانه به خود تن در دادیم.
زبانی را که تا دیروز ناباورانه میآموختیم
به یک چشم اندوختیم
و از شکل نیفتادیم.
داربست ما این گونه است.
● ترجمه: شاپور احمدی
(۸)
نزدیکیم ما، ای خداوند
نزدیک و دستسودنی.
بلکه دستسوده، ای خداوند،
در یکدیگر تنیده، چونان که گفتی
هر یک از ما را بدن، زآنِ توست، ای خداوند.
دعا کن، ای خداوند
دعا کن ما را [زیرا که] ما نزدیکیم.
پیچان و خمان فراز میرفتیم
فراز رفتیم، تا خم شویم
بر آبچاله و ورطهای.
به آبشخور میرفتیم ما، ای خداوند.
خون بود، آن بود
که تواش ریخته بودی، ای خداوند.
[باز]میتافت.
تصویر تو را در چشمان ما، ای خداوند.
چشمان و دهان، ماندهاند چنین باز و چنین تهی، ای خداوند.
ما نوشیدهایم، ای خداوند.
خون و آن تصویر که در خون بود، ای خداوند.
دعا کن، ای خداوند [زیرا که] ما نزدیکیم.
(۹)
آی ریشهی کوچک یک رویا!
نگاهم میداری اینجا
که خون، مرا به تحلیل میبرد
و دیگر هیچکس نمیبیندم
که دیگر مایملک مرگم.
پیچ و خم بده به چهرهای
که شاید اینجا
سخن میرود، از زمین
از عطر
از اشیایی که چشم دارند
حتی اینجا که مرا کورمال کورمال میخوانی.
حتی
اینجا
که تکذیبم میکنی
به خاطر یک نامه.
● ترجمه: محسن عمادی
(۱۰)
زلفانت بییاسمن، رخسارهات آینه است.
ابری خرامان خرامان میگذرد
از چشمی به چشمِ دیگر، آن سان که سدوم به بابل،
و همچون زایشِ برگ قلعه را قطعه قطعه میکند
و بر گرداگردِ گلبنِ گوگرد میتوفد.
آنگاه آذرخشی برق میزند گوشهی دهانت
درهای تنگ با بقایای ویالون.
مردی با دندانهای برفی کمانه را حمل میکند:
آی که آن نای زیباتر طنین افکن شد!
معشوق!
معشوق تو نیز آن نایی و ما همه بارانیم
پیکرت شرابی بیمانند است و ما ده نفره باده میپیماییم
دلت زورقی در شالیست که ما زی شباش پارو میکشیم
کوزهای کوچک که پر از آبیهاست
و این سان سبکبار از فرازِ ما میجهی
و ما به خواب فرو می شویم
از جلوی چادر
گردانِ صدنفره پیش میرود
و ما تو را باده نوشان به سوی گور حمل میکنیم
و حال
صدای اصابتِ سکهی سنگینِ رویاها
بر جادههای سنگفرشِ جهان
به گوش میرسد.
● ترجمه: حسین منصوری
(۱۱)
سنگ
سنگی در هوا که من دنبال میکنم
چشم تو، چنان کور چون سنگی
ما دست بودیم
ما تاریکی را خالی کردیم
ما کلمه را یافتیم
کز پس تابستان میآمد
گل
گل- کلمهای کور
چشم تو و چشم من
آبیاریاش میکند
رشد
دیوار قلب بر دیوار قلب
برگ میدهد
یک کلمه دیگر، مثل این، و چکشها
تاب میخورند در فضا.
● ترجمه: فرشته وزیرینسب
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی