سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    قسمت دوم زندگی فاطمه
    ارسال شده توسط

    نرگس زند (آرامش)

    در تاریخ : سه شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲ ۰۳:۰۲
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۲۱ | نظرات : ۷۵

    انگار دلش قرار نداشت وحالت بدی ،چیزی مثل استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود واشک می ریخت
    همسر مش رحمان هرچیزی که دلش می خواست نثار خانواده اش کرد وباسر صدای زیاد حاکی از دلخوری شدید از منزل فاطمه بیرون رفتند.
    فاطمه باعجله به سمت اتاقش رفت ودررا از پشت بست. وپدرش داد وبیداد به راه انداخت.
    فاطمه بیرون بیا وگرنه در را از جا می کنم.
    عموی فاطمه ،برادرش را به آرامش دعوت می کرد و می گفت بدان قسمت نبوده
    مادر فاطمه فقط گریه می کرد وازاین روزگار لعنتی زبان گله داشت ندا می زد شبیه فریاد درگلویش چیزی شبیه نفرین بر زبان می آوردو می گفت از فردا چگونه سرم را بالا نگه دارم
    مگر یک دختر می تواند تااین حدخود سر باشد
    دلش نمی آمد داغ فرزند را بر جگر خود بگذارد
    زبانش راجور دیگر می چرخاند ونفرینش را جور دیگر به سمت روزگار عوض می کرد.
    حال و روز پدر فاطمه عصبانی تر از لحظه خشمش بود وپیش به سوی همسرش می رفت و می گفت بدترین حالت ممکن دراوج ناباوری
    فاطمه مدام اشک می ریخت ،آخر کاری جز اشک ریختن بلد نبود
    مگر اشک چه اندازه می تواند حال فاطمه را تسکین دهد
    رضا برادر بزرگتر فاطمه درطول وعرض خانه دیوانه وار راه می رفت وفاطمه راتهدید به مرگ می کرد
    آیا تهدید برادر فاطمه می تواند تصمیم فاطمه را عوض کند ؟ آیا این گونه تهدید کردن حال فاطمه را بهتر خواهد کرد؟
    رضا باتهدیدهای خود مچ دست فاطمه را ازچند جا شکاند.درست روز بعداز آن شب
    یعنی خروس ها در روستا آمادگی آواز را نداشتند که رضا تهدید خود را به عمل رسانید
    روزگار سختی بود وفاطمه تنها پناهش خدا بودوهمچنان اورا صدا می زد
    در روستا همهمه های بسیار بود در مورد فاطمه
    مگر روستا چه اندازه می تواند در شخصیت فاطمه تاثیر بگذارد؟
    فاطمه بسیار می شنید انگار تمام روستا می خواستند بدانند چه کسی زیر سر فاطمه است ؟
    آیا کسی بهتر از پسر مش رحمان پیدا می شود که فاطمه را دوست داشته باشد؟
    فاطمه در رنج بود ،رنج وعذابی دردناک وتوپ وتشر خانواده
    آیا این گونه برخورد کردن چیزی از صورت مسئله را عوض می کند ؟
    فاطمه همچنان دنبال راضی کردن پدر برای ادامه تحصیل
    شب وروز دعا می کردوامامش را صدا میکرد وبابغضی در گلو می گفت: یا امام زمان مشکل مرا حل کن ای امام زنده بگو کجایی که اینچنین دربه در صدایت می کنم.
    شهریور ویک نگاه دیگر به مهر
    یکروز صبح پدرش گفت:  فاطمه دخترم راضی میشوم بروی درس بخوانی اما نمی دانم چرا؟
    خدا یار ویاورت باشد.
    دبیرستان از روستا دور بود وپدر فاطمه مجبور شد.نزدیک دبیرستان خانه ای دیگر بخرد وخانه خود را فروخت تابتواند برای فاطمه کاری کند.
    سه سال دبیرستان را باموفقیت طی کردو وارد پیش دانشگاهی شد .بابرنامه ریزی مداوم ومنظم کم کم به هدفش نزدیک شد فاطمه بیشتر دوست داشت در رشته روانشناسی درس بخواند.
    کمتر می خوابید وبیشتر تلاش میکرد وهنوز مادرش باحرفهایش دل فاطمه راآزرده خاطر می کرد وقت و بی وقت می گفت :فاطمه جان بی خودی زحمت نکش راه به جایی نمی بری
    درنهایت باید شوهر کنی ،دخترهای هم سن وسالت ازدواج کرده اند وبچه دارند مگر نمی بینی ؟
    دختر خاله ات راببین سه تا بچه دارد
