سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 4 آذر 1403
    23 جمادى الأولى 1446
      Sunday 24 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۴ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        عباس اوجی فرد شاعر بوشهری
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ ۱۶:۵۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۲۱ | نظرات : ۳

        استاد "عباس اوجی‌فرد" شاعر، نویسنده و منتقد بوشهری، زاده‌ی ۲۰ آبان ماه ۱۳۴۷ خورشیدی در کوی قلعه شهر برازجان است.
        او کارشناسی ادبیات فارسی در دانشگاه آزاد واحد بوشهر خوانده و از سال ۱۳۵۷ یعنی ده سالگی به دنیای شعر و شاعری پا نهاد.
        اوجی‌فرد در سرودن شعر، چه کلاسیک و چه شعر نو به یک نوع زبان و لحن منحصر به فرد و جدیدی رسیده است و مضامین و محتوای اشعارش عاشقانه، اعتراضی و اجتماعی می‌باشد که بی‌شباهت به شعر شاعران خارجی نزار قبانی، ناظم حکمت، پابلو نرودا، گارسیا لورکا و ... نمی‌باشد. به همین علت سیاستمداران محلی استان بوشهر و گروه‌های فشار نسبت به اشعار اوجی‌فرد حساسیت نشان می‌دهند و به همین علت دو مجموعه شعر «جنگل بی صداست» و «آهنگی برای دختر امپراطور» توقیف و جمع‌آوری شدند.

        ▪︎کتاب‌شناسی:
        - جنگل بی‌صداست - ۱۳۷۸
        - آهنگی برای دختر امپراطور - ۱۳۸۳
        - بانوی دوازده ساله - ۱۳۸۴
        - من یک مجروح جنگی هستم - ۱۳۸۴

        ▪︎مجموعه‌های آماده‌ی چاپ:
        - مجموعه اشعار اهل دشتستانم آسمانم آبی‌ست.
        - مجموعه اشعار در مایه ابوعطا برایت می‌خوانم.
        - مجموعه اشعار عایشه.
        - مجموعه اشعار باران بر قدم‌گاه می‌بارد.

