تقی پورنامداریان
استاد "تقی پورنامداریان"، شاعر و استاد ادبیات فارسی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، زادهی سال ۱۳۲۰ خورشیدی، در همدان است.
پدرش، قناد بود و شعر هم میگفت، و آنقدر سرگرم شعر و شاعری بود، كه قنادی را در حاشيهی آن انجام میداد.
وی که دکتری زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران دارد، بیشتر پژوهشهایش را در حوزهی نقد و عرفان و تفسیر شعر انجام دادهاند.
ایشان تحصیلات خود را از کلاس سوم ابتدایی شروع نموده و در رشتهی ریاضی در زادگاهش دیپلم گرفت و به معلمی پرداخت. یکی از معلمان دبستان روستای الفوت (در حوالی همدان) وی را به ادامه تحصیل در دانشگاه ترغیب کرد. پورنامداریان پس از موفقیت در امتحانات دانشگاه در رشتهی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران از روستای الفوت به ازندریان منتقل شد.
وی پس از انتقال به تهران تحصیلات خود را در دورهی کارشناسی ارشد، در پژوهشکدهی فرهنگ ایران ادامه داد.
ایشان نخستین دانشجوی پژوهشکده بود، که به تشویق "محسن ابوالقاسمی"، در آزمون ورودی دکتری دانشگاه تهران شرکت کرد و در سال ۱۳۵۸ با دفاع از پایاننامهی دکتری خود تحت عنوان «رمز و داستانهای رمزی» به راهنمایی "محمدرضا شفیعی کدکنی" فارغالتحصیل شد.
ایشان، عضو هیأت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی و هیات تحریریه در مجله مطالعات انتقادی ادبیات و هیات تحریریه در فصلنامه جستارهای نوین ادبی و هیات تحریریه در دوفصلنامه کهن نامه ادب پارسی و ۲ ژورنال دیگر بوده و دارای ۶۰ مقالهی ژورنالی در مجلات داخل کشور هستند.
ایشان طی ۳۵ سال با ۱۴ پژوهشگر مختلف همکاری مستقیم علمی داشته که بیشترین همکاری وی با "حسینعلی قبادی" در انتشار ۳ مقاله علمی بوده است. مقالات منتشر شده ایشان بیشتر در موضوعات بلاغت، شعر معاصر، مثنوی و خطابه تهیه شده است.
كتاب "رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی" ایشان، در دورهی چهارم كتاب سال جمهوری اسلامی ايران از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، به عنوان كتاب سال برگزيده شد.
◇ سمتهای علمی و اجرایی:
- عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
- عضو هیات تحریریه مجله مطالعات انتقادی ادبیات
- عضو هیات تحریریه فصلنامه جستارهای نوین ادبی
- عضپ هیات تحریریه دوفصلنامه کهن نامه ادب پارسی
- عضو هیات تحریریه دو فصلنامه پژوهشهای ادب عرفانی (گوهر گویا)
- عضو هیات تحریریه فصلنامه فنون ادبی
و...
◇ کتابشناسی:
- سفر در مه: تأملی در شعر احمد شاملو، تهران: انتشارات آبان، ۱۳۵۷ (چاپ سوم، انتشارات نگاه)
- خانهام ابری است: شعر نیما از سنت تا تجدد، تهران: انتشارات سروش، چاپ دوم ۱۳۸۳
- رمز و داستانهای رمزی در ادب فارسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول ۱۳۶۴، چاپ ششم ۱۳۸۶، (کتاب سال)
- دیدار با سیمرغ (تحلیل اندیشه و هنر عطار)، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول ۱۳۷۴. چاپ چهارم ۱۳۸۶
- درس فارسی برای دانشجویان خارجی، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول ۱۳۷۳. چاپ هفتم ۱۳۸۷
- داستان پیامبران در کلیات شمس، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ سوم ۱۳۸۶
- در سایه آفتاب (ساختارشکنی در شعر مولوی)، تهران: انتشارات سخن، چاپ دوم ۱۳۸۴
- گمشدهٔ لب دریا (صورت و معنی در شعر حافظ)، تهران: انتشارات سخن، چاپ دوم ۱۳۸۴
- رهروان بیبرگ (مجموعه شعر)، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۸۱ و چاپ دوم ۱۳۸۳
- تصحیح منطقالطیر (با همکاری محمود عابدی)، تهران: انتشارات سمت
- فرهنگ تاریخی زبان فارسی (تألیف گروهی)
- عقل سرخ (دربارهی سهروردی)
- ساکن چو آب و روان چون ریگ، تهران، انتشارات سخن، ۱۳۹۶
و...
