درد بزرگی ست که ماهها خودت را از دیدار عزیزانت محروم کرده باشی که مبادا به بیماریی مبتلا شوند که شاید ناقلش باشی اما بعد بشنوی که عزیزت بر اثر همین بیماری در ICU بستری شده و بعد هم به فاصله ی دو ساعت...
این دردِ مشترکِ خیلی ها در این روزگارِ سیاه است.
سایه ی مرگ در شهرهای این سرزمین پرسه می زند، پاییزی که رنگی نیست و در خیابانهایش سیاهی موج می زند، هیچ بارانی داغ این رفتن ها را نمی شوید و دل شکسته ی ما را خنک نمی کند.
هر روز که به اداره می روم خداخدا می کنم بنری، رفتن عزیزی را اعلام نکرده باشد به همکاران که می رسم از اعلام خبر بیمارشدن ها می ترسم ، در این اپیدمی وحشت، که فاصله بر ما حکومت می کند، دست و دلم نه به نوشتن نه به رویا بافتن نمی رود.
هنوز رنگ کلامم با خدا، گِل آلودِ گلایه هاست و سلامم طمع خواستن دارد.
کنارِ سطل آشغالهای شهر چندین نفر به دنبال چیزی می گردند کنار دیوارها کنار شمشادها روی چمن ها هرروز کسی خسته از کابوسِ بیداری خوابیده.
تا چشم کار می کند غم در هوا جاری ست و مه دودِ ناامیدی در این شهر خلوت می چرخد.
خیابانهای خالی مدتهاست عاشقانه ها را فراموش کرده اند،پارکها صدای کودکان را نیمکت ها عصای سالمندان را...
و من از خدا می پرسم سوره ی فجرت کجاست؟
مگر نگفته بودی سوگند به روشنایی روز و سوگند به شب چون آرام گیرد که پروردگارت تو را وانگذاشته و دشمن نداشته است؟
در این جغرافیای اندوه ما لایق روشنایی روز و آرامش شب نیستیم؟ آیا واقعا ما را رها نکرده ای؟!
پس چرا پیامبری نمی فرستی که نوید امید باشد؟
یا معجزه ای که ما را از سیاهه ی ممتد زمستانی که در تمام فصلهایمان ریشه دوانده نجات دهد؟
کاش در این نفس تنگیِ بی وقفه ، نفسی هم برای امید و رویا می گذاشتی،گاهی فکر می کنم قوم نفرین شده ی جهانیم که تو هم ما را پس زده ای انگار ایران ویرانه ای ست که به آن تبعید شده ایم
ما نه سیبی ممنوعه چیده ایم نه حتی طعم بهشتی را چشیده ایم که اینگونه تبعید شده ایم...
ما از وقتی چشم گشوده ایم برای همه چیز متاسف بودیم، قربانی چنگال جنگی که به خاطر منافع خود به سرزمینمان تحمیل کرده بودند تا در مشغولیت ممتد دویدنهایمان نبینیم چه می کنند، نپرسیم ننویسیم و ... ما بهشت را ندیدیم چون آنها که دیده بودند آن را از این سرزمین راندند و وعده ی آن را موذیانه در باورهایمان چپاندند.
به چه جرمی ابابیل بلا را به سوی ما فرستادی تا سنگبارانمان کنند؟ که خود می دانی ما قوم ابرهه نیستیم.
خداوندا از تو توقع بخشنده و مهربان بودن داریم و عدالت ، چیزی که مدتهاست در قساوت قضاوت و حکم دادن های بی رحمانه گم شده است.
خسته ایم از این همه خبر تلخ، از کامی که دارد طعم شیرین زندگی را فراموش می کند.
از تابوت های آرزو که پی در پی راه گورستان را می پیماید و حتی نمی توانیم همراهی اش کنیم
ما حتی از تسلّای عزیزانمان وا مانده ایم...
مهناز نصیرپور
پ.ن:
کتاب مغازه ی خودکشی رو تازه شروع کردم ...
اینجا یه جور مغازه ی خودکشیه و کرونا یکی از لوازم موفق این مغازه که خیلی مفته چون توی هوا جاریه زودتر از بمبای ساعتی عمل میکنه توی ده ثانیه...
چه تلخه که حتی نفسمون هم فیلتر شد و برای نفس کشیدن و سالم موندن باید هزینه کرد ماسک خرید و ...