سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 31 فروردين 1403
    11 شوال 1445
      Friday 19 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۳۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        برزان هستیار؛ شاعری از اقلیم کوردستان
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۰ ۱۰:۳۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۶۷ | نظرات : ۲

        "برزان هستیار" شاعر و نویسنده‌ی کُرد در سال ۱۹۶۳ میلادی، در شهر سلیمانیه عراق زاده و همان‌جا تحصیلاتش را به اتمام رساند. 
        از دهه‌ی هشتاد میلادی آثار خود را در روزنامه‌ها و ماهنامه‌های کرد زبان در عراق منتشر کرده و در زمینه‌ی ترجمه عربی به کردی نیز دستی دارد. نخستین مجموعه شعر خود را در سال ۲۰۰۰ در سلیمانیه و دومین مجموعه را در هولیر توسط نشر آراس منتشر کرد. در سال ۲۰۰۸ همان ناشر مجموعه شعر «یک سال در تشویش» او را منتشر کرده و چهارمین مجموعه شعر او توسط انتشارات سه‌رده‌م(زمان) به سرپرستی شیرکو بیکس در سلیمانیه چاپ شده است.
        برزان هستیار از سال ۱۹۹۵ در کلن آلمان به سر می‌برد و تاکنون چندین همایش شعری برای او در کشورهایی چون سوئد، انگلستان و هلند بر پا شده است. 
        شعر برزان، شعری ست که خواننده را در ابهام‌های قرن از هم گسیختگی با تصویرهایی ناب که از مولفه‌های شعری اوست همراهی می‌کند.

        ▪︎نمونه شعر:
        (۱)
        وطنی اندوهگین، چون من 
        اندیشیدن به وطن...
        نیش آن عقرب ناامیدی‌ست 
        که مابین شراره‌های آتش 
        آن‌را در مغز خود فرو می‌کند،
        اندیشیدن به وطن...
        دست در زلف دلاویز زنی‌ست...
        بالا بلند
        به زیر تابش مهتاب در شبی تابستانی،
        اندیشیدن به وطن 
        زهری‌ست 
        که از بوسه‌ی معشوق شیرین کام‌تر است 
        و تکه قندی‌ست که از فراقش 
        کشنده‌تر 
        و من چون یک کودک
        که دلخوش از آمدن اولین روز عید است 
        همان گونه به وطن می‌اندیشم 
        به جنگ‌هایی که با هم داشتیم 
        به آن «دام»هایی که به اسم و رسم عشق‌ورزی
        به روی برف «تزویر» از برای هم جا گذاشتیم 
        و به آن تهمت‌هایی که به بهانه‌های زشت به هم زدیم 
        و آن «مین»‌هایی که بر سر راه هم کاشتیم 
        مین عشق و خیانت و
        گمراهی و
        مین همه چیزها، همه چیز...............!
         ***
        خوب می‌دانم که خواب، مرگی‌ست لحظه‌ای
        اما اندیشیدن به وطن، زندگانی جاودانی‌ست 
        مرگی‌ست بسیار بلند 
        وطن، با قلبی زلال
        و با همه‌ی هیبت ژولیده و بویناکش
        در کرانه‌ی رود «راین»
        پرسه می‌زند با من 
        و با تعدادی از لوله شکسته‌های فاضلابش 
        با من به کلیسای پُرهیبِ «دُم» می‌آید 
        و در خیابان‌های پر چاله چوله 
        دست احساس وطن 
        دست در بازوی من انداخته و
        به سوپر مارکت‌ها می‌رویم 
        با کت و شلواری مندرس...
        پیش از من خود را به باری پر ازدحام می‌رساند 
        و با آن زبان نیمه جانش...
        دو نوشیدنی سفارش می‌دهد 
        آه که چه زیباست وطن 
        بدون آنکه آرایشی کند...
        همراهم به جشن می‌آید و
        می‌رقصد و می‌خواند،
        از صفا و سادگی 
        از بی‌کسی و تنهایی 
        و از زشتی‌اش خجل نیست،
        از آن زمان که وطن، وطن بوده
        چون مادرم
        هر دم و همیشه مشغول زاد و ولد 
        شستن و روبیدن و سابیدن
        و مهمانان را راه انداختن بوده،
        و مانند مادربزرگم 
        دست‌هایش می‌لرزند و
        چشمانش دیگر سو ندارد،
        در هیاهوی خیابان پر ازدحام
        بوق ماشین‌ها سر سام‌اش کرده‌اند 
        و کسی نیست دستش را گرفته، به پیاده رو برساند.
         ***
        وطن بی در و پیکرم،
        وطن آس و پاسم،
        وطن فرشته و نازم،
        وطن تابناکم،......
        هر روز و همیشه تا آستانه‌ی بهشت می‌برند و
        اجازه داخل شدن به او نمی‌دهند 
        و هیچ روزی نبوده، او را تا دم دوزخ نکشند و
        سوزاندنش را نشانش ندهند 
        وطن وحشی‌ام، چه ساده و نزار است 
        که حتی نام و نشانی‌اش را نمی‌داند 
        هر روز در محله‌های خودمان گم می‌شود
        و همسایه‌های فاسد 
        او را باز می‌گردانند. 
        ▪︎برگردان: بابک صحرانورد

