چهارشنبه ۳۰ آبان
ناهید نقشبندی نویسندهی سنندجی
ارسال شده توسط لیلا طیبی (صحرا) در تاریخ : ۱۳ ساعت پیش
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰ | نظرات : ۱
|
|
خانم "ناهید نقشبندی" نویسندهی کردستانی، زادهی ۵ اسفند ماه ۱۳۷۰ خورشیدی، در شهر سنندج است.
وی در نهمین دورهی جشنواره استانی شعر و داستان جوان کردستان، یادواره استاد سید محمود گلشن کردستانی، که در فروردین ماه ۱۳۹۷ خورشیدی، برگزار شد، در بخش فارسی رتبهی دوم را کسب کرد.
◇ نمونهی داستان:
(۱)
[دیوانگی]
توی کوچه دمِ درِ خانهشان ایستاده بودیم. باد از آن انتها، گرد و خاک کوچهی سرد را برمیداشت و به سوی ما میوزید. بچهها روی پلههای کوچه با دمپایی و لباسهای خانگی میپریدند و شادمان بودند. همینطور با کارتنی از کتابهایی که به من داده بود روی پلهای بالاتر از او ایستاده بودم و اینها را میدیدم.
حواسم بیشتر به او بود که بنا گذاشته بود برود. هر چه بیشتر نگاهش میکردم کمتر باور میکردم که میخواهد برود. به ناگاه ساعتی پیش زنگ زده و گفته بود که راهیست و خواست برای خداحافظی بروم. چشمانش را تنگ کرده بود؛ نمیدانم از گرد و غبار بود یا از سوز باد. گردن برافراشته و به انتهای کوچه، همانجایی که باد به سویمان میوزید چشم دوخته بود. کولهپشتیای روی شانه و کیفی کنار پایش بود و با کارتنی کتاب در دستش ایستاده بود. گویی میخواست این تصویر در ذهن من بماند و رسوب کند میان خاطراتم. شاید اینها تمام چیزهایی بود که برای همیشه با خودش میبرد. من آنجا روی پله ایستاده بودم و به قامت تکیدهاش، ابروهای درهم رفته و لبهایی که بههم میفشرد نگاه میکردم و باورم نمیشد که میخواهد برای زمان زیادی از اینجا، از پیش من برود. باورم نمیشد که دارد میرود.
آژانس خبر کرده بود که برود ترمینال و هم مرا جایی پیاده کند تا راهم را نزدیک کرده باشد. دیوانهای توی کوچه لِخولِخکنان میرفت و به هر کسی که میرسید بلند میگفت: « خدایی میکنم. من خدایی میکنم.»
روبروی ما ایستاد؛ سیگارش را گوشهی لبش گذاشت و به مسافرم اشاره کرد. فندکش را از توی جیبش درآورد؛ سیگاری گُراند. چشم در چشم من پُک عمیقی زد به سیگار و دودش را توی صورتم ول داد. خندهزنان داد زد: «خدایی میکنم من. من خدایی میکنم.»
خندید و سلانه رفت. با مسافرم نگاهمان گره خورد و خندیدیم. گفت: «فکر میکردم خدا شیک و پیکتر از اینی باشه که دیدیم.»
خندید. خواستم بگویم: «واقعاً...» که آژانس سر کوچه، پای همان پلههایی که منتظر بودیم ایستاد. گفت: «بیا، سوار شو. تو رو تا یه مسیری میرسونیم.»
اسبابش را توی ماشین گذاشت و برای لحظاتی کِشدار به کوچه، پلهها و خانهشان نگاه کرد. انگار سیرمانی نداشت از دیدن این چیزها. باد هم امان نمیداد؛ بیپیر دیوانهوار میوزید. انگار میخواست چیزی را رسوا کند، پردهای را کنار بزند ولی نمیتوانست. سوار شد.
من با کارتن کتابی که بغلم گرفته بودم توی میدان پیاده شدم. از ماشین پیاده شد نگاهم کرد و لبخندی زد. دستپاچگیام را فهمید. میخواست برود برای همیشه و من نمیدانستم که باید چه بگویم. هنوز باورم نشده بود که میخواهد برود. توی ماشین گفته بود که دیگر نمیخواهد برگردد، البته برای مدت زمان زیادی. گفته بود زده به سرش. نمیدانم چرا ولی میگفت شبیه دیوانگی کردن است. حرفهایش برایم گنگ بود ولی یک چیز روشن است دوستم میخواهد برود و زمان زیادی هم برای بودن در کنارش فرصت ندارم. هنوز فکر میکردم فرداست که زنگ بزند بگوید: «احوال نمیپرسید خانوم محترم! چه خبر از رفیق شفیقتون؟»
بادِ سرد موهایش را بهم ریخته بود؛ انگار دنبال چیزی گشته بود لای انبوه موهایش. چشمهایش را تنگ کرده بود و با لبخندی تلخ نگاهم میکرد. آرزو کردم زودتر برود. آرزو کردم دیگر نگاهم نکند.
