سه شنبه ۱۵ آبان
خواستگاری
ارسال شده توسط فیروزه سمیعی در تاریخ : دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۹:۳۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۹۶ | نظرات : ۱۷
|
|
«خواستگاری»
...صدای زنگ تلفن، با صدای ماشین لباسشویی روی دور خشک کن ،وتلق تلوق برخورد ظرف ها باهم
موسیقی فضای خاموش خانه را به چالش می کشد.
زن ،دستکشش را در آورد و بطرف تلفن کنار حال رفت؛
بله بفرمایید:
_خانم «صرافی»
+بله خودم هستم
_سلام
+سلام
روزتون بخیر، ببخشید مزاحم شدم؛ «نوری »هستم،برا امر خیر مزاحمتون شدم.
_شما دختر دم بخت دارین؛
+خب
_من ایشون رو در مترو دیدم ؛خیلی خوشم اومد از ظاهر و حجاب دخترتون ،ماشاالله چه دختری خدا براتون حفظش کنه، شماره تلفنو به زور از دخترتون گرفتم که بیام برای تنها برادرم خواستگاری ،
البته من مشاوره وکیل دادگستری هستم در دادگاه خانواده و یه برادر دارم که در کار واردات ماشین های خارجیه.
اگر اجازه بفرمایین یه وقتی رو تعیین کنید برای معارفه البته باید بگم برادرم
خیلی خوش تیپه ،هیچی کم نداره . ما چهار تا خواهریم و یه برادر که از همه کوچکتره ،
(زن با تعجب! ):
+عذر می خوام خانم «نوری»،البته نوع انتخابتون برام جای تعجبه،
در زمانه ای هستیم که پسرها و دخترها گزینه هایی رو دارند و شخصا خودشون انتخاب می کنند با چه کسی ازدواج کنند، وبرادر شما هم فکر نکنم از این قاعده مستثنی باشه بهتره اول با برادرتون، صحبت کنید .
در ضمن دخترم هنوز سنش مناسب ازدواج نیست باید با دخترم و همسرم
در میون بذارم،بهتون خبر می دم .
_پس منتظر خبر شما هستم .
لطفا شماره تلفن منزل و موبایلمو یادداشت بفرمایید،
در صورتی که منزل نبودم ،به گوشیم زنگ بزنید.
زن در حالی که شماره ها را یادداشت می کند، خداحافظی می کند و گوشی را می گذارد.
و به فکر فرو می رود ، به سومین خواستگار، به تنها دخترش فکر می کند که چقدر زود بزرگ شده و متوجه گذشت زمان نبوده است . و شتاب دخترش برای ازدواج و سوالاتی که در ذهنش نقش می بندد؟
شاید چون هیچ دوست صمیمی و تفریحی ندارد؟! چون تنهاست و سرگرمی ندارد به ازدواج فکر می کند، باصدای بلند فکر می کند،
آره، فکر کنم بخاطر همین باشه حتی یک کیف لوازم آرایش هم نداره ،
به این فکر می کند ،اگر جای دخترش بود از این همه امکانات برای تحصیل و موفقیت سود می جست، و باز به این فکر می کند چرا ستاره، شماره تلفن خونه رو به یک خانم ناشناس داده حتی به زور اصرار طرف مقابل ،
سعی می کند با آرامش به این قضیه نگاه کند . کمی در اتاق راه می رود کنار پنجره می رود و بی هدف به گل دان ها آب می دهد و به خودش یاد آوری می کند که در این مورد به شوهرش حرفی نزند.
ولی باید درباره این خانم با ستاره صحبت کند و باز به خودش می گوید در کمال خونسردی باید صحبت کنم،
به ساعت نگاه می کند .
ساعت از سه عصر گذشته ، به سراغ ظرف ها می رود ولی همچنان با خودش در گفتگو است .
(صدای مکرر زنگ در و زنگ ناهنجار تلفن)
زن بعد از شنیدن زنگ تلفن و برداشتن گوشی ،متوجه می شود دخترش پشت در است ، او متوجه صدای زنگ در نشده است .
سراسیمه در را باز می کند. صدا پای دخترش که باشتاب از پله ها بالا می آید را می شنود.
_سلام مامان؛خوبی ؛ چرا درو باز نمی کنی؟ زنگ خراب شده ؟!
+نه،متوجه شدم ، دستشویی بودم.
دختر به اتاقش می رود و همچنان که لباس عوض می کند می پرسد :
_مامان جونم، چه خبر ؟!
