سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 30 فروردين 1403
    10 شوال 1445
      Thursday 18 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۳۰ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        بد سلیقه (داستان کوتاه)
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۲:۴۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۳ | نظرات : ۸

        بد سلیقه
         
        در راه پله بودند که زنگ موبایل مرد به صدا درآمد . مرد پس از سلام وبعد ازمکثی گفت : الآن خودمو میرسونم، کسی که نمرده ؟ الحمدلله و بعد موبایل را  خاموش کرد و به خانم گفت :  یه کار فورس ماژور برام پیش اومده میرم زود برمیگردم .
        خانم زیبا گفت : ولی ...
        مرد گفت : به تو گفتم که : هیچکس توخونه نیس. محمد پسرم که پادگانه و بهار، خانومم هم شیفتشه، شب میاد ، پس برو تووی خونه وازخودت حسابی پذیرایی کن منم زود برمیگردم . بدشانسی رو می بینی کلی  برنامه ریزی کرده بودم که دوتایی... ببخشید باید برم . خواهش میکنم ازمن ناراحت نشو، منتظرم بمون.
         
        خانم زیبا گفت : مگه میشه جز ناراحتی از تو چیزی نشد ، یه عمره سر کارم گذاشتی امروزم رووش . پس زود برگرد دیگه طاقت ندارم . تحمل این کاراتو که یا  آدمو دنبال نخود سیاه میفرستی  و یا سرِ کار میذاری .
        باشه ولی دیر کنی میرما .
        مرد گفت : نه فرشته ی عزیزم . دیگه من اون آدم بَده ی قبلی نیستم . آدم خوبی شدم .
        خانم زیبا گفت : برو دیگه اینقدر ورّاجی نکن برو زود برگرد !
        مرد چَشمی گفت و کلید ورودی واحد رو چرخوند و خانم با وقار و آرام پا به اتاق گذاشت .
        حرکاتش آرام بود و متین .
        بی صدا روی کاناپه ای لم داد .
         
        پسر بیست ساله ی مرد ، آخرای سربازی اش بود . اتفاقاً آنروز مرخصی تشویقی گرفته بود و بدون آنکه به پدرومادرش بگوید به خانه آمده بود تا سورپرایزشان کند. داخل اتاقش بود که خانومه به خانه شان آمده بود . هردو از حضور دیگری کاملاً بی خبر بودند .
        بعد ازچند دقیقه ، صدای بازشدن اتاق خواب پسر شنیده شد و پسر، بسوی میهمانخانه رفت .
        صدای در اتاق ، خانم را شوکه کرد و دیدنِ خانم زیبا ، پسر را .
        هردو ، دوتا علامت سؤالِ گُنده شدند ، و لرزش تن لحظه ای بر آندو مستولی شد .
        پسر که لکنت زبان گرفته بود گفت : شما ؟
        و خانم که وضعش از پسر بهتر بود زودتر آرام و قرارگرفت وگفت : محمدجان تویی ؟ و وقتی تکان سر به نشانه ی تأیید را دید به سویش رفت و گفت : قربونت بشم الهی چه مردی شدی عزیز دلم .
        اول یه ماچ گُنده باید به من بدی .
        پسر که هاج و واجش برده بود گفت : ببخشید شما ؟
        خانم زیبا تازه به خودش آمد و گفت : منم ، عمه فرشته .
        پسر تکرار کرد : عمه فرشته ؟ ولی مگه من عمه ... ؟ او نمی دانست که عمه دارد .
         
        وقتی هردو اوضاع برشان آرام شد ، شروع کردند به گپ زدن . گپ زدنی خودمانی و شیرین .
        انگار میخواستند از بیست سال بی خبری ، در بیست دقیقه باخبر شوند .
        عمه پس از تعارفِ محمد همراه با خنده هایی شیرین ، دوباره روی کاناپه نشست و محمد وسایل پذیرایی را آماده می‌کرد . چای و میوه و شیرینی و چه و چه .
         