        ▪︎نمونه شعر:
        (۱)
        دعا کنیم دعا تا بهار برگردد
        به لحظه‌های پریشان قرار برگردد
        صدای طبل شقاوت به کوه می‌پیچد 
        شبانه بی‌خطر از ره سوار برگردد
        بخوان به پاس شقایق پرنده آتش!
        که مرد تیر و کمان از شکار برگردد
        مسافری که سفر را برای خود می‌خواست 
        از ازدحام سکوت و غبار برگردد
        عبور بال چکاوک و طرح آبی‌ها 
        غنیمتی است اگر آبشار برگردد
        تمام باغچه‌ها را ستاره می‌کاریم 
        که فصل آبی دریا کنار برگردد
        پرنده پر زدنش را به بال پنهان کرد
        دعا کنیم دعا تا بهار برگردد.
        (۲)
        آنجا که فصل عشق را آغاز کردیم 
        با مکث کوتاهی که نه پرواز کردیم 
        خورشید هم بر زخم‌هامان تکیه می‌زد
        در بازی خورشید و زخم اعجاز کردیم 
        آن شب نبودی تا ببینی هر قفس را
        در امتداد شب چگونه باز کردیم 
        آنجا خدای عشق را تکذیب کردند 
        در این وسط ما عشق را آواز کردیم 
        حتی شکستند احترام لاله‌ها را
        وقتی سفر را با لاله آغاز کردیم 
        ” آنای” من فردای ما هم دیر شد، نه!
        خنجر پریشان گشت و ما هی ناز کردیم 
        یادش به خیر آن شب میان دود و اسپند 
        تصنیف مرگ و زندگی را ساز کردیم.
        (۳)
        زوزه گرگ است و طوفان باز جنگل بی‌صداست 
        سردی دی می‌شود آغاز جنگل بی‌صداست 
        شال طوفان بر گریبان خطر آویخته است 
        در شکارستانی از پرواز جنگل بی‌صداست 
        در تقاطع‌های جاده با تپش‌های سکوت
        از هبوط سرخ یک اعجاز جنگل بی‌صداست 
        عصر کولاک است و بوران با شبستان‌های سرد
        در مساحت‌های چشم انداز جنگل بی‌صداست 
        “کیست امشب پاسبخش دره انجیرها؟”
        از سوال بارز سرباز جنگل بی‌صداست 
        انفجاری می‌شکافد صخره‌ی پولاد را
        درد خود را می‌کند ابراز جنگل بی‌صداست 
        انتهای یک سفر را چلچله آواز خواند 
        با شروع چلچله آواز جنگل بی‌صداست.
        (۴)
        یک مرد از این قبیله چو پیدا نمی‌شود
        این زخم تا همیشه مداوا نمی‌شود
        زین دست‌ها که تاول عصیان ندیده است 
        راهی به سمت روزنه پیدا نمی‌شود
        این سینه‌های معجزه‌گر را سپر کنید 
        در حق ما مضایقه آیا نمی‌شود؟
        قومی که نسبتش به خرافات می‌رسد 
        با این حساب بهتر از این‌ها نمی‌شود
        رقص صلیب و نیزه و سرها مبارک است 
        گفتیم و عشق بی‌کس و تنها نمی‌شود
        این شانه از تعارف خنجر نشان گرفت 
        خنجر، پل عبور شماها نمی‌شود
        “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد”
        این پرده را بکش که دلم وا نمی‌شود.
        (۵)
        [چه می‌داند کسی شاید] 
        عملش در لایه سخت بیابان نطفه می‌بندد
        سلام یک حماسه در خیابان نطفه می‌بندد
        من از آن سرزمین‌های شقایق رنگ می‌گویم 
        که فردایش به زیر حجم بوران نطفه می‌بندد 
        شبیه لحظه‌های من! مگر باور نمی‌کردی
        که عصیان مثل رویاهای طوفان نطفه می‌بندد؟
        غرور دست‌هایی را ستایش می‌کنم کز شوق
        زمین‌ها را برای گندم و نان نطفه می‌بندد
        برای من، که با فصل پرستو آشتی کردم
        شعور تازه‌ایی در ذهن گلدان نطفه می‌بندد
        چه می‌داند کسی شاید درین قرن دگرگونی 
        زمان در جاری خون جوانان نطفه می‌بندد
        غرور خاک خوبم را کسی فریاد خواهد کرد
        جنون نخل‌ها از شرق میدان نطفه می‌بندد.
        (۶)
        [شعاع کبوتری از دور] 
        بهار دهکده‌ها را ضیافتی سبز است 
        نسیم نامه‌رسان را رسالتی سبز است 
        خیال کاج و شعاع کبوتری از دور
        حضور چلچله‌ها را بشارتی سبز است 
        غروب دهکده لبریز از نجابت‌هاست 
        برای مردم خاکی اشارتی سبز است 
        قداستی در و دیوار کوچه بر هم زد 
        تمام طایفه‌ها را صداقتی سبز است 
        و راس ساعت دلخواه شیروانی‌ها 
        به کوچه‌ها که رسیدی علامتی سبز است 
        نگاه! آینه‌ها را به فصل آبی‌ها 
        دلیل این همه جوشش عنایتی سبز است.
        (۷)
        [تو مقدس نبودی] 
        تو مقدس نبودی
        زمین مقدس نبود
        آسمان مقدس نبود
        این من بودم
        که با آمدنم جهان را مقدس کردم
        گندم‌ها و انگورها را
        شراب‌ها و پیمانه‌ها را
        زنجیرها آنجا 
        مقدس‌اند بر پاهای من 
        که باز شدنی نیستند 
        همان‌گونه
        که لب‌های تو باز شدنی نیستند 
        من خدا را مقدس کرده‌ام
        معبدها را
        امامزاده‌ها را
        با معجزه‌هایی که 
        از چشمانم بیرون می‌دادم
        این انجیرها مقدس‌اند 
        که آوازهاشان از دور
        با ویولن‌ها بیعت کرده است 
        من بت‌های بزرگتری را شکسته‌ام
        اگر چه هنوز زنجیرها 
        روی دستانم مقدس‌اند.
         