- خب دیگه. من برم، مراقب خودت باش.
دوباره نگاهم کرد. تیزی و طراوت چشمانش چیزی را در عمق وجودم سوزاند. فقط نگاهش میکردم. قبل از اینکه درِ ماشین را ببندد پشت کردم و به تندی از آنجا دور شدم. اکنون زخمی در من ایجاد شده بود؛ تازه بود و به شدت میسوخت. او از من دور شده بود. باد حالا بنا کرده بود به جوریدن من. بیشتر حسش میکردم، آن هم حالا که او رفته و باد در من وزیدن گرفته بود.
(۲)
[لکه]
زن میز را چیده بود. خورشتی جا افتاده و خوش رنگ و لعاب که بویش تمام ساختمان را برداشته بود. پلوی قد کشیده، ترشی آلبالو، ماست و خیار و سبزی خوردن همه روی میز آماده بودند. مرد پشت میز نشست. زن کنارش آمد و توی بشقابش برنج کشید. روی پیراهن زن لک روغن بدقواره ای افتاده بود. مرد رویش را از لباس زن برداشت و نگاهی به ساعت مچیاش کرد ساعت 10 دقیقه به 9 بود. خورشت را روی برنج اش ریخت و آرام شروع کرد به خوردن. زن روبه رویش نشست. گردن، صورت و بازوهای تپلش از عرق خیس بودند.
مرد به فضای پشت سر زن نگاه کرد. همه جای آشپزخانه از تمیزی برق می زد. هیچ چیزی در جای نامربوطی گذاشته نشده بود. انگار همه چیز این خانه پاک و پاکیزه بود غیر از زن که با اندام درشت و پیراهن لکه دارش همه جای خانه سر می کشید و با سر و روی خیس از عرق و نفسهای کوتاهش همه چیز را تمیز می کرد. زن همینطور که غذایش را با دهان باز می خورد گفت:
-چه خبر از اداره؟
-هیچی. مثل همیشه.
حالا مرد هر قاشقی را که توی دهانش می گذاشت چشمانش را میبست و غذایش را میجوید.
زن گفت: امروز شیرین زنگ زد. با حمید و آیناز میاند اینجا.
-کی؟
-آخر هفته، بچه ام دوره همش دلتنگ میشه. گفتم بهش اینبار یکم بیشتر بمونند. اگه حمید نمی تونه باید بره سر کار اون برگرده، بزاره این دوتا یکم بمونند. ها؟
-آره. خوبه.
مرد ساعتش را نگاه کرد، لیوان دوغش را یک جرعه سر کشید و از جایش بلند شد.
توی پذیرایی روی مبل لم داد تلویزیون را روشن کرد و اخبار شبانگاهی را که همان موقع شروع شد گرفت. گوینده اخبار خانمی بود با موهای مشکی، گردنی کشیده، صورتی استخوانی و چشمانی درشت که به او زل زده بود. مرد محو چشمهای گوینده بود. چشمهایی درشت و کشیده و مشکی با مژه هایی بلند. چقدر شمرده صحبت می کرد. صدایش نرم، با وقار و متحکم بود. جوری کلمات را ادا می کرد که مرد قسم می خورد هر حرفی که میزند حقیقت محض است. اصلا صدا و چشمهایش تماما صداقت و راستی بود. زن آمد جلویش خم شد و سینی چای را روی میز گذاشت. لکه ی سمج لباسش جای چشمان شهلای گوینده را گرفت. مرد عصبی گفت: دوباره من اومدم تو این خونه یه ساعت اخبار نگاه کنم تو هی بیا جلو چشم من واستا.
زن قلاب بافیاش را برداشت و خودرا روی مبل کناری ول داد: اینم به جای دستت درد نکندته. اخبار اخبار نکنه دو کلمه حرف بزنی. تا میرسی خونه میگی اخبار اخبار.
گوینده خبراز سیل در منطقه ای از آمریکا داد تصویر از صورت او برداشته شد و آب پرهیاهو و گل آلود که همه چیز رو توی خود می کشید در هم می شکست و باخود می برد را نشان داد. مرد چشم از تلویزیون برداشت و چای اش را توی نعلبکی ریخت و سرکشید. از نظر او نشان دادن چنین تصاویر هولناکی در اخبار آن هم اخباری که چنین گوینده ی مسحور کننده ای دارد نابجا و غلط بود. اصلا همین که او گفته بود سیل آمده کافی است دلیلی ندارد تصویر حادثه را هم نشان دهد.