        محمد که به وجد آمده بود کنار عمه فرشته نشست و گفت : بنظرمن  واقعاً  بابای من ، بد سلیقه ترین آدم دنیاست
        آخه من بیست سالمه ، چرا دراین مدت نباید ازشما به من چیزی بگه ؟
        خوش تیپی بابا که خوش سلیقه گیِ خداست و درحالیکه انگشت اشاره اش را شبیه 7 کرده بود به تخته ی    میز زد و گفت : ولی عمه جون شما هم واقعاً ماشالله هزار ماشالله خوشگلیدا . ازاین به بعد ، به افتخاراتم یکی اضافه شد .
        راستی دختر که دارید ، ندارید ؟ خواهش میکنم نگید نه .
        عمه گفت : منظورت چیه شیطون ؟
        گفت : منظوری نداشتم . یعنی داشتم . چی دارم میگم ؟
        عمه گفت : پس چرا سراغ پسررو ازمن نگرفتی ؟
        محمد دوباره با بی صبری تکرار کرد : بگید دیگه دخترعمه دارم یا نه ؟ دق مرگم کردید .
        عمه گفت : بله دارم خوبشم دارم و زیپ کیفشو بازکرد و یه عکس 4×6 یک دختر را گذاشت  رو میز . محمد از دیدنِ عکس  خشکش زد و  مِن مِن کنان گفت : نَع . ارزونیِ خودتون  . بعد پرسید  :  با اینهمه زیبایی با رئیس قبیله ی آدمخورا وصلت کردید ؟ دخترعمه هیچ شباهتی به شما نداره .
        عمه درحالیکه درحال غش غش خنده بود گفت : باشه اذیتت نمیکنم ویه عکس دیگه ازکیف پولش درآورد و گفت : اینم یکی دیگه . این دیگه راس راسی و اصلیه .
        محمد با دیدن عکس ، انگار دنیارو بهش داده بودند ، به  زیبایی خندید و گفت : حالا شد . چقدر خوشگله  شبیه خودتونه . و قبل ازاینکه ازعکس قبلی بپرسد پرسید : عمه جون زود بگید چند سالشه ؟
        عمه گفت : هیجده سال .
        محمد بیشتر خوشحال شد و داشت ازخوشحالی انگار غش میکرد . با بیتابی پرسید : نامزد داره ؟ و وقتی جواب نه شنید ، دیگه واقعا غش کرد .
         
        عمه به سمت  آشپزخانه دوید و یه لیوان آب پرکرد و آورد و سرانگشتان ظریفش راداخل آب کرد و چند قطره به سمت چشمان محمد پراند و وقتی دید محمد به حال آمد ، لیوان آب را روی میز گذاشت .
        محمد وقتی به هوش آمد ، لیوان آب را مثل قرقی برداشت و آبش را تا قطره آخرش سرکشید و گفت : هیچوقت آبی به این خوشمزه گی نخورده بودم . مثل آب روی آتش بود .
        عمه که چشمانش گرد شده بودند و یه جورایی آچمز . و اینقدر این آب خوردن سریع اتفاق افتاده بود  که نتوانسته بود بگوید که آبهای روی صورت محمد ، ثمره ی فروبردن انگشتان اوست درهمان لیوان .
        درهرحال گذشت وعیبی هم نداره .هرچند وقت یکبار، تزریق واکسن به بدن بدکه نیست، خوب هم هست.
         
        محمد پرسید : عکس اولی کی بود ؟ خیلی جلو خودمو گرفتم برای اون هم غش نکنم .
        عمه پرسید : عزیزم خیلی غش میکنی ؟
        محمد گفت : نه عمه جون، شما هم بودید درمقابل اونهمه خوشگلی غش میکردید . باورکنید . این یکی هم که گفتم جلو خودمو گرفتم غش نکنم بخاطر اینه که ... راستی این کیه ؟ چرا اینقد زشته ؟
        عمه گفت : دخترخوندمه . تووی یه زلزله رفته بودم کمک، یک گوشه پیداش کردم . همه خونوادش مُرده بودن . سالهاست که دخترخوندمون شده ولی  خیلی بانمکه . باید ببینیش . اینقد خوش اخلاق و  باحاله  که هرکی می بینتش ، از اون خوشش میاد . رفتارها میتونن همه نواقص رو جبران کنن .
        دیگه لوس نشو ! اینقد زشت که میگی هم نیست دخترکم .
        محمد پرسید : راستی اسماشون . اول خوشگله رو بگید .
        عمه گفت : رؤیا . محمد گفت : بَه ، چه رؤیایی ، و زشته ؟ عمه گفت: دیگه نشنوم که بگی زشته . بگو :     با نمکه . محمد گفت : چَشم . عمه گفت : حالا شد . اسمش نسترنه .
         
