-مامان... مامان کجایی؟
هراسان به دور خود چرخید، نام مادرش را صدا زد و بلند گفت: مامان؟ تروخدا جوابمو بده! کجا رفتی؟
نوری روبهروی چشمانش درخشید که چشمانش را اذیت کرد و توان دید را از آنها گرفت. دستش را مقابل چشمانش قرار داد، با شنیدن صدای مادرش دستش را پایین آورد و به چهره نورانی مادرش چشم دوخت؛ خبری از نورِ تابانِ چند دقیقه پیش نبود و الان تنها نوری که وجود داشت دور چهره مادرش بود. چند ثانیه نگاه کرد تا رفع دلتنگی شود و سپس زمزمه کرد: مامان جون... چرا یهو تنهام گذاشتی؟ نگفتی میترسم؟
مادرش دستانش را باز کرد و آغوش مادرانهاش را هدیهی دخترک ناز پروردهاش کرد که بعد از او دیگر نازی نکرد و علاوه برآن اگر نازی هم میکرد خریداری نداشت! نورگل هماننده پرندهای که از قفس آزاد شده به سمت مادرش پرواز کرد و خود را در آغوشش رها کرد. مادر دست بر سرِ نورگل کشید و آهسته لب زد: دلتنگی دورت بگردم؟ چرا شبها رو با اشک صبح میکنی مامان؟ نمیدونی با هر اشکی که از چشمهای قشنگت ریخته میشه ناراحت میشم دخترکم؟
نورگل از مادر جدا شد و گفت: خستهام مامان! کاش منم با خودت میبردی، کاش به بابا و پدریش اعتماد نمیکردی تا منو بزاری و بری.
دست زیر چانهی نورگل گذاشت تا نگاهش را از زیر به صورت نورانی خود معطوف کند. نورگل با دلتنگی آشکار قسمت به قسمت اجزای صورت مادرش را برانداز کرد و به لحن قشنگ مادرش که با او صحبت میکرد گوش سپرد: بهزودی میای پیش من دخترم، فقط باید یک کاری رو تموم کنی! نورگل لب گزید و پرسید: چه کاری مامان؟
-وقتی که هشت ماهه تورو باردار بودم به قدری شکمم بزرگ شده بود که نمیتونستم حرکت کنم، یک روز مادربزرگت باقالی خریده بود و من تا چشمم بهش افتاد هوس کردم که بخورم. نشستم خوردم و بعد از چندساعت حالم بد شد. بابات خیلی استرس گرفته بود و سریع منو برد بیمارستان؛ دکتر که اومد بالا سرم گفت فقط دعا کنید که بچهتون بمونه و خفه نشه. به باقالی حساسیت داشتم و نمیدونستم، همین ندونم کاری باعث شده بود تا تورو از دست بدم! نذر کردم اگه سالم بدنیا اومدی هرسال محرم به دونفر در حد توانم کمک کنم و بعد از مرگم تو این نذر و بهجا بیاری.
نورگل در فکر فرو رفته بود و همچنان لبانش را میگزید، بعد از اینکه مکث مادرش را دید گفت: الان من باید به دو نفر درحد توانم کمک کنم اما به چه کسایی؟
-به دونفر که نزدیکِ تو هستن و خیلی به کمکت احتیاج دارند.
مادر این را گفت و کم کم از جلوی چشمان دخترکش دور شد. نورگل به دنبال مادرش گشت و بلند نامش را صدا زد، منتظر جواب از سویی مادرش بود اما هیچ پاسخی دریافت نکرد! بار دیگر فریاد زد اما دریغ از پاسخی.
با برخورد آب سرد بر روی صورت عرق کردهاش چشمانش را باز کرد و مهسا دوستِ همیشگیش را با چهرهای نگران دید.