        (۸)
        [از فتح چشم‌های تو می‌آیم] 
        از فتح چشم‌های تو می‌آیم 
        از فتح فواره‌ها و گیلاس‌ها 
        کوله پشتی‌ام را
        هنوز زمین نگذاشته‌ام
        راضی به زحمتت نیستم 
        که چای دم کنی 
        به کارهایت برس به باغچه‌ها 
        و به پارچه‌هایی که کنار چرخ خیاطی 
        هنوز بُرِش نخورده‌اند 
        هنوز خالی‌ام
        یک بست کفایت نمی‌کند 
        دارم روی چشم‌هایت 
        نقشه دشتستان را می‌کشم 
        دشتستان چقدر بزرگ است 
        که نشانی تو را
        با یک حلقه گیسو نمی‌توانم پیدا کنم 
        از فتح چشم‌های تو می‌آیم 
        چشم‌های تو 
        امام‌زاده‌ای‌ست 
        که تازه به آن رسیده‌ام
        گفتی به من؛ جبهه نرفته‌ایی؟
        تمام هم سن و سال‌های تو 
        نخل‌ها را آزاد کردند 
        حالا من مانده‌ام و این روسری
        که عشق را آسمانی نگه می‌دارد.
        (۹)
        [بفرمایید این گذرنامه‌ام] 
        بفرمایید این گذرنامه‌ام
        من عاشقی چند ملیتی‌ام
        پدرم کجایی‌ست؛ نمی‌دانم 
        مادرم آسیایی‌ست؛ نمی‌دانم 
        معشوقه‌ام چه تابعیتی دارد؛
        شما حدس بزنید 
        دو سنگر دو گیسو 
        پشت این سنگرها دیگر فتح نمی‌کنم 
        پشت این گیسوهاست که شب 
        دارها را به نمایش می‌گذارد
        به هیروشیما می‌روم
        تا با بازماندگان طلایی جنگ و گیسو 
        یک مصاحبه داشته باشم 
        آنجا که دلقک‌ها وقتی که پاییز می‌آید 
        رقصشان بیشتر می‌گیرد
        دو سنگر دو گیسو 
        سنگر را که رها می‌کنی 
        به گیسو می‌رسی 
        سنگر گیسو 
        گیسو سنگر 
        پشت این سنگرها دیگر فتح نمی‌کنم 
        ارادت من به شما و گیسوهایی‌ست 
        که در جزیره مجنون پیدا شده است.
         
        (۱۰)
        [یک زن دارد مرا معتاد می‌کند] 
        یک زن دارد مرا معتاد می‌کند 
        از بندر که بیرون می‌آیم 
        چراغ‌ها 
        پشت سرم خاموش و روشن می‌شوند 
        و جهان
        مثل یک جعبه سیگار
        روی دست‌هایم معلق می‌ماند 
        این زن
        با تمام قد بلندی‌هایش 
        و چادری که 
        دور اندام خود انداخته است 
        تمام بلندی‌ها را
        با شبی که 
        خیلی دور به من می‌رسد 
        به من اهداء کرده است 
        یک زن دارد مرا معتاد می‌کند 
        از برزیل می‌گوید 
        و از فوتبال برترش
        و از قهوه
        که هر ساله صادر می‌کند 
        این زن
        هیچ علامتی ندارد
        و به من بند کرده است 
        و می‌خواهد مرا
        به جام جهانی آلمان برساند 
        هورا، هورا، هورا.
         
        گردآوری و نگارش:
        #زانا_کوردستانی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۲۹۸۴ در تاریخ شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ ۱۶:۵۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        عارف افشاری  (جاوید الف)
        شنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۱ ۲۰:۳۹
        خندانک
        عبدالخبیر عاصی
        دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱ ۱۲:۵۴
        سلام‌و عرض ادب عالی بود خندانک خندانک خندانک
        بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
        شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ ۱۰:۱۰
        درود برشما خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1