دلتنگی های عاشقانه
دلم برای کودکی از دست رفته ام که گم شد در میان نفیر دلخراش جنگ ، در میان ترسهای شبانه ازهجوم دشمن ،در میان وداع بچه های محل که زود بزرگ میشدند زودپیر و زود آسمانی و آن وداع معصومانه اشان با آن لبخند پاکشان و آن کیف دستی های ساده سبز رنگ که دیگر تکرار نمیشوند و دلم برای همه چیز تنگ شده ،
دلم برای زمین خوردنها برای گریه هایش ، خنده هایش و تمام حسرت نداشته هایش ، برای دعواهاایی که میکردیم و لختی بعد درکنارهم با تمام دارایی هایمان که تکه ای نان و پنیر بود سفره بخشش را به اندازه تمام دلهای پاکمان پهن میکردیم و دست برشانه های خاکی هم نان میخوردیم و اشتی میکردیم و می خندیدم تنگ شده
دلم برای کوچه هایی که رنگ قشنگ خاکهایش در یورش ناجوانمردانه آسفالت سیاه شد و معصومیت نگاهش در زیر چرخهای ماشین های پارک شده گم شد تنگ شده
(یادت هست همین کوچه ها زمین فوتبالی میشد به وسعت امجدیه ، به وسعت حافظیه و به وسعت نقش جهان و با آن تمام جامهای جهانی را در شادی های ساده امان ودر غریو جیغ و فریادهایمان با همان توپ های پلاستیکی چه فاتحانه فتح میکردیم)
دلم برای جارو زدنهای مادرانمان هرروز جلو درب خانه و آب پاشی ها برکاه گل دیوارها که بوی نمورش از هزاران عطرهای فرانسوی دلنشین تر بود تنگ شده
دلم برای نشستن بر پشت بامها در شب و تماشای ستاره ها و چیدن دزدکانه میوه از درخت گیلاس همسایه تنگ شده
برای دخترکان بانمک همسایه که باچادرهای رنگی اشان سفره سخاوت پهن میکردند و پاهای کودکانه اشان گهواره عروسکهایشان میشد و سهمشان از اسباب بازی های عالم عروسکهای پارچه ای اشان بود ووقتی درجمعشان میرفتی با همان نجابتهای بچه گانه اشان میگفتند پسرا تودخترا چه معنی داره و به تو میفهماندند که بروو این جا جایت نیست و چقدر بزرگتر از سنشان حریمها را می فمیدند و معنا میکردند...دلم برای همان حرفها و برق خنده هایشان تنگ شده
برای برف بازیهای ، برای چکمه های زرد و سبز و نارنجی با آن خطهای سفید دور ساقه اش ، برای دستکش و ژاکت و کلاه پشمی ها با ان منگوله های قشنگش که سهم دستهای مادرانمان بود ، برای چراغهای نفتی ساده اتاقهایمان که دورآن کز میکردی و گاهی با شیطنتهایت طلق آن را پاره میکردی ، دلم برای فانوسهای روشن در شبهایی که برق قطع میشد و مجبور بودی زیر آن درس بخوانی و روی کتابها آرام بخوابی و.. دلم تنگ شده
دلم برای ترقه بازی ها، برای هفت سنگ بازیها ،برای اسبهای چوب امان که تمام شهر را می تاختیم ، برای قایم باشکها ، تیله بازی های دم عید ، دلم برای مادر بزرگها و پدربزرگهایمان برای قل قل سماورهای خانه اشان که هروقت میرفتی در آن استکانها ی قشنگ و معروفشان چایی تازه میخوردی که سهم بودنشان برایمان سنگی سردی و قاب عکس قدیمی است و دوستی های ازدست رفته ام تنگ شده....
وگاهی این دلتنگی ها چه تلخ است وچه آزاردهنده و گاهی هم یاد آوری آن همه نجابتها و صداقتها و مهربانی های ریخته بر دیوارهای کوچه ها چه شیرین است و من این روزها چقدر دلتنگ دلتنگی های ناب خودم هستم...
و بوی صداقت نمیدهد
اینجا نقطه پایان عاطفه ها است عزیز
درود و ورود درودها جناب علی محمدی برادر گرانقدرم
منو بردی به گذشته های دور خونه ی کاه گلی مادر بزرگ و قوری گل قرمزی و سماور نفتی
ای کاش میشد زمان را به عقب برگردانید
سایتون مستدام