سلام
و
چند وقتی ست که نیمایی های با اسلوب و زیبایی را هر از چند روزی در سایت می بینم و هر بار می خوانم و به ادراک لذتی بی وصف می رسم ، اما این بار دل ام نیامد این لذت را به تنهایی ادراک کنم پس بر طبق قرار پیشین برای روشن شدن چراغ دومین مطلب «شکار آهو» این شعر را با دوستان به اشتراک می گذارم هر چند باید اعتراف کنم که حداقل امروز برای انتخاب با چندین مورد خوب و خوش طعم برای شکار مواجه بودم که در آخرین دقایق تیر تیزبینی بر این آهوی خرامان فرود آمد.
اگر چه زحمت فراوان هم داشت چرا که شاعر عزیز چندان وسواسی در رعایت فواصل کلمات با حروف اضافه و علایم نگارشی نداشتند و افعال مرکب و دارای پیشوند را هم یکی در میان متصل یا منفصل نوشته بودند که ناچار و البته با اجازه مجبور به اصلاح شدم .
اما باز هم بگویم تان که برگزیدن این اشعار بدون هیچ گونه کارشناسی می باشد و تنها ذوق و سلیقه ی نگارنده در آن دخیل است ولی دوستان اجازه دارند با حفظ حرمت شاعر و دیگر خوانندگان هر نقدی را که وارد دانستند بیان کنند چرا که علاوه بر دیده شدن غرض اصلی بحث و جدل است و در ادامه ی آن اشتراک فهم و آگاهی ...
شاعر : سید محمد اقبالیان ...
نام شعر :
پس از تو
در آن صحرا
در آن بی برگ و بر صحرا
در آن ایام تلخ و تیره و دلگیر
که با فرزند انسان آسمان هم کینه می ورزید،
رسید آن شب که تو رفتی .
که تو خندیدی و رفتی ،
و من آهسته در خود می سرودم فصلی از دیوان بغضم را .
* * *
تو رفتی بی من اما با دلی سرشار از امید فرداها
و من در کلبه ی تنهایی خود ،
بر سر زانو نهادم این سر سودایی ام را
در وداعی تلخ .
تو رفتی و
نمیگویم که بعد از تو همه دریاچه ها خشکید
نمیگویم که بعد از تو همه پروانه ها مردند،
نمیگویم که رفتی و نهادم سر به صحراها،
نمیگویم که ﻣﺄوا در دل ویرانه ها کردم،
نمی گویم زمین لرزید
نمیگویم که طوفان شد
نمیگویم که سیل اشک من بنیان عمرم را فرو پیچید و با خود برد
نمیگویم که چون فرهاد نقش عشق سوزان را
به ضرب تیشه ای بر سنگ سخت کوه ها کندم
نمیگویم که چون مجنون ز داغ دوری لیلا
شدم آواره ای تنها
دل از بیگانه و از آشنا کندم.
نمیگویم که جای اشک ،خون بارید چشمانم.
ولی بعد از تو دیگر
آسمان زندگی را ابرهای تیره ی تردید پوشاندند
و دیگر زندگی جز انعکاس سرد فریادی به درد آلوده در من نیست.
از آن روزی که شهر آشوب چشمانت
برآشفتند شهر خلوت دل را
پرستیدم ترا مانند بودایی ، که بودا را
نه ،
چون بودا ،
که از اعماق جان جوید کمال نیروانا را.
همانند زمین تشنه ای در حسرت باران
که ناگه حجم سیال حضور چشمه ای را بر تن تبدار خود بیند
و با حرصی جنون آسا
وجود چشمه را در خود فرو بلعد
سراب چشمه ی عشق دروغین ترا دیدم
و نوشیدم .
ولی افسوس
چه حاصل تشنه کامان را
ز دیدار سراب و وعده ی آب دروغینش ؟
* * *
در آن صحرا
در آن بی برگ و بر صحرای نومیدان
زلال چشمه ی عشقت سرابی بود
و نقش دلفریب خنده هایت
نقش زیبای بر آبی بود.
و اینک
بی تو
در این فصل پایانی
در این یلدا شب سرد زمستانی
صدای دلفریب مرگ از آفاق عالم میرسد در گوش
و من آهسته در خود می سرایم آخرین ابیات بغضم را .
بیستم اسفند نود و نه
تهران