+هیچی ؛امن و امان
_کسی زنگ نزد؟!
+آهان ؛ خوب شد یادم انداختی ، یه خانومی زنگ زد، بنام خانم «نوری »
می گفت تو شماره بهش دادی،
_عه پس بالاخره زنگ زد ،
+خیلی تعجب کردم،
_ازچی؟!
+از تو ،که چی باعث شد بهش اعتماد کنی و بهش شماره ی تلفن بدی؟!
_مامان جونم تعجب نداره ، مگه براتون تعریف نکرد، برای دومین بار که تو مترو دیدمش اینقدر اصرار کرد مجبور شدم بهش شماره بدم ،کار بدی نکردم ،
بنظرم خانم خوبی اومد و نیتشم خیره،
حالا میان باهاشون آشنا میشیم، خب این کجاش بده مامان جونم.؟!
بالاخره منم باید یه روزی ازدواج کنم الان بیست سالمه . تو کلاس های جهادی بهمون گفتن با ازدواج کامل میشیم و نیمی از دین را ادا می کنیم
ازدواج سنت پیامبره ،
چرا اینقدر مخالف ازدواج منی ؟!
پس چرا خودت زود شوهر کردی ؟!
+نباید به هرکسی که اصرار می کنه شماره تلفن خونه رو بدی ، یادته اون خواستگار اولیه، که خانم مسئول جهاد معرفی کرده بود.آخوند بود ، من و بابات مخالف بودیم بیاد ولی تو اینقدر اصرار کردی که ، راضی شدیم بیان ، بعد مادرش گفت خواهرشو تا به حال بدون حجاب ندیده بوده و وقتی دیده فکر کرده یه دختر غریبه است بعد می خواسته بکشتش، بنظرت نرمال بود، دیوانه بود.
کجا اسلام گفته محارم باید حجاب داشته باشند. خواستگار دومیه چی ؟!
پسره که دانشجوی ممتاز دانشگاه تهران بود، ریز میزه بود ، فرزند شهید بود، مادرش و برادرش نرمال بودن ولی پسره یه جوری دیوانه بود، وقتی گفت من همسرمو در محدودیت نگه می دارم و دوس دارم یه جای دور افتاده زندگی کنم و تو سختی با همسرم زندگی کنم؛ با اون پرسشنامه ی مسخره اش که داده بود پر کنی ، کراشتون رو چیه با ذکر مثال؟!
ادامه دارد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۳۹۴ در تاریخ دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۹:۳۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
جناب کاظمی نیک گرامی مهربان درود از حضور سبزتون از شما یاد گرفتم داستان ادامه دار بنویسم بی نهایت سپاس 🙏☀️💫🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿💫☀️ | |
|
درودتان جناب دکتر مدهوش گرامی🌿🌼🌿🌸🌿🌹 از حسن توجهتان صمیمانه سپاس 🌿🌸🌹 حضورتان باعث افتخارست و درخشان☀️💫🌿🌹🙏 نویساوسبزو باشید و سرفراز 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
| |
|
درودتان جناب اکرمی ارجمند خوشحالم از نظرتون چشم حتما صمیمانه سپاس
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🙏💫☀️ | |
|
درودتان نیلوفرجانم 🌿🌹❤️ بی نهایت سپاس از شما همراه نازنینم 💫🙏☀️🌿🌹
| |
|
آقای شریفی قرار دادن داستان به صورت دنباله دار سالیان سال است که در تمام جهان مسبوق به سابقه است و خط آخر نوشته تان زیبنده جنابعالی و سایت نیست. با احترام | |
|
درودتان جناب شریفی☀️🌿🌹🌿🌼 از حضورتون خرسندم🌿🌼🌿🌸🌿 تا به حال از این زاویه نگاه نکرده بودم 🤔 ولی خب اینم نظری است بهش فکر می کنم👌💫 بی نهایت سپاس🌿☀️🙏🌹
| |
|
البته در یک قسمت امکان فرستادن داستان نبود و خواندنش هم از حوصله همرهان خارج بود. امیدوارم که خاطر دوستان مکدر نشده باشد نیلوفرجانم از شما ممنونم جانا خیلی از داستان ها بصورت پارت بندی است 🙏🌹🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌹 | |
|
درودتان مهتاب بانوی گرامی ام خیر مقدم و حضورتان زیباست نازنینم
💫🙏🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🙏💫 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
داستان جالی بود منظر ادامش هستیم ..