به نام خداوند بخشنده مهربان
درودو عرض ادب
از کجا می توان دریافت که اشتباهات گذشته امان که باعث ورود مجدد روح با کالبدی جدید به زمین می شود کدام بوده است
گره ی قالب ذهنی ،آنچه ما را مشغول می سازد ، صدایی که درسر ما سخن می گوید ، تصویرهایی که می سازد ، قضاوتهایی که باعث می شود و مشکلاتی که با آنها مواجه هستیم ، هرچقدر از نور درون کمتر بهره ببرم مشکلاتم نیز بیشتر است زیرا راه ها و علامتهایی که پرودگار ،راهنمایان و ملائک بر سر راه های ما قرار داده اند و می دهند را نادیده می گیرم زیرا اصلا متوجه آنها نمیشوم ، زیرا صدای خدا را نمیشنوم ،نشانه ها را نمی بینم
هربار روح آدمی در کالبدی جدید به زمین ورود می کند ،در حقیقت کالبد ما پیراهنی برای روح می باشد ،آنچه فراموش شده است اینکه ما روحی هستیم ، آگاهی هستیم ،نوری هستیم در حال تجربه ی انسان بودن ، پرودگار زمین را تحت فرکانسی خاص با انسان و این قالب و کالبد آفرید .
هربار فراخوان روح انجام می شود و ما با حقیقت خود رودر رو می شویم آنچه باعث شده است که اصل خود بازمانده به آن انسانی که باید از ملائک نیز بالاتر رود نرسیده است ،با درس های جدیدی باز می گردیم ، اینجاست که گفته می شود تمام انسان ها یکبار ظالم بوده اند یک بار مظلوم یک بار قاتل ،یک بار در اثر جنگی سخت جان خود را از دست داده اند یک بار باعث از دست دادن جان کسی شده اند .... تمام نقش ها را ما در زندگی زمینی ایفا می کنیم تا اگر بیدارشویم به نور درون این چرخه را به پایان رسانده وارد چرخه ی بعد ی شویم ، مولانا ها این چرخه را به پایان رساندند و از در ز های کیهانی عبور می کردند و حقایقی بر آنها روشن می شد که با عقل و منطق هیچ انسانی تعریف نمی شود ، وادی دیگری از شناخت است که با نور درون ارتباط مستقیم دارد .
شناخت سایه ها و لایه های ذهن خود و از دست دادن اعتبار دنیوی ،یعنی نام ها و .... که هیچ کدام برای ما سودی ندارد یعنی برای آگاهی ما یا روح ما فایده ای ندارد، این آگاهی یا نور است که روح ما را شکل می دهد ، حتی هنگام لقاح وقتی روحی قرار است در کالبد جنینی قرار بگیرد ، فکر غالب آن زن و مرد یا پدرو مادر آن روح که هم فرکانس با این افکار می باشد را جذب می نماید ....
اما فراخوان روح فرصت اندکی دارد ،یعنی اگر بارها و بارها و آمده باشیم و دریغ از بیداری به عشق به نور... و همچنان در خواب به سربریم
همچنان اسیرذهن و پستی و بلندی اشکال دنیوی و مشکلات آن شویم فرصت های آخر برای ما نیز به پایان می رسد ،همانگونه تا به حال موفق شده اند انسان ها را در هیپنوتیزمی فرو برند که تصور می نمایند آنکه فکر می کند آنکه تصمیم می گیرد آنکه انجام می دهد خودشان هستند
نمی دانند که حتی گاهی نفس کشیدن هایشان نیز ...خودشان نیستند
ارباب تو کیست ، از که فرمان می بری ،ایا میدانی
از اتفاقات اطراف
از مرده بادهاو زنده بادها
از جریانات موسمی
پناه بر پرودگار ،پناه برنور
وارد این بحث نمیشوم چون سابق در اینباره و البته موضوعات دیگر کم و بیش بحث و گفتگو کردیم. (اساسا با مباحث عرفانی خیلی ارتباط برقرار نمیکنم و مباحث فلسفی را ترجیح میدهم) در واقع با تصوف و فراعرفان و کلیگوییهای اینچنینی زاویه دارم.
فقط یاد شعری از شاملو افتادم:
اشکی حلقه به چشمتان نبست؟
لابد
به خاک افتادنِ آن همه سَرو
به هیچ نیست!
بیخود از خویش
صیحه بر نیاورد
لابد
در حضور متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.
پس
سوگوارانِ حرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابهی بیحاصل به پهنای رُخساره بردوانده
آیین پرستشِ مردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده
القای غمی بیمغز را
مویهکنان
جامه
به قامت
بردریده.
چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینهی زمستانی تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بیمرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی درد
مددی
نکرد.
آنگاه بیاحساسِ سرزنشی هیچ
آیینهی بهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ حیلتبازِ چشمانش را
کم قدری آبگینهی سستِ خُلمستی ناکامش را.
کاش ای کاش میبودی، دوست
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست
سورمستیِ دوقازی حریفی بیبها را
نظاره کند!)
شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش میشنید!؟
(انفجارِ بیحوصلهی خفتِ جاودانه را
در پیچوتابِ ریشخندی بیامان)
به امید آگاهی و خرد جمعی