سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    نذری
    ارسال شده توسط

    بهمن بیدقی

    در تاریخ : چهارشنبه ۲۴ شهريور ۱۴۰۰ ۱۴:۲۸
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۸۶ | نظرات : ۴

    نذری
     
    دوتا دوست ، تووی کوچه توپ بازی می‌ کردند . دوتا دوستِ شش ساله .
    یکی شون فرزتر بود و هِی به اون یکی گُل میزد .
    اون یکی حرصش دراومده بود . مخصوصاً کُرکُری هم چاشنی بازیشون شده بود .
    تا اینکه اون که حرصش دراومده بود فکر بد و ضایعی اومد تووی  ذهنش ، یه فکرِ پلید و نامردانه .
    به دوستش گفت : راستی یادم رفت بِهِت بگم کبابیِ حاجی داره نذری میده .
    دوستش گفت : راست میگی ؟ بیا بریم ما هم بگیریم .
    اون یکی گفت: من گرفتم تو برو. فقط بُدو تا تموم نشده . اینو گفت ودرحالیکه سریع هم پشیمون شد، ولی مثل خر توو گِل موند. نه راهِ پس داشت و نه راه پیش .
    دوستش بازی رُو رها کرد و بسمت کبابی دوید .
    چند نفر توی صف خریدِ کباب ایستاده بودن .
    پسر شش ساله طوری دوید بسمت کبابی که همه اونایی که منتظر بودن ، با دیدن تند و فرزی و با نمکیِ پسربچه خواسته ناخواسته راه بازکردن که کوچولو بِرِه اولِ صف .
    لبخندی که بر لب همه و ازجمله کبابی بود ، موجب سؤالِ کبابی از کودک شد . پسرم چند تا میخواستی ؟
    کودک درحالیکه کف دستش رُو بازکرده بود ، پنج رُو نشان داد و با لحن بامزه ای گفت : پنج تا .
    راست میگفت ، خودش و مامان و بابا و برادر و خواهرش جمعاً پنج تا می‌شدن .
    حاجی یه نون سنگک و پنج تا کباب گذاشت و بسته بندی کرد و به پسربچه داد .
    موقع پول گرفتن، کبابی مبلغ رُوگفت، ولی وقتی بچه سرشو زمین انداخت وباحالتی آچمز به نوک کفشش خیره شد و آنها را کودکانه بر زمین کشید روحِ بیدارِ انسانی فهمید که پسربچه هیچ پولی باخودش نداره .  پسربچه آروم گفت : مگه نذری نیست ؟
    تووی چند ثانیه، یه عالمه اتفاق افتاد : یه آقایی ازتووی صف یه اشاره ی با معنایی به کبابی کرد که یعنی من حساب میکنم . حاجی هم که دوزاری اش سریع افتاده بود گفت : حواس منِ پیرمرد رِومیبینی ؟ ازبس که هرروز پول گرفتم عادت کردم و امروزهم طبق عادت، مبلغِ کباب رُوگفتم تو رُوخدا منو ببخش، پیریه دیگه  و تووی یه ظرف یه بارمصرف، یه سیخ گوجه هم گذاشت وگفت : ببخشید اینم فراموش کرده بودم بذارم وظرف گوجه رُو تووی نایلکس گذاشت و درحالیکه با لبخند محبت آمیزی گفت : نوش جان ، برای اینکه این اشتباه  فراگیر نشه و پسربچه دیگران را برای گرفتنِ نذری نفرسته گفت : همین چند نفر رو که راه بندازم نذریِ منهم تموم میشه ، به موقع اومدی عزیزم .
    پسربچه درحالیکه لباس کم قیمتی به تن داشت ومعلوم بود که یه عالمه شاده ، تشکر کرد و از مغازه اومد  بیرون. دوستش که یه گوشه قایم شده بود اونوکه با کباب بسمت خونه خندون دید کهمیدوید ،گفت: گرفتی؟ ولی چجوری؟ و اون گفت : خوبه که تو هم گرفتی وگرنه دعوتت میکردم خونمون نذری بخوری .
    خیلی وقته کباب نخوردیم ، حتماً ببرم خونه بقیه خوشحال میشن . و باخنده، مثل قرقی دوید بسمت خونه .
    بعد از رفتن کودک ، ماجرای داخل کبابی هم شنیدنیه . وقتی مرد بزرگوار خواست پول رُو حساب کنه ، هر کاری کرد حاجی نگرفت و گفت : اینقدر تووی دنیای خودم گم  شده ام  که حواسم به  دُور و اطرافم زیاد نیست . ممنونم که با اشاره ی به موقع تون ، منو متوجه ی کاری انسانی کردید .
    دلهای شاد ولبخندهای همه حاضرین را بخاطراین کارِ انسانی رُو نمیتونم با قلم توصیف کنم ، پس هیچی ننویسم بهتره .
     
    بهمن بیدقی 1400/6/6

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۱۶۰۵ در تاریخ چهارشنبه ۲۴ شهريور ۱۴۰۰ ۱۴:۲۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    لیلا گماری ( مأنوس شده با قلم)
    چهارشنبه ۲۴ شهريور ۱۴۰۰ ۲۰:۵۱
    درودها به جناب بیدقی ارجمند
    بسیار زیبا و شکوهمند و آموزنده بود داستانتان خندانک
    خندانک خندانک خندانک
    بهمن بیدقی
    بهمن بیدقی
    چهارشنبه ۲۴ شهريور ۱۴۰۰ ۲۱:۴۷
    با سلام و عرض ادب و احترام بزرگوار
    بینهایت سپاسگزارم از لطف و مهرتان
    سلامت باشید و شادمان
    ارسال پاسخ
    آذر مهتدی
    چهارشنبه ۲۴ شهريور ۱۴۰۰ ۲۳:۱۸
    درود بر شما
    این داستان بارها به عینه دیده شده وقتی در حال خریدیم حواسمون به اطرافمون باشه خیلی ها نیازمند هستند اما روی گفتن ندارن.
    خندانک خندانک خندانک
    بهمن بیدقی
    بهمن بیدقی
    چهارشنبه ۲۴ شهريور ۱۴۰۰ ۲۳:۴۲
    با سلام و عرض ادب بزرگوار
    سپاس از حضور ارزشمندتان
    ارسال پاسخ
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0