بانو "آرزو بزن بیرانوند" شاعر، نویسنده و خوانندهی ایرانی، زادهی ۱۹ دی ماه ۱۳۶۹ خورشیدی، در خرمآباد و بزرگ شده و ساکن قرچک در ورامین است.
از وی کتابهای "خار ورامین"، "انگشت مادربزرگم" و "آرزوهای محال" چاپ و منتشر شده است.
▪نمونهی شعر:
(۱)
[وضعیت سفید]
روی میزی که روبروی من است
نامههای ادارهام هستی
توی قلبی که در گلو دارم
مثنویهای پارهام هستی
...
توی خودکار سبز جوهریام
کلماتی که دوست دارمشان
در کنار تمام پنجرهها
میلههایی که میفشارمشان
...
هی نوشتم تو را و خط زدهام
مثل شعری که منتشر نشده
توی جریان خون من هستی
مثل یک مین منفجر نشده
...
توی میدان جنگ میمانم
پشت دیوار غزهی چشمت
با تو میجنگم و تو میکشیام
با تدابیر تازهی چشمت
...
منفجر میشوم بدون دلیل
بیتو در گوشهی خیابانت
مثل بمبی که ناگهان افتاد
وسط باغهای لبنانت
...
توی گرمای بسترت خوابی
بیخیال کسی که بعد از تو...
هرگز از هیچکس نمیپرسی
حس و حال کسی که بعد از تو...
...
دلم از ریل میزند بیرون
از دو خط موازی بودن
برو از باجهها بلیط بخر
غرق شو توی بازی بودن
...
برو از باجهها بلیط بخر
برو از مرزهای من بیرون
مصر، ایتالیا، سوئد، لندن
برو از آسیای من بیرون
...
چند بار از تو مرتکب شدهام
بدترینهای روزگارم را؟
چند بار و چگونه میگیری
فکر دلخوش کن فرارم را
...
روی پله نشسته رو به حیاط
سینی سبزی و هوای خنک
به خودم فکر میکنم، و به تو
شادی بیدوام بادکنک
...
کوپه از ریل میزند بیرون
کوپه دیگر سفر نمیخواهد
کوپهای که تو توی آن باشی
از خدا بیشتر نمیخواهد...
***
... دور من سیم خاردار نکش
طرح امنیتیت مسخره است
سهم ما - هرکجا نفس بکشیم -
بعد از این جنگهای یکسره است
...
فکر وضعیت سفید نباش
این صدای مدام آژیر است
گفتم از انفجار از گریه
روزهایم چقدر دلگیر است.
(۲)
[هی صدا میزند مرا برگرد]
پاچههایم سگیتر از آن است
که بگیری مرا به دندانت
مزه مزه کنی شبم را
با رژ لبهای جیغ خندانت
...
بعد حاشا کنم دهانت را
تف کنی تکه پارههایم را
گم کنم هر چه بودهام را
باز وسط میلههای زندانت
...
زیر پسلرزههای لبهایت
له شود نقطهچین لبخندم
اشتباهی ادامهام بدهد
خط چشم همیشه حیرانت
...
یوسف ناگزیر بازیهات
نطفهی ناخلفتری باشم
که به جرم حرام زادگیام
گم شوم در حدود زهدانت
...
سایهام زوزه میکشد پشتم
شرفم گیر کرده در مشتم
هی صدا میزند مرا برگرد
زیر لب بوسههای پنهانت
...
سگخور روزهای هاریدن
دارم از پرت میروم بالا
دامنت گریه میکند انگار
وسط خاطرات عریانت
...
خستگیهای یک زن مفرط
حس سگ دو زدن ته رفتن
وقت از دست رفتن پاهام
گم شدن در خطوط پایانت
...
درد تعریف میکند هر شب
خواب چشمان گریه دارت را
من ولی بیپدرتر از آنم
که بیایم به سمت کنعانت
...
خستهام مثل التماس دعا
دستهایم به آسمان گیر است
میروم دور سایهام اما
مانده در کوی راه بندانت
...
بوق سگ میرسد ته شبهام
آخر خط لات بازیهام
هاری انتظار معجزه از
هرزهگیهای چشم شیطانت
...
من فقط فکر میکنم روزی
که به دندان گرفتیام شب بود
و ندیدی چقدر بیبرگشت
شده بود این غریبه مهمانت.
(۳)
[احساس عجیب]
چه احساس عجیبی بیتو دارم
همین روزا که داری دور میشی
واسه از یاد من رفتن یه روزی
به بودن با یکی مجبور میشی
...
برو بالا به سمت آسمونت...
