دست سنگیناش بالا رفت و این بار محکمتر از قبل بر گونهام فرود آمد و بازتاباش فرو ریختن اشکهای بیپناهم شد. قدرتِ ضربهاش تعادلم را بر هم زد، در جایم تلوتلو خوردم و پاهایم به عقب کشیده شد و قدمهایی ناموزون برداشتم و با اصابت کمرم به جسمی سخت، متوقف شدم و همان لحظه دردی در کمرم پیچید و حس کردم عرق سردی از مهرههای کمرم جریان پیدا کرد. دست لرزانم را از روی گونهام برداشتم، به زحمت عقب بردم که جای درد را محکم بگیرم؛ کنترل حرکات بدنم را از دست داده بودم. دستم موقع پایین آمدن به شیئی برخورد کرد و با خیس شدناش نگاهم عقب کشیده شد. تُنگ ماهی قرمز عید روی صندوق ماشین، در حال افتادن بود که چنگی به آن زدم، تا مانع سقوطاش شوم. ماهی قرمز از ترس به تکاپو افتاده بود و جسم نحیفاش را بر دیوارههای تُنگ بلورین میکوبید، انگار از درماندگی هایهای گریه سر میداد، شیار اشکهایش روی صندوق به راه افتاد، اما اشک من کجا و اشک ماهی کجا؛ دل ماهی شکستهتر بود یا دلِ من؟!
ماهی حسرتِ پیوستن به رودخانه را داشت و من داغِ حسرتِ آرامش روزهای خوش زندگی...
ماهی اسیرِ تنگ بلورین زیبا بود و من اسیر قفس تنگی به نام زندگی...
دیگر سرخوردهتر از این حرفها بودم که در آن لحظه بایستم و به این افکارم اجازهی پیشروی بدهم...
دل بیپناهم به درد آمده بود. دستم را از تنگ برگرفتم و به سمت گلویم بردم. درد در میانش گره خورده بود...
مغزم میسوخت از این حجمِ درد...
آنطرفتر، "آراد" با چشمانی معصوم و غمگین نگاهم کرد. با دیدن مکرر حال نزارش که این روزها بیشتر از پیش شاهدش بودم؛ تاری اشک جلوی دیدگانم را گرفت. طفل بیچارهام نگاهش بین من و ماهی قرمزش دودو میزد و سرگردان مانده بود بین نجات من از دست آدمهای سنگدل زندگیام و نجات ماهیاش از دست اسارت تنگ بلوریناش!
نجات من مصادف بود با حذف من از زندگی پدرش و در نهایت از دست دادنم و نبودنهای در زندگیاش و نجات ماهی مصادف با سپردنش به رودخانه و نداشتناش... پسر کوچک من ظرفیت پذیرش این حجم نبودنها را نداشت...
بغضِ چمباتمه زده در گلویم ترک برداشت و این بار من تمامی دردم را هق زدم؛ دیگر خجالت نمیکشیدم از کسانی که شاهد کتک خوردن من و ریختن اشکهای بیپناهم بودند، و برایم بیاهمیت جلوه میکرد نگاه ترحمانگیز غریبههایی که شاید از خودیها، خودی تر و انسانتر بودند!...
آراد قدمهایش را به ماشین رساند و تنگ را از روی صندوق برداشت و به سینه فشرد، انگار در آن لحظات درد تصمیماش را گرفته بود که هم من و هم ماهیاش را حفظ کند و با فشردن تنگ به سینهاش و نگاه درماندهاش به من، آتش کینه و نفرت از وجود پدری که این وضعیت را برایمان پیش آورده بود؛ بر جانم شعلهور شد.
سر بر گرداندم و نگاهام به وجود منفور و نفرتانگیزش افتاد، کسی که عنوان همسریام را داشت! پوزخند کنار لبش داغ دلم را بیشتر کرد و حرکت بعدیاش تمام هستیام را به آتش کشید؛ متوجه نگاه معنادارش به "ساقی" شدم، ساقی خانمان برانداز و هرزه... و بعد از آن لبخند محبتآمیز و عاشقانهاش که هیچ وقت در زندگی چند سالهام نثارم نکرده بود را دیدم!
میدانستم این نامرد روزی تهدیدش را عملی میکند و زهرش را به جان زندگی من و خانوادهام میریزد، اما نمیتوانستم باور کنم و به خود بقبولانم که پدر و مادر دنیا دیده و پختهی من، خام حرفهای هوشمندانه و فریبانگیز او بشوند و من را مقصر جلوه بدهند! نمیتوانستم آن روز را باور کنم، نمیتوانستم باور کنم که برای اولین بار صورتم پذیرای ضربههای سنگین پدر و مادرم شده است؛ پدری که همیشه نازم را کشیده بود و مادری که تا آن روز نگذاشته بود آب در دلم تکان بخورد! شاید مقصر من بودم که سالها بدون اعتراضی درد را زندگی کرده بودم و برای اینکه وجههی این مرد هرزه و عیاش را خراب نکنم، دم فرو بسته بودم و همیشه و همیشه احساس رضایتم از او را اعلام میکردم، که اگر این کار را نمیکردم، امروز حمایتهای پدر و مادر و برادرم را داشتم و آنها را هم دل شکسته نمیدیدم. دلم برای خانوادهام بیشتر از خودم میسوخت که فریبخورده تر از من شده بودند... این مرد تنفرم را تا حدی برانگیخته بود که نمیتوانستم دیگر سکوت کنم و با این حرکتاش سکوت را شکستم و فریاد اسیر در انحنای سینهام را رها کردم و بر آشفتم:
- کثافت نامرد! تف به روت بیاد... تف تو روی هر چی نامرده!
آب دهانم را روی زمین تف کردم و این بار با سرسختی تمام به چشمان وقیح و کثیفش خیره ماندم و صورتم از انزجار در هم کشیده شد؛ با حرکاتی جنونآمیز کف دستانم را بر هم کوبیدم و دوباره گفتم:
- به مراد دل هرزهت رسیدی نه؟! اسم خودت رو گذاشتی مرد، اما روی هر چه نامرد بود رو سفید کردی!
با فریاد من در آن فضای شلوغ؛ صدها نگاه به سمتم چرخید. سیزدهم فروردین بود و همه برای گره زدن سبزهها و تحقق یافتن آرزوهایشان به دل طبیعت زده بودند.
آمده بودند که در کنار عزیزانشان این روز نحس را به در کنند و شب که شد با یک بغل خوشی و شادی به خانه برگردند و آن سال را خوش و خرم باشند، اما انگار وجود من همانطور که نحوست این روز دامنگیرم شده بود، داشت خُلق آنها را هم تنگ میکرد؛ نگاههایشان گاه با ترحم، گاه با خشم و گاهی با اضطراب همراه بود و به مذاقشان خوش نیامده بود، اما من باید سکوتم را برای اولینبار میشکستم. خسته شده بودم از اینهمه خویشتنداری، به تنگ آمده بودم از این همه نقش بازی کردن، نقش یک زن خوشبخت، که بدبختتر از او وجود نداشت...
پدرم با شنیدن فریاد من دوباره برآشفت و به سمتم خیز برداشت، اما با فریاد دوبارهام خشکش زد و متوقف شد. اینبار مخاطبم او بود و مادرم؛ پدری که فریب حرفهای یک مرد روانی را خورده بود و دخترش را زیر مشت و لگد گرفته بود؛ مادری که احساسات کورکورانه و مزخرفاش بر منطق و عقلاش چربیده بود و سینهی دخترش را با حرفهای زجرآورش آماج غصه کرده بود!... مگر در تمام این سالها از آنها چه خواسته بودم؟ زمانی که این مرد به خاطر سرمایهی پدرم میخواست روی هستی پسرش و تنها نوهی پدرم قمار کند و در نهایت بیشرمی پیشنهاد دزدیدن پسرم و اخاذی از پدرم را به من داده بود، زمانی که آزارم میداد و از من طلب ارث پدری را میکرد که زنده بود و در قید حیات؛ و من سکوت اختیار میکردم و کلمهای هم از این حرفها و رفتارهایش را به خانوادهام منتقل نمیکردم زمانی که تهدیدم میکرد که اگر ارث پدرم را طلب نکنم و به او ندهم، انتقام سختی از من و خانوادهام خواهد گرفت و... باز هم سکوت اختیار میکردم و زمانی که اولین نقشهاش را عملی کرد و به تهدیدش جامهی عمل پوشاند و بازی کثیفاش را آغاز کرد؛ آن روزی که بعد از دعوای خانوادهاش با من و چاقو کشیدن بردارش برای من، من را آدمی بیاعصاب و حساس و ناراحت جلوه داد و با نقشه قبلی پیش دکتر قلابی اعصابی که رفیقش بود، برد و سالها به قرصهای اعصاب و آرامبخشهای قوی وابسته و معتادم کرد، اعتراضی کردم؟
سالها در کمای بیداری به سربردم. زمانی که از این سستی و نشئهگی من سوء استفاده کرد و رابطهای نامشروع با زن برادرم آغاز کرد و باز من به این شخص اعتماد داشتم و اعتماد کردم و برای تداوم زندگیام سکوت اختیار کردم، که اگر بعد از آگاهی از این ماجراها حرفی به پدر و مادرم میزدم و مطلعشان میکردم، امروز اینطور مورد خشمشان قرار نمیگرفتم و مقصر خرابی این زندگی نکبتبار قلمداد نمیشدم!
باز هم سکوت باید میکردم تا موقعاش سر میرسید، باید خود خدا یاریگرم میشد و من را سربلند و مبری از اینهمه تهمت میکرد که من خودش را واسطه قرار داده بودم و عهد کرده بودم که اگر این لکه را از زندگیام پاک نکند، آنهم به گونهای که رسوای خاص و عام شود، که اگر این کار را نمیکرد به خود خودش قسم یاد کرده بودم که بندگیام را ازش میگرفتم و منکر وجود خداوندیاش میشدم...
اما چون آن لحظه فریاد من، دوباره پدر و مادرم را برای زدنم جریتر کرده بود، تیر آخر را رها کردم و با چند جمله هم به خودم و هم خانوادهام زخم زدم، نگاهم به دوردست بود و زبانم ناله میکرد:
- روزی میرسه که به خاطر اعمال زشت امروزتون شرمندهی من میشید و تا عمر دارید، عذاب وجدان رهاتون نمیکنه، اون روز دور نیست و دارم میبینم که پشیمونید و ازم...
ناگهان دردی نفسگیر در پس سرم پیچید و من را وادار به سکوت کرد، موهای سیاهتر از بختم دور دستان پدر و برادرم پیچ خورده بود و داشت کنده میشد. در آن لحظه نفرتی عمیق در دلم پدیدار گشت و با صدای خفه و آرامی گفتم:
- حالم از هرچی مرده به هم میخوره!
با این حرفی که بی اختیار از دهانم خارج شده بود، رسماً گور خودم را کنده بودم. چون این بار برادرم هم به جمعشان اضافه شد و من پذیرای نوازشهای دردناک سه موجود عزیز زندگیام شدم و آنطرفتر مرد و زن پست و هرزهای با لبها و چشمانی خندان، نظارهگر این صحنه بودند، و اما آراد من! پسرم که در آن لحظه تُنگ به دست از کنار رودخانه برگشته بود، با دیدن من در آن وضعیت فریاد جگرخراشی کشید و از ترس تُنگ ماهیاش از دستانش رها شد و به زمین سقوط کرد. آراد من دلش نیامده بود ماهی قرمزش را به دل آب رودخانه بسپارد میخواست برای خودش داشته باشد و حفظاش کند، اما از آنجایی که قشنگیهای دنیا برای کسی نمیماند، پسر من هم تُنگاش هزار تکه شد و انگار در آن لحظه با دیدن من دل کوچک خودش هم به هزاران تکهی مساوی تقسیم شده بود...
نگاهم از آراد به سمت ماهی قرمز کشیده شد که تکه شیشهای زخمیاش کرده بود و داشت دست و پا می زد و در حال احتضار بود، شاید ماهی قرمز هم دلش از این مردم به درد آمده بود و در آن لحظه که از این رنج بی پایان و بیعطوفتی زندگی آسوده می شد؛ در دلش برای رهایی من هم دعا کرده بود! شاید... که جرقهای در ذهن تاریکم زده شد...
حال که پدرم به خاطر افکار پوچ سنتیاش طلاق را ننگ میدانست، چاره دیگری برایم نمیماند و شاید آن اتفاق یک راهکار برای خلاصی من از این درد بود...
احساس خلأ میکردم، لذت مسخ کنندهای وجودم را در بر گرفته بود، داشتم از هر چه درد تهی میشدم، حس لذت پرستو در اوج را داشتم، در خلسهی این پرواز فرو رفته بودم. ده سال این قرصها را داشتم و تا به آن روز به فکرشان نیفتاده بودم، که میتوانند رهاییبخش من باشند. باید مدیون عدد سیزده و آن ماهی قرمز میشدم که به
لطفشان راه نجات برایم رقم خورده بود!...
من داشتم از درد خلاصی مییافتم...
در آن لحظه بیاختیار زمزمه کردم:
«ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد!»
از فکر رهایی از درد لبخندی بیجان روی لبام نشست.
احساس بیوزنی میکردم. سردی وجودم مشمئزکننده بود، اما من عاشق این سردی بودم که مرا از هرچه تعلقات بود رها میکرد. حس پرندهی در اسارت را داشتم که آزادی برایش رقم خورده بود، در قفس باز شده بود و دورهی اسیریام به سر آمده بود.
داشتم از قفس آزاد میشدم که در آخرین لحظه بادی وزید...
و من اینبار حسرتِ تلخ پرواز پرستو در باد را با تمام وجودم لمس کردم. تلاشم برای پرواز و رهایی بینتیجه ماند،
در بسته شد و پرهایم در حصار قفس اسیر شد و باز در این محبس گرفتار شدم.
«پایان»
سلام و عرض ادب و احترام ❤
آرزوجانم دوست دارم که اکنون بنویسم برایت
درشبی سحرنزدیک مسافرم کنار رود ارس همراه نسیم سحرگاهی به تو می اندیشم و دعایم هماره دیدن لبخند از ته دل آبجی نازنینم و دیدار گل رُخسارت است .
خنده هایت آرزوهای من اند
ازته دل بخند ؛ برآورده شوند
برداشتم از نگاره ی زیبا و مهارت بیانِ آرزو عباسی داستان نویس رئال پرداز معاصر را بااجازه - هرچند سریع و گاه پراکنده گُفتارم - ، اما در طَبَق اخلاص تقدیم دلِ بامعرفتش می دارم :
رئالیسم یاهمان واقع گرایی و حقیقت پردازی ؛ مکتبِ ادبیِ دیرآشنایی است که اوضاعِ درهم برهمِ جامعه و یا فرد و یا حالتِ تلفیق (فرد و جامعه) را با رویکردی آسیب شناسانه مورد مُداقه و بررسیِ رسالتِ قلمِ اندیشمند ، قرار می دهد و باپرداختن به ریز ریزِ جریانات و ماجراهای رُخداده که اصلِ هنرپروری است یعنی : (توجه به جزییات) ؛ قالبِ حکایت و قصه گوییِ نثرمحور را برای بیانِ تجربیاتِ تلخ و مآثرِ رویدادهای زندگیِ فردی یااجتماعی بر می گزیند و بُرشی از این هستیِ اغلب یا گاه زجرمدار را همانطور که هست ، بی پرده ، بامتنی ساده اما شیرین سخن که خواننده را تا آخر پایان بندیِ زیبایش همراه و همقدم میدارد ؛ در ارتباط مستقیم با پیشامدهای ناگوار و تاسف مدار باکلکی ادب آشنا ؛ نشان می دهد .
مکتب ادبی رئالیسم را درحالت کلّی به دوشاخصه اصلی (اجتماعی و فردی) تقسیم می کنند که از هریک شاخه واره هایی را برای تبیین انچه که لازم است ، تشکیل داده اند که این طبقه بندی در کشورهای مختلف هم بصورت مشترک دارای ویژگی های یکسان است مثلاً در کشور مصر داستان نویسی به نام (نجیب محفوظ )و اثر معروفش (زقاق المدق) یا داستان پرداز آشنای جهان (گابریل گارسیامارکز) با (صدسال تنهایی) اش یا در انگلستان داستان های (جورج الیوت) و بالاخره در ایرانِ خودمان از جمال زاده و رسول پرویزی و بالاخص جلال آل احمد (البته زبان فارسی فقط) با داستان های مشهوری مثل همسایه ها ؛ زنِ زیادی و مدیرمدرسه و همچنین همسرش سیمین دانشور با داستان مشهور سووشون که هر سه بزرگوار ( غیر از خانم دانشور ) مذاق طنز و کمدی را برای بیان ژانرهای تلخ اجتماعی و مسائل اقتصادیِ دوران شان که در اخلاق و اجتماع تاثیر بسزایی دارد را انتخاب کرده بودند .
جنبش واقع گرایی که در قلم فرسایی آرزوبانوی جان ابجی عزیزم کاملاً مشهود است ؛ با روی برتافتن از رُمانتیسم های افراطیِ رویاپرداز و در تقابل و تبایُن و تضادی آشکار با شاعرانه های ایده آل ذهن و گاهی پُرچانه گی های سوری محورِ خیال پرداز ؛ شیوه ی واقع نمایِ نوشتن را برای گفتن از تجربیاتِ روزمره زندگیِ واقعیِ فردی و اجتماعی به قول معروف آن (زنده مانیِ) خشن چهره ی بی رحم و مروت ؛ می پردازد و البته که جنبه ی تراژیک اثنای داستان مثلاً ( تُنگ ماهی و پسر نوجوانی به نام آراد و حس لطیفِ ظرافتی ملموس در ورای جملات ) و دراماتیک بودن واقعیاتِ پیش آمده ؛ به نحوه ی شکل دهی و فرمبندی داستان ، کمک شایانی کرده است که روح و ذهن و قلب و حتی پیکره و استخوان بندیِ درکِ هرانسانی باخواندنش به تفکر و تامل کشیده شده و مکثی به اندازه ی طولِ تقویمِ کائنات و رنجِ جبرواختیارِ تاریخ می نماید..
آنچه به نظرم در نگارگری ِ آرزوجان مطرح است ؛ نوعِ خاصِ رئالیسمِ آن یعنی (رئالیسم روانشناختیِ فردی) است که باانواع دیگر شاخه های این مکتب ادبی و شیوه ی نگارشی (رئال اجتماعی ، سوسیالیستی وطن پرستی افراطی ، سینک ، رئالیسم جادویی و سوررئال ادبی ) تفاوت شایانی در ویژگی هایش دارد و آن جریانِ وقوع ِ پیامدهای جهل و تک بُعدی نگریِ کاراکترها و باورهای تنگ نظرانه ی خرافه مسلک برخی شخصیت های تاثیرگذارِ داستان در این فاجعه ی تراژیک است که در تصمیم گیری های خاص برای جهت دهی به زندگی ، سوی سمتی که آرامش از خود شاید (رویی ) نشان بدهد و این همه نمودِ سیاهِ خالِ خیانتِ به قولِ نویسنده در برخی اشعارش ، (ساحره پرداز) از جلوی دیدگانِ ذهن و چشم و زندگی ِ وی دور شود حتی به قیمتِ سنگینِ بغضِ جدایی دراین داستان .
و درهرحال شخصیت های داستان ؛ عنصر حادثه یاهمان فاجعه ، پایگاهِ طبقاتیِ خاص (ثروت افراطی و توامان فقرِ افراطیِ فرهنگی معنویِ برخی شخصیت های داستان ) و از همه مهم تر درون مایه ی این داستانِ رئال که همان خاطره گویی هست در قالب نثر ساده نویس و پرداختن به مسئله ی مهم (فساد اخلاقی) و خیانت در عشق و بی عدالتی ؛ و ظلمی به نام مَردسالاری و قضاوت های نه چندان آگاهانه ی کاراکترها و خُرافه پرستی و تظاهرگرایی و عدم ثباتِ حسی رفتاریِ هجومیِ شخصیت ها به زاویه دید یا همان راویِ داستان که همگی منجر به زخمهای ژرف التیام جوی و ضربه های عمیقِ ماهیت جبران ناپذیری برای وی می گردد ؛ این پرسشِ مهم را در نظرِ خوانندگان و مخاطبین و خودِ راوی ایجاد کرده است که آیا آن کس که اینگونه جسور با نفوذ در زندگانیِ دوخانواده خلل وارد نموده است ؛ هرگز دچارِ احساسِ گناه و یا بروزِ پارانویا در وجودِ خودخواهِ خویش خواهدشد و آیا وجدانِ خفته ی وی ، روزی بیدار خواهد گشت که عنوان داستان (من خودم سیزدهم) برگرفته از بیت مشهور شهریار هوشمندانه بدان اشاره دارد و این چنین تاکید هر انسانی را لاجرم یادِ قصّه ی جنایات و مکافات می اندازد این غمِ سنگینی که به ظرافت اندیشیِ آرزوبانو همگان را به تامل و تدبر در لحظاتِ همچو آبِ روانِ رودِ ارس متوجه و منبعث می گرداند ... .
لحظه ها می گذرند باز ، چو رودند به عبور
روزهای خوشی از راه رسند غرقِ سرور (آمین)
ریزشِ برف گواه است که ایزد گوید
این همه نعمت از آنِ تواند شُکرِ حضور (بداهه تقدیم
و
به قول سعدی شیرین سخن :
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گُشاید صَد درِ بهتری
۹۹/۱۱/۱
اولو تانرینن امانیندا
حیاتین برکتلی اولسون
اوزون گولومسوون
قلبین شادلیقدا دویونسوون❤