سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
    17 شوال 1445
      Thursday 25 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۶ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        جاذبه
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۰۴:۰۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۱۴ | نظرات : ۲

        جاذبه
         
        آقا فلانی زیرِ درخت سیب نشسته بود که ناگهان سیبی افتاد روو کله ش . سیب را برداشت و فریاد زد :
        یافتم یافتم  : " نیروی جاذبه بر زمین حکمفرماست "  دیگر جاها را باید کشف کنم ، خدای من !  من چه لطفی به علم کردم . امروزبعد ازیکعمربطالت ، خیلی کارِ بزرگی انجام دادم ، اسمم تا ابد بر روی زبانها  وول خواهد خورْد .
         
        یکی از روستایی ها که ازآنجا رد میشد به آقا فلانی گفت : چی شده امروز اینقدر خوشحالید ؟
        اون گفت : قانونِ جاذبه را کشف کردم .
        روستاییه گفت : ببخشیدا خیلی زحمت کشیدید . حتماً خیلی هم خسته شدید، بیام مُشت ومالِتون بدم قربان ؟
        آقا فلانی گفت : لازم نیست اِی رعیتِ من. من متعلق به همه ی شماها ، ونه تنها شما مردمِ این قریه بلکه متعلق به تمامِ دنیا هستم . تو که میدانی من نه تنها رکوردآورِ گینِس ، بلکه خودِ گینس ام .
        " بیچاره او دچارِ مریضیِ خودشیفتگی بود "
        روستاییه گفت : درک تون میکنم اما قانون جاذبه 335 سال پیش توسط ایزاک نیوتن کشف شد .
        آقا فلانی گفت : چّی مّیگی تّو، مگه کور بودی ندیدی همین الآن من کشفش کردم .
        دراین اثنا خدم حشمِ  آقا فلانی پیداشون شد و گفتند : قربان چرا اینقدر عصبانی اید ؟
        گفت : این پدرسوخته رُو بگیرید بندازین توو سیاهچال تا اینقدر برام بلبل زبونی نکنه . من همه کاره م .
        نه فقط اینجا ، بلکه همه جا .
        " بیچاره او دچارِ بیماریِ عقده ی حاد هم بود "
        روستاییه ، یه صلیبِ گُنده روی اعضای بدنش کشید و شروع کرد به معذرتخواهی .
        اما او دستورِ مثلِ همیشه مسخره اش را ، صادر کرده بود و ازنظرِ خودش قابلِ برگشت نبود .
        " بیچاره او دچارِ بیماریِ لجبازیِ حاد هم بود "
        بالاخره خدم حشمِ آقا فلانی، یه گونی انداختن رو کله ی روستائیه و با ضرب وشتم و درحالیکه اون تقلا میکرد که نبرنش ، قپونی زدن  بهش و انداختنش تو یه ماشین شخصی که نه علامتِ پاسگاه داشت و نه چیزی ، بردنش . میگید کجا ؟ میخواستید کجا ببرنش ، جایی که عرب نی انداخت .
        آقا فلانی با خودش هنوز غرغر میکرد که پدرسوخته به من شک میکنه ، یه عالمه آدم  گوش به فرمانِ  منند و این چلغوز به حرف من شک کرده .
        فطرتش که تا این لحظه خاموش مانده بود و بُهت زده اونو نگاه میکرد شروع به صحبت ( البته بصورتِ  
        ناشنیدنی ) کرد و گفت : حالا تو کی هستی که کسی بِهِت شک نکنه با اینهمه حماقتهات ؟
        آقا فلانی خط و نشونی برای فطرتش کشید و گفت : توو این هیر و ویری خودتو قاطیِ ماجرا نکن وگرنه بلایی که سرِ وجدانِ لعنتیم دراوردم سرِ تو هم درمی آرم . از وقتی که وجدانمو کشتم و بی وجدان شدم ، خیالم راحته و هرغلطی میخوام بکنم میکنم و دیگه عینِ خیالمم نیست و به هیچ کس هم مربوط نیست که چیکار میکنم . " ازبس مگسهای دُور و برش تحویلش گرفته بودن خودشو بدجوری گم کرده بود "
        به فطرتش گفت : میخوای تورُو هم سربه نیست کنم ببینی دنیا دستِ کیه ؟ فطرتش گفت نه، فقط وظیفه ی من نصیحته ، میخوای بشنو میخوای نشنو ، جوابِ خدارو باید خودت بدی . آقا فلانی که خودشو بدجوری گم کرده بود گفت معلومه که میدم، حالا دیگه خفه، میخوام فکرکنم . فطرتش توو دلش گفت : مگه توفکر هم میکنی ؟
        آقا فلانی علاوه بر ریایی که داشت و جلوی دیگرون سعی میکرد خودشو خوب نشون بده ولی یه لاتِ به تمام معنی بود و درضمن خیلی قسی القلب .
         
