سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 1 ارديبهشت 1403
  • روز بزرگداشت سعدي
12 شوال 1445
    Saturday 20 Apr 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      شنبه ۱ ارديبهشت

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      خوابِ نیمه کاره
      ارسال شده توسط

      بهمن بیدقی

      در تاریخ : چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰ ۱۹:۳۵
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۲۱ | نظرات : ۰

      خوابِ نیمه کاره
       
      مثل همیشه که میمردم ، مُرده بودم . یعنی خوابیده  بودم . مگر نه این است که خواب ، همان مرگ است  که  خداوند ، اجازه ی ادامه ی زندگیِ دنیایی به آن می دهد و مرگ ، یک زندگی ست که خدا ، اجازه ی ادامه به آن میدهد ؟
      من ناراحتی وعذاب فرعون را حس میکردم که نمی تواند دیگر تا ابد بمیرد .
      من شادی موسی را حس میکردم ازاینکه تا ابد زنده ست و دیگر هیچگاه نمی میرد .
      آن ماوراء را به چه چیز میتوانم تشبیه اش کنم ؟ آنهمه دیدن را ؟ آنهمه فراخیِ روح را ؟
      شاید به حبابی ! از شدت لطافت و زیبایی . حبابی شفاف و کُروی ، درونش یک نگاه .
      مگر تو چشمانت را ، بدون آئینه و آب ، می توانی ببینی ؟
      یک حباب نگاه، با دیدی همه جانبه. دریک آنْ، هم اطراف پیداست. یک کره ی چشمی که، فقط حاصلش دیدن است و نظاره گر بودن و سرانجام را دیدن ، ولی از تن و بدن خبری نیست . چه شگفت انگیز!
       
      من تبدیل شده بودم به نگاه . نه دست و پایی ازعمل ، که آنهنگام ، هنگامه ی دیدن بود نه عمل .
      ولی اینهمه درد دل و شوق دل ازکجا بود ؟ قلبی در آنجا نبود .
      اینهمه پشیمانی و خوشحالی فکر، از کجا بود ؟ مغزی در آنجا نبود .
      درمیان اینهمه معجزه ، سیال شده بودم چون رود . سوت زنان و بی خیال می‌تاختم به دویدنی بی پا و سر و خنکایم خنک میکرد هرسنگی را که در مسیرم بود ، ولی چقدر گرم بودم به دلگرمی امیدهایم به خدا ، چه حس خوبی داشت از آنهمه اصطکاک ام با خدا که مرا به قرار میخواند و به امنیت حضورش .
      امنیت حضورش فوق‌العاده بود .
      باحضورش اگرهمه عالم دشمنم میشدندچه باک وبا ترک یادش، اگرهمه عالم رفیقم میشدم چه لذتی داشت؟
      همه اطرافم خدا بود و همه جا پُر ازخدا . آنچه حس میشد فقط او بود و او بود . باقی همه استعاره بودند .
      خدا اگر به چشم می‌آمد که دیگر خدا نبود ، مخلوق بود نه خالق .
      دلگرمی ام از او، حس ام از او را کامل میکرد . من افتخارمیکردم که ساخته ی دستانِ هنرمند اویم .
      چه افتخاری بالاتر از اینکه او منِ هیچ را به بندگیِ خودش پسندیده .
      خدا چقدر مهربان بود . بر تمام روحم - که چون او دیده نمیشد – بوسه های الطافش را حس میکردم .
      چقدر ارزشمندست انسان که ذره ای از روح خداست .
      چقدر باید اینهمه ارزش را پاس داشت .
       
      هرلحظه که اراده میکردم چیزی را بدانم می دانستم ولی به این توانایی غره نمی شدم چون می‌دانستم اگر او نخواهد بدانم قطعاً نخواهم دانست . من همیشه آن چیزی را داشتم که او میخواست که داشته باشم .
       
      درخوابِ مرگ گونه ام کسانی را میدیدم که سالها بود که فوت کرده بودند . یادم است که  فوت کردنشان مانند فوت کردن یک شمع بود، به همان آسانی که گُلی را می بوئید . به همان آسانی که شربتی شیرین و خنک و پر از عطر زعفران را سر می کشید . با چاشنیِ لبخند . واقعاً چه حالِ خوشی دارد .
      به همان احساس شادیِ استحمام . چقدرسبک میشود تن و روح انسان از غبارها .
      به حالِ خوش نماز اول وقت ، چه سبکی فوق العاده و بی نظیری در آن نهفته است .
      مادرمهربانم درخوابم زنده بود . چه حال ناخوشی بود بیداری، چون هرگاه بیدارمیشدم او فوت کرده بود.  من خواب دیدن راکه پُر ازبهشت خاطره ها وروحهای شادمانه است را خیلی دوست دارم . آنها شادمانند.
       
      دربیداری ، شاهد کلی اخم هایم و بی هدفی ها و بطالت هایم و مردمانی که  درغمها و شکها سرگردانند . شکی نداشتم  که آن دنیا از این دنیا بهترست  ولی چه باید میکردم که با همه بی صبری ام ، که نشانی از خلقتِ ناشکیبای انسان بودنم بود ، باید باز هم صبرمیکردم تا نورها ونورها از این عالم برچینم و درعالمِ وجود بپرورم تا جوانه ای ازخدا از آن بروید . نورها را قورت دهم تا به چراغی مبدل شوم تا در ظلماتِ آسمان هم بتوانم یک ستاره شوم . بدون نور که جایی دیده نمیشود ، زمین میخورم .
      پس من مثل همیشه باز صبر کردم .
      مثل طفلی بامزه که راه رفتن را نمیداند تاتی کنان زمین خوردم ، خدا دستم را گرفت مرا ایستاند . بیشمار زمین می خوردم و باز مرا می ایستاند . جالب اینست که هیچ وقت از من خسته نمی شد .
      " عجب صبری خدا دارد "
      ومن وقتی راه رفتن راآموختم به دنبال دستهای ماورایی اش میگشتم تا ببوسمش که مرا راه رفتن آموخت ولی چون دست ها همه جا بودند ولی نامرئی ، دستان مادرم را بوسیدم . او که دستانش همانا دست یاریِ خداوند بود .
      او که  به دلشوره ی اینکه  از گرسنگی ضعیف نشوم و نمیرم ، آنقدر کالسکه ی کودکی ام را به تفرج  و گردش گون در باغهای خاطراتم  دورحوض حیاطی که  نشانی از دریایی از عشق  و محبت بود در کنار باغچه ی درخت آلبالو و گلهای محمدی و یاس که نشان بهشت  بودند ، می گردانْد تا  لقمه ی کوچکی را به منِ  بد اشتها بخورانَد و دلش آرام گیرد که دیگر طفلش زنده میماند . او به خود می گفت : خودم نماندم نماندم ، طفل ام باقی بماند . می دانی چرا ؟ چون او هم ذره روحی ازهمان خدای مهربان بود .
       
      دیگر اشک ها امانم را بریده ، نوشته ام را ناقص رها می‌کنم .
      باید باز هم بخوابم و خوابش را ببینم .
      خداحافظ
       
      بهمن بیدقی 99/8/4

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۱۸۴۵ در تاریخ چهارشنبه ۲۹ دی ۱۴۰۰ ۱۹:۳۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0