همون جایی که باید پا بذاری
خودم رو به زمین میکوبم اما
بگو الاگلنگ و دوست داری
...
زمین جای قشنگی نیست وقتی
در و دیواره شهر و رنگ کردن
توی گوش تموم مردم شهر
صدای کودتا و جنگ کردن
...
سه ساله بودم و توی اتاقم
عراقیها لباسامو گرفتن
کبوتر میشم و هر روز میرم
همونجایی که بابامو گرفتن
...
کبوتر بچهای که دوس داره
میون خوب و بدها مرز باشه
نباید سرزمین سبز جای
علفهای کثیف و هرز باشه.
(۴)
[جنگ]
پدرم تو گذشته جامونده
هنوزم فکر جنگ و خمپارس(ت)
خونه رو شکل پادگان کرده
مادرم خیلی وقته بیچارس(ت)
...
باخودش، با خداش، راحت نیس(ت)
مردی که جنس قلبش از سنگه
سی و چن(د) ساله که پدر داره
با خودش، با خداش، میجنگه
...
مادرم خیلی وقته بیچارست
بس که تنها تو خونه میشینه
شب میخواد پیش شوهرش باشه
شوهرش خواب جنگ و میبینه
...
مادرم با خداش نمیجنگه
اما ترسش همیشه پابرجاس(ت)
همیشه از عقایدش میگه
باورم شه جهنم اون دنیاس(ت).
...
خستهام از خدای اجباری
«ترس» یعنی خدا، یه بیرحمه
من خدایی رو میپرستم که
خونوادم اونو نمیفهمه!
...
مجرمم توی پادگانی که
هرکسی با خداش، درگیره
مجرمی که نماز میخونه
اما قبلش وضو نمیگیره!
...
ما سه تا تو یه خونهایم اما
عاشق خط و مرز و دیواریم
مومنای شگفت انگیزیم!
توو «یه» خونه «سه» تا خدا داریم!!!
(۵)
[مدارِ تو]
میچرخد این سفینه اگر دور آفتاب
چرخیدهام به دور تو هر روز با شتاب
حالا که چون زمین به مدار تو بستهام
پس آفتاب باش و به تاریکیام بتاب
گفتی که اهل درد به دوزخ نمیروند
دردی ببخش تا که نمانم در این عذاب
امشب اگر تو نوح نباشی برای من
تا صبح غرق میشود این کشتی خراب
دیروز گفته بود در عشقش فنا شوم
امروز امر کرده بمانم در اضطراب
یخ کردهام کنار تو ای آبی بزرگ
ای موجِ تیره و سرکش به پیچ و تاب
پیوستهتر بریز برایم از آتشت
امشب مخواه جام مرا خالی از شراب.
(۶)
[زندگی نعمت مزخرفیه]
ما نباید شروع میکردیم
عشق یه اشتباه فلسفیه
سعی کردم بگم قشنگه ولی
زندگی نعمت مزخرفیه
...
بعضی حرفاتو مثل زخم بخور
نفست بوی راز میگیره
بغضی که تو گلوت سگ میشه
بعضی حرفاتو گاز میگیره
...
ما نباید شروع میکردیم
آخر راهه و پشیمونیم
که روی نیمکتای خالیِ پارک
تنهایی روزنامه میخونیم
...
دوس دارم که از تهِ ذهنم
خاطرات اضافمو بِبُرم
ساعتو اونقده عقب ببرم
که بشه بند نافمو ببُرم
...
بعضی حرفاتو مثل زخم بخور
نفست بوی راز میگیره
بغضی که تو گلوت سگ میشه
بعضی حرفاتو گاز میگیره...
(۷)
[چو اسپندم]
از پنجره چشم قد و بالای تو دیدم
با دست تمنا ز دلم جامه دریدم
بر خویش ندیدم به سر پای شوم بند!
با هلهله از شوق چو اسپند پریدم
بر کوچه دیدار شما سر نه که با دل
پیچک شده بودم، سر راه تو خزیدم
با هر نفس سبز نسیمی که وزان شد
بر پای گل سرخ تو چون اشک چکیدم
اما تو شهابی شده بودی به خیالم
با شعله به پشت سر تو آه کشیدم
با بال و پر سوخته در دشت شقایق
دنبال تو با دیده خونبار دویدم
با مرکب رهوار به سرعت تو گذشتی
من هر چه که کردم به تو آخر نرسیدم
بر حال دل من نظری کن که ببینی
بر قفل تو ای عشق به مانند کلیدم
بر من بگشا پلک کنون ای مه خورشید
در مشرق دیدار تو ای صبح امیدم...
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)