زن پای قلاب بافی اش چرت می زد مرد صدایش کرد: پاشو برو سرجات درست بگیر بخواب.
زن استکان چایی را برداشت و لخ و لخ کنان رفت. گوینده دوباره آمد و با لبخند ملیح که تماما وقوع سیل و آوارگی را از سر مرد به در می کرد تماشاگران را به توجه به اخبار هواشناسی دعوت کرد لبهای گوشتی اش هنگام لبخند زدن انحنای زیبایی پیدا می کرد. مرد ناخوداگاه به گوینده لبخند زد.
کارشناس هواشناسی مردی کوتاه قد، لاغرو کچل بود. مرد حوصله اش از او سر میرفت که با آن صدای یکنواخت و بی روحش همینطور جای جای نقشه را نشان می داد و برای همه جا هوایی آفتابی همراه با افزایش دما پیش بینی می کرد. اصلا نمی فهمید چرا گزارش هواشناسی را هم همان خانم گوینده با آن صدای دلنواز و چشمان خیره کننده اش نباید بدهد؟
اخبار هواشناسی تمام و خانم گوینده دوباره ظاهر شد. اتمام بخش خبری را اعلام کرد و با لبخندی دلربا برای مرد آرزوی شبی خوش کرد. مرد مدتی به تلویزیون خیره ماند و بعد غرولند کنان خاموشش کرد.
صدای نفسهای زن درخواب بلند بود. دمرو خوابیده بود دهانش باز مانده بود و موهای رنگ شده اش که ریشه های مشکی اش در آمده بود و جای جای خاکستری هم شده بود توی صورتش ریخته بودند مرد پشت به زن خوابید. تمام تخت را بوی عرق قاطی شده با پیاز و زردچوبه برداشته بود. مرد با خود فکر کرد زن گوینده حتما بوی خوشی دارد. بویی سرد و آرام بخش درست مثل صدایش، نگاهش و حتی لبهای گوشتی خوش فرمش.
(۳)
[یک بستنی شکلاتی]
خانه یکسر خالی و ساکت بود. مریم توی تنها اتاق روشن خانه، پشت میز تحریرش نشسته بود. کتاب ریاضیات بزرگی جلویش باز بود. دستانش ماشینوار مسائل را روی کاغذ حل میکرد. هوای اتاق گرم و خفه بود. شعلههای آتش بخاری گوشهی اتاق هر کدام سعی میکردند از دیگری بلندتر باشند. از بیرون صداهای گنگی توی اتاق میپیچید. مریم بدن کرخت خود را تکانی داد و آهسته از جایش بلند شد. لامپ را خاموش کرد. و از پشت پنجره به خیابان نگاه کرد.
دختری سیزده چهارده ساله با پسری جر و بحث میکرد. دوست دخترک کمی آنطرفتر روی جدول خیابان نشسته بود. روسریاش از سرش افتاده بود؛ خیال نداشت آن را به سر کند. پسر هم تنها نبود. گروهی از پسرها همه با سن و سال کم آنطرف ایستاده بودند و به این منظره میخندیدند. مریم نمیدانست که دختر با داد و فریاد چه چیزی را به پسر میگوید. کلمات دختر در هوا به پرواز درمیآمدند و به گوش او میرسید اما ذهنش آنها را دریافت نمیکرد. آخر سر دخترکی که روی جدول نشسته بود با موهای لخت و گلسر قرمز جلو آمد. دست دوستش را گرفت و او را با خود برد. گروه پسرهای دبیرستانی با نگاهها و متلکهای خود آنها را بدرقه کردند.
مریم لامپ را دوباره روشن کرد. بخاری را کم کرد. دلش میخواست از خانه بیرون برود. حتی اگر تا دم در هم میرفت خوب بود؛ اما باید درس میخواند. با تنبلی پشت میز نشست و سعی کرد مسألهی دیگری را حل کند. اما فقط کاغذها را خطخطی میکرد.
پسرها هنوز هم با شور و شوق در حال خندیدن و مسخره کردن دو دختری بودند که از آنجا رفته بودند.
مریم از جایش بلند شد. با خودش گفت: «باید یه بستنی بخرم. دلم یه بستنی شکلاتی میخواد.»
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۵۲۴۵ در تاریخ ۱۳ ساعت پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.