شنبه ۸ بهمن
زندگی زیسته و نزیسته ی عزیزیان
ارسال شده توسط مهرداد عزیزیان در تاریخ : دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰ ۰۴:۱۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۹۲ | نظرات : ۴
|
|
زندگی زیسته و نزیسته ی عزیزیان
فصل چهارم
بابام نذاشت سی وُ هفت سال به نیش کشیدنموُ براش تلافی کنم.بنظرم وقتش نبود ،بماند که برای مادرمم زود بود،خیلی زود!
تصور میکنم وقتی داشته میرفته دیگه ساکت نبوده.بلند بلند شعر میخونده.یا شاید میگفته : حمید من به اندازه ی کافی دیدم بابا، از اینجا به بعدشو تو ببین !
یا شایدم داشته با خودش فکر میکرده اگه میدونستم امروز ِ ،حتما قبلش یه وصیت نامه مینوشتمو این الدنگو از ارث محروم میکردم،بعد از اون بالا به ریشش میخندیدم!
چه فرقی میکنه آقا،فقط میدونم از اون روز دیگه بابامو تو خیالم دارموُ همین چنتا عکسی که ازش مونده.
این یکیش آقا.
_ نیازی نیست ،ادامه بدین لطفا.
رو چِشَم.
زن داداشم اومد پیشم،چشماش خیس بود .بابارو خیلی دوست داشت،نمیدونم چرا!شاید تو خودش یتیم بود.
من نشسته بودم رو پله ای که میرفت به سمت پشت ِ بوموُ داشتم سعی میکردم گریه نکنم.حس غریبی بود.
تا حالا شده دشمن خونیت بمیره وُ حس کنی میخوای براش گریه کنی؟!
_نه
مسبب ِ تمام ِ بدبختیام،مقصر تمام شکستام،منشا تمام اشتباهاموُ پای اصلی ِ پاگذاشتنم تو این مسخره بازی که بهش میگن زندگی حالا مرده بود وُ من تنهای تنها بودم.دیگه لطفیم نداشت به کسی که وجود فیزیکی نداره بد وُ بیراه بگی!! ولی داستان ِ اشکا چی بود؟ مگه چشما از مغز فرمون نمیگیرن؟ پس چرا مغزم به چشام پیام میداد گریه کنین ؟
زن داداشم به چنتا عکسی که تو دستم بود اشاره کرد و گفت: این یکی خوبه حمید،اینجا بابا جوونتره ،هنوز موهاش جوگندمیه،سفید کامل نیست.
خواهرم که شنید دوباره موتورش روشن شد شروع کرد ضجه زدن.
نمیدونم چرا برا آگهی ترحیم باید دنبال ِ عکس جوونیای طرف باشیم؟ مگه اگه عکس آخر ِ میّتوُ بذاریم رو آگهی دم ِ پل صراط میگن برو یه عکس ِ خوشگل تر بیار؟ یا مثلا در مسجد تا مردم عکسو میبینن میگن چقد پیره براش فاتحه نمیخونیم؟اگه پیری بد بود که دنیا ،ما ننه مرده هارو پیر نمیکرد بعد بکنه تو گور،همه رو جوون مرگ میکرد!
تو همین فکرا بودم که وحید یقمو گرفت!
" تو عوضیه یِلّا قبا اگه شب مثه آدم بعدِ اون کار کوفتیت میومدی خونه بابا الان زنده بود.کدوم گوری بودی ؟ دکتر میگفت سر شب سکته کرده.تو ۵ صبح بما زنگ زدی .کدوم قبرستونی بودی؟ کار ِ خودتو کردی،راحت شدی؟ همینو میخواستی آشغال....؟ "
چنتا از مردای فامیل که تو خونه بودن ما رو جدا کردن.البته درستش اینه که وحیدوُ گرفتن بردن وگرنه من که فقط داشتم چشمای قرمزشو نگاه میکردم!
هفت سال بعد من بدنیا اومد،من چرخ سواری یادش دادم.تو کوچه کسی سر به سرش میذاشت میومد سراغ من تا برم حال ِ طرفوُ بگیرم.حالا واسه ما یقه جِر میده آقا!
با پسر ِ شیش ماهش که حساب کنم دو مرحله از من جلو زده!
تازه میخواست داداش بزرگشم بزنه میشه سه مرحله!
البته منم یه موقعی دو _صفر ازش جلو بودم.
بابام همیشه قهرمان ِ وحید مونده بود ،بدون تغییر،تو تموم این سی سال .از نظر وحید ،بابا مرد ِ بی آزار ِ زحمت کشی بود که تمام چیزی که تو زندگی بش رسیده بودوُ برا رفاه زن بچش هزینه کرده بود.میگفت پتانسیل بابا همینه.با افتخار از اون خونه ی حیاط دار بزرگ حرف میزد که بابا دیگه کم مونده بود برا خریدنش کلیه و کبدشم بفروشه! اونم کجا ،چهل کیلومتری شهر!
انگار حواسش نبود که من تو اون خونه گِل بازی میکردمو شیر خشکای خود ِ بچه ننشو میدزدیم!
اون موقع ها بابا قهرمان ِ منم بود.عصر که میشد مدام به مامانم میگفتم یه ساعت دیگه کی میشه؟!
آخه هر وقت ازش میپرسیدم بابا کی میاد خونه ، میگفت یه ساعت دیگه.
اون روزا بابام قویترین مرد دنیا بود .
زپرتی نبود
بی عرضه نبود
چون همیشه دست پر میومد خونه.من بیسکوییت دوست نداشتم ،برای من هیچ وقت بیسکوییت نمیگرفت.
پایان فصل چهارم
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۱۱۵۱۴ در تاریخ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰ ۰۴:۱۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام استاد عزیز ممنون از حضور پر مهرتون🌺🙏🌺 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
این قسمت داستان جالب تر شد ،خیلی دوسش داشتم عالی شد