◇ نمونهی شعر:
(۱)
نسیم زلف دلاویز یار میآید
دلا بخوان که به دی مه بهار میآید
زوال زاغ به مرغ چمن بشارت باد
که بوی لاله و بانگ هزار میآید
بریده شد ره سختی که پا در آن هر دم
به نوک خنجر خونخوار خار میآید
شب فراق که نور از حجاب مینالید
به سر رسید و به سر انتظار میآید
از آن درخت که در خاک جهان کشتم
در این جهان بر و بارم نثار میآید
حریر آبی نور و نسیم بال سروش
ز عجز واژه، زبان بیقرار میآید
غبار ظلمت مغرب فرو نشست ای دوست
کنون ز مشرق انوار، یار میآید
ستاده بر لب چینور ضمیر روشن من
به جلوهای که مَهَش شرم سار میآید
ز عاشقان کدامین تبار بیداری
که مرگ در نظرت خوار و زار میآید!.
(۲)
[زنجیر خواب و جنبش]
آنگه که ذرّه ذرّه
خورشید منتشر
در هیأتی تمام
مجموع میشود،
تا سر برآورد
از قلب این شبان
هم شام میرسد به سرانجام
هم ما و هم جهان.
از این شبِ دراز هزاران هزار ساله چقدر
تا صبحگاه روز قیامت
مانده است فاصله؟
ای ماه سرد!
در آسمان این شبِ بیتابی
یکبار هم نشد
با رویِ بازِ بَدْر بتابی.
دروازههای محکم زندان نور را
کی میتوان شکست،
با این هجوم دایمِ انبوهِ اندهان؟
زنجیر خواب و جنبش و شور است این غمان!
(۳)
[در این روزهای قطبی]
چه فرق میکند
آفتاب طالعم بخوانی
در بامداد بهاری دلانگیز،
یا ابر مظلمم
در غروبِ روستاییِ زمستانی دلگیر!
مرا بخوان! مرا بخوان!
مرا به هر نام که میخواهی بخوان
که از خوش و ناخوش
دیریست که پرواییم نیست.
در این روزهای قطبی
که برف بر سر برف ميبارد
و تنها گرما
سوز سرماهای همیشه است،
صدای توست که سرم را گرم میکند
مرا بخوان!
مرا به هر نام که میخواهی بخوان!
در زیر بارش یکریز برف
پس از سالها هنوز هم
سالْدیده مردی خمیده را میبینم
که زن بیمارش را بر پشت گرفته
دنبال بیمارستان دولتی میگردد
و زن خود در کفنِ برف رفته بود…
(۴)
[ای هیچ مقتدر!]
شب ناگهان هزار هزاران چراغ را
در ظلمتِ عمیقِ عدمْرنگ
کردند آشکار
در رنگهای شاد شگفتآور،
در گونهگون صور…
در رشتهْسیمهایِ فراوانِ رابطه
آن نورِ بینمودِ روان چیست غیر هیچ
هیچی که هیچ نقش و نشانش ز هست نیست؟
سرتاسر جهان
از فیضِ بیتوقفِ دایمْروانِ هیچ
در هستی همیشهی خود جاریست
از ابتدای دورِ بیآغاز
تا انتهایِ دیرِ بیانجام،
ای نورِ خودْنهانِ جهانی ز تو عیان
بگشای چشم دل که ببینم
اسرار مستتر
ای هیچ!
ای هیچ مقتدر!
(۵)
[ای کاش]
ای کاش!
میشد که مثل آب
در عین بیقراری
گاهی
پیدا کنم قرار و سکون در لباس برف.
ای کاش!
میشد که مثل برف در این فصلِ سردِ سرد
گیرم قرار من
بر هر بلند و پست.
ای کاش!
میشد که مثل آب
در خانهی بلوری خود منزوی شوم
تا جز در آفتاب نگاهت
از خانه رختِ خویش به صحرا نیاورم
ای کاش!
میشد که مثل یخ
راهِ عبورِ آب ببندم بر این گروه
این جمعِ هفترویِ ریاکارِ نابکار ـ
تا عکس سیرتشان گردد
بر صورت آشکار.