        یه هفته ای ازاین موضوع گذشت و حالا بریم زندونِ واقع درسیاهچال ببینیم روستائیه توو چه وضعیه ؟
        تووی زندونِ به اون کوچکی که از تاریکی ، چشم چشمو نمیدید آدما چنان کنسروی مثلِ ماهی ساردین ، کنارهم بودن که نوبتی میخوابیدن . هروقت ازشدت خستگی و تحمل شکنجه چند نفر غش میکردن ، چند نفر مجبورمیشدن واستن . یه جمله ی امیدبخش روو زبونِ همشون بود : تا فردا اینست ، باید تحمل کرد .
        اونهمه زندانی هریک بدلیلِ خاصی راهیِ اونجا شده بود ، یکی به آقا فلانی  گفته بود : درآمدِ  برداشتِ محصولِ زمینتون که برای ما مقرر کردید و مارو به برداشت مجبور میکنید کَمه ، یکی دیگه گفته بود : سیاستتون نسبت به زمیندارهای دُور و اطراف درست نیست ، با خوباشون بَدِه و با بَداشون خوبه ، یکی دیگه گفته بود زیردستاتون به ما ظلم میکنن و ...  نتیجه این شده بود که همشونو انداخته بودن هلفدونی .
        بیچاره ها نمیدونستن همه ی او ظلمهای خدم و حشم هم ، علاوه بر پاچه خواریشون به دستورِ آقا فلانیه .
         
        خلاصه بعد از یکهفته ، یه زندانبان دلش برای روستائیه که نسبت به دزدیِ اصلِ جاذبه  اعتراض کرده بود سوخت و روکرد به روستائیه و گفت : صحبتتو مبنی بر دزدیِ اصلِ جاذبه پس بگیر شاید طرف هم دلش به رحم اومد و آزادت کرد . من حواسم بود یه هفته س نه آب خوردی و نه نون .
        روستائیه گفت : نگرانِ من نباش ، خودت که شاهد بودی حداقل روزی سه بار شکنجه م کردن و اونقدر کتک خوردم که سیرِسیرم . اینجاهم که اسمش روشه ، اینقدر توو زندون آب خنک خوردم که اصلاً یادم رفته معنیِ عطش چیه . ضمناً من کِی به آقا فلانی گفتم دزد ؟ اون شاید سارق باشه ولی دزد نیست .
         
        اتفاقاً میونِ حرفِ یواشکیِ اون دوتا ، صدای داد و بیدادی فضای قریه رُو پُرکرد که جارچی ها بر طبل میکوفتن و میگفتن : انالله و اناالیهِ راجعون ، آقا فلانی مُرد .
        یکباره مثلِ یه قبیله موش که آدم دیده باشن، تووی قریه همه خدم وحشم وعُمّال و حمالِ آقا فلانی میدویدن وسوراخ موشی پیدا میکردن وگم و گورمیشدن . چون اگه بدستِ ستم کشیده ها می افتادن تیکه بزرگشون گوششون بود .
        زندانبانه که دل رحم تر بود درِبِ زندان را بازکرد و همه رو فراری داد . چند نفر از زندانیا که فقط  از اون زندانبانه ظلمی ندیده بودن باعجله صورتشو بوسیدن و در رفتن .
         
        بعد از سالها ، قریه یه نفسِ راحت از دستِ آقا فلانی و عواملش کشید .
        بانمک بود یکی به حضرتِ عزرائیل میگفت دستت درد نکنه ولی کاشکی زودترمی اومدی که اون گفت:
        به محضِ اینکه حکمش به دستم رسید یه لحظه هم تعلل نکردم و خودمو رسوندم که جواب شنید همین که اومدی و مارُو از دستِ این نکبتا رها کردی ممنون . اونی که  داشت با حضرتِ عزرائیل حرف میزد ، تنها کسی بود که درمیونِ شیرینی خورانی که مردم قریه  بمناسبتِ مرگِ آقا فلانی راه انداخته بودند ، از سوی یکی از سرسپردگانِ آقا فلانی تیرخورده بود ، تنها کسی که شهید شد .
        معنیِ جاذبه آنجا مشخص شد . قانونِ جاذبه همه را بسوی دوست داشتنِ آن شهید کشاند ولی تف و نفرین بود که بر قبرِ آقا فلانی باریدن گرفت طوری که دیگر روی قبرش جایی برای تف انداختن نبود .
         
        بهمن بیدقی 1401/10/11

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۲۹۹۸ در تاریخ جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۰۴:۰۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
        جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۱۰:۱۱
        درود بر شما زیبا و پر از مفاهیم جالب بود خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۱۰:۱۹
        با سلام و عرض احترام هنرمند گرانقدر
        بزرگوارید
        سپاسگزارم از لطف بیکرانتان
        سلامت باشید و شادمان
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0