پست های وبلاگ

سلام 

روبه روی منزل ما ،دریک آپارتمان ،طبقه ی چهارم بابابزرگ مهربانی همراه همسرشون ساکن هستند که اغلب من رو زمان هایی که پشت بام می روم و خورشید را نگاه می کنم و طلوع و غروب را یا ابرها رو نگاه می کنم ،می بینند ،و من نیز از همان راه دور به نشان ادب سرفرود می آورم و احترام می گذارم ایشون هم با لبخندی و دستی پاسخ می دهد البته دیگه تقریبا عادی شده براشون این رفتارهای من 🤭🌹

اولین بار من بدون کفش و جوراب در پاک مشغول قدم زدن بودم که ایشون رو اونجا دیدم ،یکی از بابابزرگ ها اومدند و گفتند دخترم آلوده هست ... گفتم بابابزرگ جان برای جریان یافتن انرژی هست و تعامل ... شروع کردم حرف زدن... 

چند روز بعد که مجد د پارک بودم و همراه دختر و پسرم روی چمن ها غلت می زدیم و بچه ها با خورشید حرف می زدند بابابزرگ ها رو دیدم که از دور سرتکان  می دادند احتمالا قطع امید کرده بودند از من 🤭😊💜

 

گذشت تا یک روز که از خریدبر می گشتم و مقداری غذا نیز برای گربه ها گرفته بودم که در مسیر میل نمود ند .مقداری رو ،تا نزدیکی خونه که یک گربه کوچولو توجهم رو جلب کرد کمی از غذا براش ریختم دیدم جلونمی یاد،گربه پنهان شده بود زیر چرخ های ماشین کمی خم شدم دیدم بی فایده هست تقریبا حالت خوابیده به گربه ملحق شدم و داشتم می گفتم قربونت الهی بیا عزیزم نترس ... که سایه ای را حس کردم تو دلم گفتم خدا کنه بابابزرگ نباشه آهسته خودم رو بیرون کشیدم و به بالا نگاه کردم بله خود بابابزرگ بود ،من :گربس😑😬🤕 

بابابزرگ :بله ...بلند شدم و خاک ها تکاندم و هم مسیرشدیم با بابا بزرگ ..‌.

 

چند روز بعدعصر بود در خونه رو که باز کردم با سگ زیبایی که تقریبا تا کمر خودم بود مواجه شدم،از پشت در که نیمه باز بود (اون موقع می ترسیدم هنوز )نگاه کردم و دیدم انگار دنبال غذا هست ،در رو بستم 

 

که وجدانم به صدا آمد

وجدانم 🧐🤨🤔

من 😶🙃🙄

وجدانم 👺👹الان راحت ی یعنی

من 🥺😕😟🙄

اگر گرسنه باشه چند روزی گذشته باشه 

من 😖😞🙄😒

وجدانم👀👁️😤

من😟

وجدانم ....اینجا بوق بشنوید ،قابل گفتن نیست🤭

خلاصه در رو باز کردم و اول نگاه کردم ببینم بابابزرگ نباشه ،بعدرفتم و برای سگ زیبا سوسیس خریدم و خودم رو بهش رسوندم ....

 

ادامه دارد