-چیشده نورگل؟ خواب میدیدی؟
نورگل همانطورکه دست بر صورت عرق کردهاش میکشید و چند ورق دستمال کاغذی برمیداشت تا صورتش را پاک کند، گفت: مامان بود، گفت... گفت نذر داره، گفت قراره برم پیشش و...
مهسا حرفش را نصفه قطع کرد و گفت: شمرده شمرده بهم بگو چیشده.
اما نورگل عجولتر از آنی بود که بخواهد ریز به ریز توضیح دهد که مادرش در خواب به او چهگفته است. لباسش را پوشید و گفت: باید بریم و خواستهی مامان رو انجام بدیم.
مهسا شالش را روی سرش مرتب کرد و به دنبال نورگل رفت.
از درِ خانه خارج میشدند که با صدای پدرِ نازگل سرجای خود ایستادند.
-کجا باز شال و کلاه کردی دخترهی وِل؟ بجای اینکه شیک کنی بگردی، بشین امشب شیک کن تا بلکیم پسرِ خبیری ازت خوشش بیاد و زنش شی.
نورگل دسته مشت شدهاش را پشتِ شالش پنهان کرد. از پدرش و همسری که بدون نظرخواهی قبل از چهلم مادرش انتخاب کرده بود بیزار بود! انتظارِ این را نداشت که پدرش دیگر همسر نخواهد اما انتظار این را داشت که حداقل تا سال مادرِ جوانمرگش صبر کند. و اما پسرِ خبیری!
خواهر زادهی همسر جدید پدرش که خواهان او بود اما نورگل گوشه چشمی هم نشانش نمیداد. از همسر دوم پدرش که خیلی زنِ کینهای و بدی بود اصلأ خوشش نمیآمد و وجودش را به زور در خانه تحمل میکرد، چه برسد به اینکه بخواهد عروس آن خانوادهی از خود راضی شود که با پول پدرش آدم شدهاند.
مرگ را به ازدواج با آن پسره شیت و دلالِ جان انسانها ترجیح میداد. میدانست که قاچاقچی است و میدانست که پدرش هم این حقیقتی که شب خواستگاری برملا شده بود را میداند، اما دلیل پافشاری کردن پدرش برای ازدواج با او را نمیدانست و هراز گاهی با خود میگفت: یعنی در این حد پدر از من نفرت دارد؟ برای کدام کارِ نکرده اینچنین از من بیزار است که میخواهد هرچه زودتر از شرِ من خلاص شود. عقب گرد کرد و از خانه خارج شد. در طول راه مهسا که شاهد تمامی مکالمه نورگل با پدرش بود، صحبت میکرد و نورگل هم به نحوی گوش میداد اما درمیان اینها یکی از حرفهای مهسا که میگفت امکانِ اینکه برای پدرت دعا نوشته باشند زیاد است، عجیب ذهنش را درگیر کرده بود.
میان حرفهای مهسا پرید و گفت: مهسا کسی و میشناسی که سرکتاب باز کنه و دعا باطل کنه؟ مهسا از اینکه نورگل اینبار برخلاف تمامی دفعات قبل دنبالهی ماجرای دعانویسی را گرفته است و مانند همیشه بیاهمیت از کنارش گذر نمیکند. تعجب کرد و اندکی خوشحال شد.
-آره میشناسم، مادربزرگم.
برقِ تعجبی در چشمانِ نورگل پدیدار گشت و از مهسا خواست تا او را به سمت خانه مادربزرگِ دعانویسش ببرد.
فکرش را هم نمیکرد که مادربزرگ مهسا باطل کردنِ دعا و طلسم را بلد باشد.
مهسا کلیدی از جیب مانتویش درآورد و درِ آهنی زنگ زده را باز کرد.
داخل که شدند نورگل از عظمت با شکوه باغ دهانش باز ماند، میتوانست قسم بخورد که خانهای به زیبایی این خانه قدیمی ندیده است.
مهسا یاالله گفت و در خانه را گشود.
نورگل پیرزنی را دید که گوشهی خانه دراز کشیده است و با شنیدن صدای بلند مهسا سعی در بلند شدن دارد. ذوق زدگی پیرزن مشهود بود و مهسا و مهسا دستش را بوسید و شروع به معرفی کرد: عزیز جون این دختر خوشگل نورگل دوست بچگی منه.
لبخندی بر روی صورت چروکیدهاش نمایان شد و با گرمی خوشآمد گفت.
مهسا ماجرای رفتار عجیب غریب و یهویی پدرِ نورگل را برای مادربزرگش توضیح داد و مادربزرگِ مهسا که گُلناز نام داشت مشغول سرکتاب باز کردن شد. مهسا و نورگل چشم به دهان گلناز خانم کسی که چروکهای صورتش هم نمیتوانست منکر زیباییش شود، دوخته بودند.
گلناز خانم بعد از کمی مکث تأیید کرد که دعایی برای پدرش نوشتهاند. دعایی که تا آخر عمر در کنار همسر و خانواده همسر رام باشد و درخواستهایشان را بی برو برگرد قبول کند.
نورگل لب باز کرد: خب این دعا... این دعا چجوری باطل میشه
گلناز خانم اخمی کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. مهسا سریعاً بلند شد و گفت: مادربزرگ، داروهات کجاست؟
گلناز خانم با دستش به تاقچهای اشاره کرد.
نورگل که دید مهسا به دنبال قرص رفته بلند شد تا آب بیاورد. پارچ آب را از یخچال بیرون آورد و سرش را به سمت لیوان خم کرد و آب ریخت. میخواست که از در آشپزخانه خارج شود ناگهان گوش به مکالمه مهسا و مادربزرگش سپرد: مامان بزرگ، تو که میدونی قلبت بازی درمیاره پس چرا قرصهاتو سروقت نمیخوری تا وقتی که پول جمع کنم عمل کنی دورت بگردم.
صدای غمگین مادربزرگِ مهسا باعث شد تا فکری در ذهن نورگل جرقه بزند: دخترم من که میدونم پولی تو دست و بالت نداری، از طرفی هم بیخود تلاش میکنی تا پول عمل و جور کنی... من دیگه زندگیمو کردم نمیخوام آخر عمری شرمنده تو بشم!
قبل از اینکه چیز دیگری گفته شود نورگل خود را نشان داد و آب را به دست مادربزرگ داد
فکری که در ذهنش بود را به زبان آورد اما در دل به خود لعنتی فرستاد بابت حرفی که زود بابت زدنش پیش قدم شد: من پول عملتون رو میدم در عوض شما دعایی که برای پدرم نوشته شده باطل کنید
گلناز خانم اخمی کرد و گفت: نیازی نیست دخترم. من این کار رو بدون هیچ هزینهای برات انجام میدم.
نورگل حرفی نزد و تنها شرمنده شد که پیرزن فهمیده او فالگوش ایستاده و ترحم میکند
اما او ترحم نمیکرد بلکه میخواست از بین دونفری که مادرش میگفت یک نفر را خط بزند و سراغ دیگری برود.
مهسا و نورگل سر به زیر انداخته بودند، گلناز خانم گفت: دعایی که نوشته شده زیر درختِ گردو، قسمت جنوبی باغِ پشت خونه هست، اون دعا رو بردار و آتیش بزن
نورگل سر تکان داد و بعد از معذرت خواهی و تشکر بلند شد.
باید هرچه زودتر آن دعا را پیدا میکرد تا زندگی پدرش از این بیشتر متلاشی نشده است
چراغ قرمز بود. نورگل در ذهنش آن درخت گردو را دیده بود و راهش را هم رفته بود!
با دوتقه که به شیشه پنجره خورد از فکر بیرون آمد و شیشه را پایین کشید
-خانم... خانم یه گل میخری؟ تروخدا... التماست میکنم خانم، امروز اگه پولی نبرم آقا ولی من و مامانم رو میزنه
از لحن پر التماس پسرکِ هشت یا نُه ساله، دلش سوخت و از داشبورد پنج تراولِ صدتومنی بیرون کشید و به پسرک داد.
پسرک چشمانش گرد شد گفت: این خیلی زیاده خانم، یک شاخه گل دو تومنه
نورگل لبخندی زد و تمام گل هارا از پسر گرفت و لب زد: من همهی گلاتو میخرم، توهم بشین حساب کن بیست شاخه گل چقدر میشه نصفش رو بده صاحبت و مابقی رو برای خودت بردار، فقط هیچ حرفی از پولهای اضافه نزن و خودت خرج کن
پسر آرزوی عاقبت بخیری کرد و قرار شد که به درخواست نورگل برای مادرش فاتحهای بخواند
نورگل ماشین را در حیاط پارک کرد و هنوز وارد نشده بود که حرفهای نامادریاش که او را عفریته میخواند شروع شد: چه عجب اومدی، اشکال نداره کمتر از یک هفته دیگه تمام و کمال برای خواهرزادمی و منم ادبت میکنم دختر جون
نورگل پوزخندی حرص درار زد و گفت: مگه اینکه خواب ببینی زنِ اون چلغوز بشم
از مقابل چشمان آتشینِ عفریته گذشت و یکراست به طرف درخت گردو در جنوب باغ بزرگِ مادر مرحومش رفت
بیل کوچکی که از کنار گلهای کوچک برداشته بود به زمین زد و خاک را کند. آنقدر کند تا به کاغذی با نوشتههای عربی رسید
خوشحال از یافتن دعا، لبخندی زد و همانجا کاغذ را با فندک سوزاند! از جا بلند شد و شاداب از پلهها پایین رفت، تمام فکرش شده بود دومین نفری که قرار است کمکش کند
اولین نفر که آن پسربچه بود و دومین نفر هنوز مجهول بود! در فکر و خیال غرق بود که ناگهان دستی از پشت هلش داد و چون غیرمنتظره بود تعادلش را از دست داد. با شتاب از پلهها به پایین پرت شد و سرش با شدت به زمین برخورد کرد. هنوز هشیار بود. دستش را به سرش گرفت و آهی از درد سرداد. دسته آغشته به خونش را جلو آورد و پس از دیدن چهرهی خندانِ نامادریاش، از هوش رفت و چشم بست
#پنج.ماه.ب
همه و حتی پسرِ کوچکه گل فروش دورِ قبر نشسته بودند و گریه میکردند
تمام این پنج ماه کارشان گریه بود و گریه
مهسا و کمال(پدرِ نورگل) زار میزدند و با خاک بر سرخود میزدند
نورگل بعد از پرت شدن ضربه مغزی شد و به کما رفت! پدرش وقتی به خانه آمد با جسم بیجانِ دخترکش روبه رو شد و دنیا دور سرش چرخید
همسرِ دومِ کمال که انتظار چک شدن دوربینهای خانه توسط کمال را نداشت دوربینها را دستکاری نکرده بود و تنها فرصت پیدا کرده بود تا نقشهی صحنهسازی را بکشد
کمال دوربینها را چک کرد و همسرش را به پلیس معرفی کرد و حکم بر این شد که اگر نورگل زنده از کما بیرون بیاید دوسال از حبس کم خواهد شد و اگر زنده بیرون نیاید اعدام شود که روزِ مرگ نورگل اعدام شد
نورگل قبل از مرگش کارت اهدای عضو را گرفته بود گویا به او الهام شده بود که قرار است مرگ مغزی شود! کارت اهدای عضو اجازه داد که اگر روزی مرگ مغزی شد اعضای بدنش به افرادی که در لیست پیوند قرار دارند، بدهند
هریک اعضای بدنش به فردی رسید و قلبش، قلبِ جوانش به مادربزرگ مهسا رسید.
نذر مادرش باعث شد تا سعادت در آخرت را کسب کند