(۶)
[کوتاه کن شبی را]
ای مرد پير خسته!
بر روی و موی و ابروت
برف شتا نشسته
گر ز آفتاب تابان
داری خبر به ما ده!
چون ماهيان كه بر خاک
ما بیقرار در آب
در هجر آن دلارام
درگير موج و گرداب
از غرقه غافلانند
نظّارگان ساحل
فارغدلان ز غرقاب.
ای مرد پير خسته!
بر نيک و بد گذشته
گاهی فتاده در بند
گاهی ز بند رسته،
ما را بگوی از آنسو
آفاق شاد مشروح
اينجا چو گور تنگ است
نمناک و تار و مهجور
هر شام اين ولايت
يک قرن میكشد طول…
ای مرد پير خسته!
بسيار ديده دنيا
دل بر جهان نبسته
يا قصههای خورشيد
افسانههای مجنون
كوتاه كن شبی را
كش نيست رويِ پايان
الّا به رستخيزان.
(۷)
[فردا نمیآيد]
گاهی خبر نكرده میآيد
تا ماندگانِ رفته بدانند
امروز میرود
فردا بسا كه باز نيايد.
اكنون كجاست
آن روزهای درد
آن روزهای دور
كه مینشست برف
پيوسته روی برف؟
آن روزها كجاست
كه صورت هوا
از سيليِ پياپيِ بوران كبود بود
و گرگِ هارِ گرسِنه، میگفتند:
وقت عبور يخزده در آب سرد رود…؟
پيوسته روزهای من امروز گشتهاند
امّا هنوز هم
فردای آرمانی خود را نديدهام
امروز میرود كه شود فردا
فردا دوباره میشود امروز
امروز میرود
فردا نمیشود.
(۸)
[اين شيشهی شكسته]
ای خوشنمونتر از آب
در خشكسار صحرا!
تو آبِ آبِ آبی
صاف و لطيف و شفاف
پوشيده نيست رازيت
هر راز در تو پيداست…
وقتی كه ياد آورد
بوران و برف و سرما
هر چيز در خود افسرد
از خاک تا به افلاک،
چون شد نگفته رفتی
بستی و سنگ گشتی
اين شيشه را شكستی؟
تو باز میتوانی
يخْسنگ را شكستن
از حبس سنگ رستن.
تو باز میتوانی
بر سنگ و سبزه و خاک
دامنكشان گذشتن…
اين شيشه، ای دريغا!
هرگز نمیتواند
بستن پس از شكستن.
(۹)
[هجرانی]
قطره قطره
ملال در دلم جمع میآيد
مثل ظرفی سفالين
از قطرهقطرههای باران زمستانی
كه از سقفی نمور چكه میكند.
آه… چقدر دلتنگم! چقدر!
باران شيونكنان
سر بر شيشههای پنجره میكوبد
وقتی كه فصل، فصل زمستان باشد،
وقتی كه ابر سراسر آسمان را گرفته باشد
باران چگونه نبارد!؟
وقتی كه حادثه را از پيش
صدبار در آينهی تجربه ديده باشی
و در صداقت ديدارت
باز هم شک كنی
تا دنبالِ دل رفتن را
بهانهای به دلت كرده باشی
سرانجام دلتنگ چگونه نباشی!؟
آری! اين است سزای دل بستن
سزای دل بستن به كسی كه نزاكت ظاهر را
حجاب نجاست باطن میكند.
(۱۰)
[شعر عروج]
هنگام جلوهی مهتاب،
بر قلّهی بلند،
دیدی دلا چگونه رها کرد،
هم خواب را،
هم بیشه را،
پلنگ!؟
از بیشه تا ستیغ،
او رفت بی هراس مصمّم،
از راه سهمناک خم اندر خم،
پر مار و خار و خنجر سارا سنگ،
وآن گام صعب باز پسین را،
برداشت از ستیغ؟
تا ماه سبز تاب دلاویز،
تا شاهد عزیز،
تا راه درشت ناک بلا خیز عشق را،
آن عاشق شگرف، چه مردانه درنِوَشت!
در کوه راههای خطر بار تار شب،
گفتی مگر شهاب شتابندهای گذشت،
از خویشتن تهی!
وز یار لب به لب!.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی