غم سنگینی مرا سخت در بر گرفته بود.. با خود گفتم ذکر یونسیه قطعا کارساز است و مرا از وحشت تنهایی رها خواهد کرد.. چندین بار به زبان آوردم.. گاهی چند قطره اشک روی گونه هایم را لمس می کرد، اما قلبم پذیرای زبان ذکر گویم نبود و قراری برای آرامشم در نظر نمی گرفت..
هیجانات درونم به طرز وحشیانه و افسار گسیخته ای می راندند و من بسیار حق به جانب از این تسخیر شوم حمایت می کردم..
تا اینکه *شروع* آوای ذهنم شد..
شروع کن.. افسارش را بگیر.. آغاز، لحظه اکنون است..
نیرویی در من جان گرفت که با دستان قلب و افکارم توانستم افسار هیجاناتم را بکشم..
هیجانم را به نوای موسیقی دل نوازی دعوت کردم..
آرام شد..
و چون سکوت هیجان مرا در برگرفت..
*ظلم* را دیدم، مخاطب خاصش من بودم..
*ستمی* که ناجوانمردانه در قبال روح و جسمم روا داشته بودم..
قطعا من از ستمکاران به نفس خود بودم که اینگونه در دام نفس سرکش گرفتار شده بود..
*یاد*، بلافاصله مرا یاد راهی که در پیش گرفته بودم انداخت..
پروردگارا .. چه فراموشی عظیمی مرا گرفتار خود کرده بود و من بی خبر..
دیدگانم دیگر بارانی بود..
و زبانم به اختیاری که از اختیار بیرون بود، ذکر یونسیه را دیوانه وار بیان می کرد..
ای *ذکر* چه زیبا تو را دریافتم..
*هیچ خدایی جز تو نیست، تو پاک و منزه هستی و من از ستمکارانم*
شاهزاده
دلنوشته ای زیبا