در آن تاریکی شب، داخل کلبهای با سازهی قدیمی در یکی از اتاقهای پانزده متری نمور بودم. صدای پارس سگ؛ زوزهی شغالها، هراس به دلم میانداخت!
بی اختیار به سمت پنجره کشیده شدم. پنجرهای با چارچوب آبی رنگ و رو رفته که بوی زنگ زدهاش مشامم را میآزرد. چهره در هم کشیدم و دستم را روی شیشهای که به صورت مورب از بالا به پایین ترک خورده بود و گوشهی آن سوراخ بود، گذاشتم و از پشت حصار پنجره، چشم به تاریکی باغ دوختم. باغ وسیعی که پشت خانه بود و آن درندشتیاش خوف عجیبی به دلم میانداخت.
صدای پارس سگ نگاهم را از عمق تاریکی به سمت خود کشید؛ همیشه از پارس سگها در دل شب هراس داشتم و فکر میکردم چیزهایی را میبینند که من یا هر کس دیگری قادر به دیدن و درک آنها نیستیم!
نقطهای از باغ را هدف گرفته بود و تقلا میکرد زنجیرش را پاره کند. از فکر اینکه زنجیر پاره شود، هین بلندی کشیدم که متوجه شد و به سمتم برگشت؛ نگاهش به صورتم بُراق شد و پارسهایش بلندتر و ناآرامتر از قبل به گوش رسید. نگاهی به من، سپس به ته باغ انداخت و پارس کرد. کلافه شده بودم از این همه ناآرامی و صداهایی که به گوش میرسید!
صدای زوزهی شغالها؛ همآوازی هزاران قورباغه در دل شب، که خبر از باران میدادند. همراه ترس، لذتی عمیق وجودم را فرا گرفت. چشمانم را بستم تا این لذت را با تمام زوایای روحم حس کنم؛ خالی از هرگونه ترس و تشویشی...
نفس عمیقی کشیدم؛ باز صدای آواز قورباغه بود. آن طرفتر ماری داشت قورباغهای را بر کام میگرفت و صدای پارس سگ و زوزهی شغالی و صدای مرغی که شاید اسیر شغال شده بود...
ته باغ زیر درخت تنومند انجیر، سه مرد در حال کندن زمین بودند.
نگاه یکی از آنها متوجه من شد و یکآن شعلهی خشمی از چشمانش زبانه کشید و نگاهش برق زد. انگشت اشارهاش به سمتم نشانه رفت:
- وای به حالت اگر حرفی از وجود ما بزنی!
سرم سوت کشید، تصویر محو شد و صدای خندههایی من را به زمان پرتاب کرد؛ چشمانم را باز کردم و در جایم عقب و جلو شدم، دستانم یخ کرده بود و تمام تنم میلرزید، با شتاب پشت به پنجره کردم و سرم را در اتاق چرخاندم خوشبختانه کسی غیر از من آنجا نبود.
سریع از اتاق خارج شدم و به جمع خانوادهی امیر پیوستم. نگاه مادرش آزارم می داد، خصمانه بود، دوستش داشتم با اینکه همیشه از بالا به من نگاه میکرد و تحقیرآمیز...
چون من هیچ وقت انتخاب خودش نبودم؛ در اصل من اسیر یک طمع بودم و شکار یک طمعکار!...
یاد نگرفته بودم نا مهربان باشم؛ دوست نداشتن برایم معنایی نداشت؛ عاشق همنوعان و اطرافیانم بودم؛ پس چطور میشد با کسی که همسفره میشدم بد باشم؟!
سر سفره نشستم و بشقابم را پر از غذا کرده و مقابلم گذاشتم، سرم را پایین انداختم و به جای خوردن، شروع به بازی با محتویات بشقاب کردم.
صدای پوزخندی توجهام را جلب کرد؛ سرم را بالا آوردم. دلیل این همه تنفر چه بود؛ نمیدانستم!
دو خواهر و مادرش نگاهی معنادار به هم انداختند و با لهجهی محلی خودشان شروع به صحبت و خنده کردند. متوجه حرفهایشان نمیشدم، اما میدانستم که مرکز همهی صحبتها من هستم...
روزهای اول بعد از عقدم بود؛ بار اولی بود که به عنوان عروس قدم به آن خانه گذاشته بودم و اینطور پذیرایم شده بودند!
بشقاب دست نخوردهام را از زیر دستم کشید و زیر لب با غیض چیزی گفت که من باز متوجه نشدم. سکوت کردم و به گوشهای از اتاق خود را کشیده و تا آخر شب با لبخندی که بر لب داشتم و از درون میگریستم، سر کردم.
وقت خواب شد، اتاق کوچک بود و مجبور بودیم پنج نفری در آن اتاق کوچک جا شویم و بخوابیم. کلبه دو اتاق بیشتر نداشت و اتاق بزرگتر متعلق به پسر بزرگ و عروس بزرگ خانواده بود. روی پتویی دراز کشیدم، نگاهم خیره بود به لامپ کثیفی که از سقف چوبی به رنگ قهوه ای سوخته آویزان بود، یک آن خاموشی همه جا را در بر گرفت و
صدایی در سرم پیچید!
سوت وحشتناکی داشت پردهی گوشم را پاره میکرد! خود را به امیر چسباندم تا امنیت تکیهگاهم را داشته باشم، اما او خودش را کنار کشید و پشتش را به من کرد و خوابید. دلم شکست و بیاختیار اشک از گوشهی چشمم سرازیر شد.
دقایقی بعد، صدای خروپف بلند شد؛ همه به خواب عمیقی فرو رفته بودند و من پاهایم را به شکم کشیده و در خود مچاله شده بودم و از ترس نیز چشمانم را باز گذاشته بودم. به گمانم یک یا دو ساعت گذشت و خواب بر من چیره شد، چشمانم نیمهباز بود که صدای خندهای باعث شد نگاه گشاد شدهام به گوشهی اتاق آنجا که رختخوابها را روی هم چیده بودند، کشانده شود:
- نباید میاومدی؛ منتظر اتفاقات بد زندگیت باش!...
خندهی خوفناک و دوباره صدایی که همراه با سوت گوشخراش بود:
- انتقام میگیرم!
وسط غسالخانه ایستاده بودم و مات و متحیر اطرافم را از نظر میگذراندم؛ جسدش روی سنگی مرمرین بود و منتظر زن غساله بودند!...
اعتقادات خوبی نداشتند مرده را نجس میدانستند، کناری ایستاده بودند. نگاهم سرگردان بود، بار اولی بود که یک مرده را از نزدیک میدیدم.
- میآی کمک کنی بشوریمش؟
- بله!
- نمیترسی؟
- مگه مرده هم ترس داره؟!
- آخه خیلی جوونی!
پوزخند بود؛ لبخند بود؛ نمیدانم هرچه که بود؛ اسمش را نمیدانستم!
آستین مانتوام را بالا دادم و نزدیک شدم. نگاههای متعجب و سرگردان و من سرگردان تر از همهی حاضرین...
- اون پاش رو بگیر، ببر بالا تا من شکمش رو فشار بدم.
مثل یک تکه چوب خشک روی سنگ سفت و سرد افتاده بود و هیچ قدرت حرکتی نداشت تا خودش را از این مخمصه نجات بدهد و باز با نگاههای خصمانه و خشمگیناش آزارم بدهد!
پایش را بالا بردم؛ شکمش را فشار داد تا محتویات رودهاش بیرون بریزد...
- این سطل رو بگیر زیر اون شیر آب و پرش کن؛ سدر و کافور هم اون گوشهست؛ بریز توش و با این چوب هم بزن!...
صدای نالههایش میآمد؛ طلب بخشش میکرد؛ ضجه میزد.
سرم سوت میکشید؛ صداها باز به سراغم آمده بودند؛ خندههای مشمئز کننده و هولناک:
- گفته بودم انتقام میگیرم!
خندهی چندشآوری دیگر:
- منتظر بدتر از اینها باش!
- خانم جان، پر نشد؟!
زیر لب غرغری کرد و دوباره ادامه داد:
- میّت بعدی رو هم باید بشورم؛ مردم کار و زندگی دارند دخترجان!
سطل قرمز سنگین رنگ و رو رفته را برداشتم؛ پاهایم کشیده میشد و تنم دیگر تحمل وزنم را نداشت.
- اون کفنها رو هم بده بهم.
نگاهم به پارچههای سفید روی تابوت افتاد!
- اوووو! زودباش ِد خانوم جان؛ معطلم نکن!
- لاالهالااالله
- لاالهالااالله
دستی هلم میدهد، تعادلم به هم میخورد و درون حفره تاریک سقوط میکنم! جیغهایم تمامی ندارد، اما چرا گریه نمیکنم؟!
من به مرده دست زده بودم؛ نجس بودم کسی کمکم نمیکند! نگاهم به پیرمرد و زن جوانی در کنارش میافتد؛ به نظرم آشنا میآیند، اما قدرت تشخیصم را از دست داده بودم. نزدیک میآیند؛ کمکم میکنند...
- قرصها اذیتم میکنند؛ مدام کابوس میبینم؛ هر روز کتکم میزنند؛
دردی در وجودم میپیچد!...
- کی از این درد خلاص میشم؟!
- روزی چندتا میخوری؟
- هر شب ده تا شاید هم بیشتر دکتر!
- انتظار داری توهم نزنی و کابوس نبینی؟!
- قبل از مصرف قرصها چی دکتر؟ پونزده ساله که این کابوس با منه؛ پونزده ساله که دنبال من هستند!
- متاسفانه کاری از دست من بر نمیآد؛ یا باید ترک کنی یا...
خودم را روی مبل رها میکنم؛ خستهام! چشمانم از فرط خستگی و بیخوابی میسوزد!
سرم را میان دستانم میگیرم و فشار میدهم...
بعد از مدتها دوباره صداها به سراغم میآیند. خندههای مشمئزکننده و باز همان صدا:
- کار من دیگه تموم شد؛ تا اینجا بود؛ طلاق آخرین ضربه بود!
«پایان»
آرزو عباسی(پاییزه)
(صدای سایهها)
تاخداهست دگر غصه چرا
توصیف مصوری داشت قلم ارزنده تان
لیکن محتوایش بسیار غمگین و تاثربرانگیز بود امیدوارم که شاعر عزیز فقط ناطق کلی از گوشه ی جامعه باشد و همواره از غم به دور و در سلامتی و عزت در دلشادی های روزافزون باشی بانوجانم درپناه امن یگانه هستی بخش