        (۲)
        سرشار از بیزاری،
        تهی از باران نگاهم امشب 
        در آن سوی پالیزهای عشق به انتظارم بمانید 
        می‌آیم و چون خنده‌ای شهاب آسا...
        از کوچه‌ی غربت می‌گذرم
        شاید که نبینید مرا اینچنین 
        با سبد اشک‌های نیمه سرخ‌ام.
        چگونه است که پیری سرشارم کرده از شکوفه‌های دلاویز خود
        ***
        به زیر سایه درختان آبستن از بیهودگی 
        کاسه مرگی را بر سر این زندگی رو به باد می‌شکنم 
        و لیوانی از روح فشرده‌ی دلمرده‌گی را
        می‌خشکانم،
        دیگر ای درخت‌های خشک شده‌ی عشق 
        شما نیز آن ترانه‌ها را به یادتان بسپارید 
        که تمام جوانی‌ام را به پاس‌اش آوازی کردم
        و کسی نخواندش،
        گردن آویز آن منظومه‌ها را از هم بدرید 
        که در گردن دخترک نازنینی به زنگار نشست 
        و خطی به پاس‌اش از بر نکردند،
        ای درخت‌های به زشتی نشسته از محبت 
        هیچ‌گاه چون امشب مست و خراب‌تر نخواهم شد 
        و چونان امشب پاک و معصوم نخواهم شد 
        و هیچ‌گاه چون امشب غمناک‌تر،
        فرو ریزید ای ستاره‌های به زردی در آمده
        و بریزید ای شاخه‌های تلخ خشنودی
        این شکار
        پاهایش نمی‌رساندش
        به آن سوی آبی‌های رهایی 
        به پرواز در آیید، ای عقاب‌های ناجوانمرد مرگ
        آن نوک‌های تیزتان
        فرو کنید به چشم‌هایی که دیر زمانی 
        دریایی بودند برای آب تنی 
        آرزوهای عریان خامی و جوانی 
        چشم‌هایش امشب در حسرت ریختن خون جوانی‌ام
        خود را کشتند و تا سوی خارهای تاریکی جاری شدند...
        شب یلداست، یلدا 
        قدحی شراب ریخت 
        من نمی‌توانم برای تمام این سال‌های ویران زندگی‌ام 
        با شمشیری کُند، بستیزم
        و این لشکر اندوه را نخواهم توانست که بتارانم 
        ای خواب، ای پاکترینِ سوختن‌ها 
        خانه‌ای دارم از شیشه، شکستنی 
        با سکوتت ویرانش مکن 
        جا خوابی دارم از خار پرچین 
        جایی برای سکوت نیست در آن بیتوته کند؛
        امشب... امشب... امشب 
        رودی‌ام که با موج‌های سهمگین در هم می‌شکنم 
        غباری سپید و دیگر هیچ،
        گیاهی‌ام خموده به زیر پای حسرتی و
        خون سبز رنگی و دیگر هیچ،
        قناری تنهایم در بی‌آسمانی 
        ترانه‌ای برای یأس می‌خوانم و
        و به هنگام مرگم، نغمه‌ای به یادگار می‌گذارم و دیگر هیچ،
        فرو ببارید ای تگرگ‌های خون گرم نابودی
        ساقه‌ی یادواره‌هایم را بشکنید 
        که به ریشه‌ی خنده می‌رسند 
        غنچه‌ی آن یادگارها را فرو بریزید 
        که از پهن دشت‌های سپید امیدواری
        به فصل‌های شکوفه دادن نگاهی برق‌آسا می‌اندازند؛...
        هیچ‌گاه چون امشب شیداتر نخواهم شد و
        هیچ‌گاه چون امشب خالی‌تر نخواهم شد 
        و هیچ‌گاه چون امشب با حسرت
        به زیر چتر شکسته‌ی هق هق گریه‌ای نخواهم رفت 
        و تک تک خانه‌های
        رقص شیدایی و عشق و هم آغوشی را باز نشان نخواهم داد.
        ▪︎برگردان: بابک صحرانورد
         
        گردآوری و نگارش:
        #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی) 
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۱۹۵۵ در تاریخ چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۴۰۰ ۱۰:۳۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        حسین شفیعی بيدگلی
        جمعه ۱۳ اسفند ۱۴۰۰ ۰۹:۱۷
        خندانک
        طوبی آهنگران
        چهارشنبه ۱۸ اسفند ۱۴۰۰ ۱۰:۱۴
        خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0