    دختر عمویت دوقلو زاییده
    فاطمه درجواب مادرش می گفت:
    مادر مرا به اینها چکار واینها باعث نمی شوند که من از هدف خود دست بردارم وبرای رسیدن به هدفم از هیچ گونه تلاشی دست بردار نیستم.
    روزها گذشت فاطمه ،همچنان درس می خواندو برنامه ریزی درسی اش را مطابق با تمام آرمانهایش پیش می برد.
    فاطمه در فکر کنکور و آزمونش بود ،ورضا برادرش در فکر آزار واذیتش
    مدام بهانه می گرفت که خواهرش نتواند درسش را بخواند کم کم امتحانات پیش دانشگاهی را به اتمام رسانید وخود رابرای کنکور که سرنوشت نهایی اش بود آماده میکرد
    علی پسر خاله فاطمه هروقت اورا می دید تشویقش می کرد وتاجایی که میتوانست به او امیدمیداد
    بعداز چهار سال دبیرستان وپیش دانشگاهی نوبت آن رسید که برود سر جلسه کنکور.
    روز کنکورفاطمه ،هیجان زده زودتر از همه از خواب بیدار شد وهر آنچه رابرای کنکور لازم بود مهیا کرد
    مادرش چندبار جلوی اورا گرفت و گفت چیزی بخور تا جان بگیری وبانیروی مضاعف به سوالات جواب دهی.
    چیزی از گلویش پایین نمی رفت و می گفت مادر خیلی دیر شده بگذار برم
    برادرش رضا از قبل کفشهای فاطمه را در جای دیگ مخفی کرده بود ،که فاطمه نتواند برای کنکور حاضر شود.
    مگر در کنکورچه چیزی نهفته بود که رضا را به وحشت وا می داشت؟
    فاطمه دوان دوان یک جفت دمپایی ساده را پوشید واز خانه خارج شد مادرش داد میزد دخترم کفشهای مرا بپوش ،مادر نمیشود با کفش پاشنه بلند ،هرگز مرا به جلسه راه نمی دهند
    دربین راه علی پسر خاله اش را دید وازوضعیت کفشهای فاطمه خنده اش گرفت.
    وگفت بگذار کفشهای الهام خواهرم را برایت بیاورم ،تا آوردن کفشها ی الهام دختر خاله اش نیم ساعت طول کشید وتا وقتی رسید سر جلسه کنکور
    درهارا ازپشت بسته بودند وهیچ فایده نداشت ،فاطمه دیر رسید .
    فاطمه آنقدر دیر رسید که بتواند به راحتی اشک بریزد
    آیا اشک فاطمه دری از درهای کنکور را باز خواهد کرد ؟
    ناگهان خانم غلامی مدیر پیش دانشگاهی شان رادید وتمام اوضاع واحوال را برایش تعریف کرد
    مدیر جلسه که با برادر خانم غلامی دوست بود وبه خاطر آشنایی باخانم غلامی بعد از کمی گفتگو راضی شد که فاطمه به جلسه کنکور راه یابد
    آیا کنکور می تواند به نوعی سرنوشت فاطمه را عوض کند؟
    درنهایت امتحان تمام شد وفاطمه منتظر جواب کنکور بود بعد از مدتی پسرخاله اش در حالی که روزنامه قبول شدگان در دستش بود به خانه فاطمه تلفن می زند.
    گوشی تلفن را رضا برادرش بر می دارد وتصمیمش این بود که موضوع را مخفی نگه دارد وبی فایده بود با اصرار پدر ومادرش گوشی را به فاطمه می دهد
    قبل از شنیدن خبر خاصی فاطمه مدام اشک می ریخت اشک شوق نبود ، اشک دلتنگی بود ،اشک سالها زحمت کشیدنش بود در این فاصله فاطمه حاضر نبود به غیر از اشکش چیزی دیگر دلداری اش دهد
    مگر اشک تااین اندازه می تواند حال آدم را تسکین دهد
    بگو علی جان منتظرم درنهایت شنید با رتبه عالی قبول شده است .در حالی که  چندلحظه پیش از آن علی گفته بود دختر تو از کنکور رد شده ای!
    مگر فاطمه می توانست باور کند که تمام  زحماتش بی فایده خواهد بود؟
    فاطمه غرق در اشک خود پای تلفن بیهوش شد
    آری فاطمه از آزمونش سربلند وموفق بیرون آمد
    آری فاطمه حرفی برای روستایش داشت
    آری فاطمه دیگر به فکر آینده بود نه پسر مش رحمان..
    ادامه دارد...

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۳۴۵۵ در تاریخ سه شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲ ۰۳:۰۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0