سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 30 فروردين 1403
    10 شوال 1445
      Thursday 18 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۳۰ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        نمایش
        ارسال شده توسط

        مهتاب محمدی راد

        در تاریخ : جمعه ۱۸ شهريور ۱۴۰۱ ۱۹:۵۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۶۹ | نظرات : ۰

        شب سنگینی ست.. 
        روحم برای چه چیزهای عجیب و کم اهمیتی آزرده است.. 
        به چیزهای زیادی فکر می کنم.. 
        خاطرات زیادی را مرور می کنم... 
        پدرم را به یاد می آورم با بوی تند سیگاری که همیشه روشن بود.. نگاهش که می کردی بلند میشد میرفت سمت دیگری.. 
        این کارش کم کم کرد توی کله ام که دیده شدن و زیر نگاهِ آدم ها ماندن، چیز خوبی نیست.. همین شد که نگاه آدم ها برایم سنگین شد.. نگاه کردنشان کلافه ام می کرد.. نه آنکه خجالت بکشم یعنی چیزی برای خجالت کشیدن وجود نداشت، اما لزوم دیده شدن را هم درک نمی کردم.. یکجورهایی دیده نشدن برایم لذت بخش تر بود... 
        همیشه مشغول کار خودم بودم.. در مدرسه سرم مدام پایین بود... در خانه سعی می کردم زیاد جلوی چشم نباشم.. در کوچه و خیابان، هر جا که متوجه ی نگاه کنجکاو کسی میشدم راهم را کج می کردم و از ورِ دیگری می گذشتم.. به همان اندازه هم از نگاه کردن به دیگران امتناع می کردم.. 
        جوری شد که به ندیدن و دیده نشدن عادت کردم.. 
        تا یک سنی توی جمع ها، توسط دستم با اَشکال و نحوه ای که توی چشم نباشد، صورتم را می پوشاندم.. هنوز هم گاهی اینکار را می کنم... عین کبکی که سرش را در برف فرو کند و با پوشاندن سر و صورتش گمان کند از دید همه پنهان مانده.. اما مثل کبک هم نه... چیزی از روی ترس نبود... شاید هم بود... ترس از قضاوت هایی که نمی گذارند خود واقعی ات باشی.. تو را با کاریزمای نگاهت می سنجند... با نحوه ی خندیدنت... خط و خطوط صورتت..
        اینکه چقدر ظاهری ملیح و آرام و تو دل برو داشته باشی یا خشک و خشن و مغرور، سدِ "حقیقی بودنتان" می شود... قضاوت و عکس العملِ آنها می شود کلیدِ نمایشِ تو... با سردیِ نگاهی سرد شدن و با لبخندی لبخند شدن..
        غافل از تمام ویژگی های حقیقیِ درونتان... 
        میدانم نباید به هیچکس و هیچ یک از اینها اهمیت بدهم اما گاهی می پرسم چرا با اینهمه دیده نشدن هیچوقت حریص دیده شدن نبودم!؟ چرا هیچوقت کاری نکردم برای دیده شدن!؟
        آیا خودم میخواستم که دیده نشوم؟ خودم میخواستم پنهان بمانم؟ خودم میخواستم سنگینی نگاهی را حس نکنم؟ 
        آخر نخواستن و بد دانستن و نتوانستن هر کدام فرق دارد با دیگری...
        با همه ی این سوال ها، باز هم مطمئنم دیده شدنِ فیزیکی و مورد پسندِ دیگران قرار گرفتن، همیشه برایم بی معنا و یکجور هدر رفت بوده و هست... یکجور تلف شدنِ همه چیز...
        حتی حالا که دیگر دیده شدن یک پدیده ی همه گیر و به شکل امری عادی و حیاتی جا افتاده و مثل گذشته برایمان ترسناک نیست، باز هم تمایلی به انجامش ندارم و روز به روز بیشتر و بیشتر از آن فرار میکنم.. 
        اما مقصد حرف های من اصلا این ها نیست، به درست و غلط کارهای خودم کاری ندارم.. 
        فرصت های زیادی را تنها برای آنکه در معرض نمایش نباشم از دست داده ام و تا آنجا که شده و توانسته ام خودم را دور و پنهان نگه داشته ام.. و حالا نه تنها تحملِ در معرضِ نمایش بودن، که تحملِ هیچ نوع نمایشی را ندارم
        پس گوشه نشینی کم و بیش اشتباه است و هیچ اعتبار و افتخاری ندارد..
        سر حرفم اما با چیزهای دیگریست
        سوءاستفاده از وقایع و مرگ و زندگی افرادِ بنام و نمایشِ تقلبیِ دغدغه هایی تاریخ مصرف گذشته که اگر وجود خارجی داشتند به دغدغه ی بزرگ امروزمان بدل نمی شدند... کمک ها و مهرورزی های نمایشی... نمایش زندگی های لوکس و تجملی و بزک شده که از عهده ی دخل عامه ی مردم بر نمی آید و اگر هم بربیاید نمایشش قطعاً نفع و ارتباطی به عموم ندارد... نمایشِ همگانیِ اندام و ظاهری 30 ساله در سن 70 سالگی با درصد بالایی از پنهان کاریِ اعمالِ افراطیِ پشت پرده... نمایش حماقت راننده ای در خیابان که بدون در نظر گرفتنِ احتمالِ به خطر انداختن جان و سلامت دیگران، تمرکزی را که برای رانندگی نیاز است روی حرکات نمایشی گذاشته  و خوراندنش به اذهان در قالب شجاعت!.. فروش افکار و اعمال و کالاها به شرط نمایش عمومی زندگی شخصی و هر چیز خصوصی دیگر...و..و..و...
        و بعد... در یک حرکتِ مستعمل، شعارِ این درها را خدا باز کرده سر دادن! 
        بله.. نمایشِ ظاهر، یک نمایش جعلی ست.. یک نمایش مضر و دروغین و آسیب زننده..
        میخواهی و میتوانی بیشتر از آنچه که هستی خودت را نشان دهی.. اما باعثِ یک الگوسازی مخرب و اضطراب زا برای جهان پیرامونت میشوی، چرا که سطحِ توقعات را از انسانِ معمولی به شکلی جعلی بالا می بری که فقط مورد تحسین قرار بگیری!

