پرنده عاشق شد؛ عاشق دستی مهربان که هر روز صبح پنجره را باز می کرد و بر هره ی آن دانه می پاشید. و پرنده با لذت بسیار دانه ها را می خورد.
اما یک چیز بود که روح او را به شدت می آزرد؛ اینکه او تنها پرنده در آن شهر بود، و آن پنجره تنها پنجره ی باز آن شهر، و آن دست مهربان تنها دستی که دانه می پاشید...
تمام پنجره های دیگر همیشه بسته بودند و هیچ دستی آن ها را نمی گشود!!
پرنده اندوهش را با آسمان در میان گذاشت و از او پرسید چه باید بکند تا سایر پنجره های آن شهر باز شوند و دست های مهربان دانه بپاشند؟
آسمان گفت پرنده های دیگر را خبر کند و همه با هم به مدت هفت روز هر روز صبح دل انگیزترین و شنیدنی ترین آواز جهان را بخوانند تا سرانجام آوازشان بر قلب ها اثر بگذارد و پنجره ها باز شوند.
پرنده آنچه را که آسمان گفته بود انجام داد و هفت روز همراه پرنده های دیگر هر صبح دلنشین ترین آواز جهان را خواندند.
و سرانجام، صبح روز هشتم دومین پنجره، بعد از پنجره ی همیشه باز، گشوده شد. صبح روز نهم، پنجره ای دیگر... صبح روز دهم، پنجره ای دیگر... و به همین ترتیب تمام پنجره ها یکی یکی باز شدند و دست ها بر هره ها دانه پاشیدند.
آسمان که از آن بالا همه چیز را نظاره می کرد با خود گفت: این جا جالب ترین شهری ست که تا به حال دیده ام؛ شهری که از پرنده پر است و تمام پنجره هایش به سمت پرنده ها باز شده اند!
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی