حالا مرا آورده بود اینجا! گذاشته بود روی بام این شهر! و خودش، دو قدم آن طرفتر، دست راستش را توی جیب شلوارش گذاشته بود و با آن چشمهای رنگ آسمانش، خیره شده بود به غروب این خورشید! حرف نمیزد. فقط نگاه میکرد. و با نگاهش از کنار احساساتِ آدم رد میشد.
کاش میگفت. کاش مثل جمعهٔ دلگیر گذشته، حرف میزد، اعتراف میکرد، و صداقت به پایم میریخت. آن جمعهٔ دلگیر هفتهٔ قبل، کنار شومینهٔ اتاقم! اولش چشم میدزدید. طفره میرفت و من کلافگیاش را حس میکردم. به حرف که آمد، کام من هم تلخ شد. شد مثل قهوهٔ روی میز! دیگر دلم نمیخواست دستبندِ نقرهایِ ظریفی را که آن روز برایم آورده بود، دورِ مُچم قفل کنم. دلم گذشتن میخواست. یک تنهاییِ خلوت! یک آرامشِ با وفا! و یک فکر که سامان داشته باشد.
لحنش وَ صدای آرامَش میرفت و میآمد و بالاخره گوشهای از افکارم را اشغال میکرد. واژه به واژهٔ جملاتش از سرم رد میشد. «ببین رها! شاید قبولش برات سخت باشه ولی نمیتونستم بهت نگم. نخواستم زندگیمون رو با دروغ و هزار معما شروع کنیم. تو الان نامزد منی و قراره همسرم بشی. حق داری که بدونی و بخوای تصمیم بگیری.»
او میگفت. میگفت و مرا همراه گفتههایش میبرد. از دخترِ استاد دانشگاهی میگفت که یک زمانی با هم برنامه چیده بودند. از نافرجامیِ یک رابطه میگفت و اینکه حالا حتی به آن روزها فکر هم نمیکند. شکنجهام میکرد. داشت با بیانصافی، بار خودش را میگذاشت روی شانههای من! آخرش هم کار خودش را کرد. گفت و بدون اینکه شامش را بخورد، از برابر دیدگانِ مبهوتِ پدر و مادرم گذشت و رفت. و من برای اولین بار از این در، بدرقهاش نکردم. نگفتم مواظب خودت باش. با چشمانم، گم شدن ماشینش را در خمِ کوچه، نپاییدم.
حالا مرا آورده بود اینجا! گذاشته بود روی بام این شهر! و داشت بارِ دیگر به حرف میآمد.
– نمیخوای چیزی بگی؟!
من فکر کرده بودم. یک هفته تمام، با دقت و حوصله، به جای جایِ این رابطه فکر کرده بودم. هزار بار در خیالاتم، این نامزدی را زیر و رو کرده بودم. به نتیجهای رسیده و نرسیده بودم.
گفتم: «چی بگم؟!» بیخیالِ غروب شد. و اقیانوسِ نگاهش را صاف انداخت توی نگاهِ مرطوبم! چشم دزدیدم و اشک چکاندم. ثانیهای نکشید که فاصله را پر کرد: «فکرهات رو کردی؟!» بیهوا گفتم: «چه فکری؟!»
– در مورد حرفهام! رابطهمون! در مورد من!
بغض داشتم. حرف اگر میزدم، رسوا میشدم. لب گزیدم. ثانیهها و دقیقهها به سرعت، روی محورِ زمان میآمدند و میرفتند و من همچنان به پوتینهای براقِ نشسته در برفش، زل زده بودم. صدایم کرد: «رها...!» نتوانستم مثل همیشه بگویم "جانم!" نتوانستم! فقط جرئتی به خود دادم و سر بلند کردم.
– باید قبل از نامزدی، من رو در جریان میذاشتی.
لحظهای پلکهایش را محکم روی هم گذاشت. نفس کشید. عمیق و پشیمان!
–متأسفم!
نگاهم رفت و افتاد به بزرگیِ شهر! به خانهها و خیابانهایش! به چراغهایی که تک تک داشتند روشن میشدند. و بعد به خودش! به نیما! گفتم:
– قول میدی تا آخرش صادق بمونی؟!
تردید نکرد. گفت: «این چه سؤالیه رها؟! اگه نمیخواستم صادق باشم که این یه هفته قهر و دوری رو به جون نمیخریدم.»
دستانم را گذاشتم توی جیب پالتو! با اینکه دستکش داشتم ولی باز هم سردم بود. افتاده بودم در یک زمستانِ سرد و بیجان! افتاده بودم وسطِ یک بلاتکلیفی! ولی مگر راست نمیگفت؟! اگر بنا بر پنهان کاری بود، از همان اول، ماجرای عشقِ متروکش را نمیگفت. شاید بعدها پشیمان میشدم ولی حالا عقل حکم میکرد که ادامه دهم. و دلم میگفت که از نیما خیانت نخواهم دید. وقتی پرده از رازش برداشته بود، وقتی عرق ریخته بود، وقتی عذاب کشیده بود در اقرارش، یعنی برای این رابطه ارزش قائل بود. یعنی میخواست با من روراست باشد. پس نامردی بود اگر آن همه مردانگی را نادیده میگرفتم.
گفتم: «غروب قشنگیه، نه؟!» معنیِ حرفم را در هوا شکار کرد. چرخید و کنارم ایستاد. لبخند زد. و من خوشحالیاش را حس کردم. گفت: «من هیچ وقت با سحر اینجا نیومده بودم!» لبخند روی لبم ماسید. برگشتم سمتش! خیره به منظرهٔ شهر گفت: «اگه میومدم و اون رو توی غروب آفتاب میدیدم، عاشقش میشدم.» دلم فرو ریخت. لبخند زدم. او هم برگشت سمت من! نگاهش برق داشت. و آن لبخند هنوز هم گوشهٔ لبهایش بود. خندهام گرفت. راستی که دوستش داشتم.
مخصوصا اون جاها که حالتو بد میکنه کار اشتباهیه، مرورِ غم ، غمگینت میکنه! فکر کردن به آینده هم میتونه بهت آسیب بزنه
نکنه این اتفاق بیوفته
نکنه از دستش بدم
نکنه نشه ، نکنه ...
یهو به خودت میای و میبینی غرق اضطرابی به خاطر چی؟
یه سری شاید که اصلا شاید هیچوقت اتفاق نیوفتن رفیق من
چیزی که آینده مارو میسازه
همین لحظهست آینده من و تو نتیجه کاریه که الان داریم انجام میدیم!.......
🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
رفتار، احساس، فکر و گفتههای دیگران را به خودت نگیر. آنها عقاید خود را بر پایهی نظام باورهایشان بیان میکنند. هر آنچه دیگران در مورد تو میاندیشند، درحقیقت دربارهی تو نیست، بلکه در مورد خود آنهاست......
سلااااام
روز *پنج شنبه* هجدهم *دی* ماه سال *۱۳۹۹* بخیر و شادی
🌻