        بهتر نیست پیش از فروپاشیِ همه چیز، در راهِ پایان بخشیدن به این نمایش های بی عیب و نقص بودن، برای چنین استعدادهای اسراف کارانه ای که بیش از همه چیز، مملو از ریاکاری اند، سیفون را کشید و دنیا را از مزاحمتشان خلاص کرد تا بشرِ امروز شرایط نرمال تری را تجربه کند؟ 
        گر چه در این دوره و زمانه هر کسی که نتواند اشتیاق و کششی به این نمایش ها داشته باشد و دلیل موجهی برای این دوره ی تمام شونده ی "زندگی در سلفی" بیابد، اوست که دیوانه به نظر میرسد..
         
        مهتاب محمدی راد

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۲۴۳۲ در تاریخ جمعه ۱۸ شهريور ۱۴۰۱ ۱۹:۵۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        شاهزاده خانوم

        ب سلام به همه نابیون محترم ااا خوشم نمیاد قسم بخورم برای این موضوع کاملا بی ارزش اما چنان با روح و روان آدم بازی می کنید مجبورم این کارو بکنم به والله قسم توی ناب هیچ پروفایل فیکی ندارم ااا برای چی وقتی می تونم خودم فعالیت کنم حرفامو بزنم فیک داشته باشم ااا نه ثنا خانوم منم نه آتنا خانوم نه هیچ احد و الناس دیگههه ااا توی ناب و وبلاگم تنها یه اسم دارم اونم شاهزاده خانوم از سال هشتاد و هفت تا حالااااااا ااا شاد باشید
        مدینه ولی زاده جوشقان

        یک چند پی دانش و دفتر گشتیم کردیم حساب اا یک چند پی زینت و زیور گشتیم در عهد شباب اا چون واقف از این جهان ابتر گشتیم نقشی است بر آب اا ترک همه کردیم و قلندر گشتیم ما را دریاب
        طاهره حسین زاده (کوهواره)

        ترنّمِ صَفای جان صداقت است و راستی ااا شُکوهِ اعتبارِ حق صلابتِ بَهاستی اا سلام بداهه ی
        ساسان نجفی

        ما آرزوی عشرت فانی نمی کنیم اا ما را سریر دولت باقی مسخر است
        محمد رضا خوشرو (مریخ)

        زده ام قفل بزرگی به دروازه دل که دگر بار به روی احدی وانکنم آنچنان دل بشکسته که اااا هم حتی پشت دروازه دل در بزند وانکنم

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0