        درحالیکه محمد میوه ها را یکی پس از دیگری پوست می کَند و خرد یا  پره پره میکرد و در پیش دستیِ عمه می گذاشت وهِی می گفت : میل کنید ، به او گفت : میگم بابا بدسلیقه س نگید  نه . آخه چرا  ماهارو اینهمه ساله که از نزدیکی با شماها که مملو از کمالاتید محروم کرده ؟ آخه بین تان چه کدورتی بوده وما باید تقاص آنرا پس بدیم ؟
        عمه گفت : یه مشت کدورتای بچگانه مثل بقیه ی کدورتها . بهتره بگم کدورتای احمقانه . اکثراًهم بخاطر این دنیای کوفتیه . تقصیر هردوتامون بود . امان از غرور و بی‌تفاوتی و هزار کوفت و زهرمار دیگه . محمد دید  که علاوه برهزار محسنات عمه ، او عادل هم هست . و این خیلی خوبه . چون خودش را هم مقصر دانست . معمولاً خانمها از این عادتها ندارند .
         
        عمه از مادر محمد پرسید . محمد گفت : بنده خدا مامان ، بعد ازهجوم کرونا روز و شب نداره  و بعد از چند ماه ، ازخستگی مثل پوست واستخون شده قربونش بشم . پرستاری هم واقعاً از اون شغلهایی ست که به نظرمن بهشتیه . و عمه تأیید کرد .
        محمد گفت : بنظرم بابا ، تووی عمرش فقط یک بار خوش سلیقه بوده و اونهم ازدواج با مامانم بوده . همین و بس
        آخه عمه جون یه نگاهی به این کاناپه بکنین ! مثل خرس گریزلی نیست؟ بقیه شون هم بچه گریزلی اند .
        عمه خندید وگفت : باباته دیگه . اینجوریاس
         
         عمه پرسید : حالا پدرت ازمن به تو چیزی نگفت ، از مامان خوبت تعجب میکنم که او چرا چیزی ازمن به تو چیزی نگفته ؟
        محمد گفت : بابارو که میشناسید، حتماً به ضرب گزنک ودگنک مجبورش کرده .غلط نکنم تهدیدش کرده دنبال شرّ نگرده . بابای بد سلیقه ! وبه یه گُلّه جای قالی زُل زد ویک قطره اشک اززیر چانه اش درفضا  رها شد و روی لباسش چکید .
        محمد گفت : مامانو که میشناسیدچه گُلیه . عمه گفت : آره عمه جون میشناسمش. باباتم میشناسم چه خُلیه .
        محمد گفت : البته بگم ، خیلی بابامو دوست دارم . توو دنیا تَکِه و من به داشتنش افتخار می‌کنم .
        عمه ‌گفت : بر منکرش لعنت .
        عمه که دید محمد از این اهمال کاری خیلی ناراحت شده، فضارا با خنده ولبخند آکند ودوباره یه ماچ گُنده از گونه‌ اش کرد و این بار، محمد هم عمه را بوسید .
        پدر که آمد ، صحبت ها ، با لبخند وخنده پایان گرفت و محمد دید که همه کدورتهای آندو کشک بوده  و فقط بیست و اندی سال دوری ازهم ، نتیجه اش بوده و این خیلی ناراحت کننده س .
         
        مدتی گذشت .
         
        درحالیکه دسته گل زیبایی دردست محمد بود و کت شلواری پوشیده بود که اتویش ، خربزه را قاچ میکرد زنگ درب خانه ی عمه را زدند . مامان و بابا هم بودند .
        وقتی به داخل رفتند و تعارفات و تشریفاتِ قشنگِ ایرانی ، یکباره وقتی محمد به خود آمد دید : پدر انگار چشمانش نسترن را گرفته باشد همه اش از او می گوید و رؤیا را انگار کشک انگاشته .
        مادر سر خم کرد و آرام به گوش پدر گفت :  دوباره قاطی کردی ؟ برای خواستگاری رؤیا آمدیما .
        پدر گفت : نسترن آخه خیلی باحاله . من بیشتر از این خوشم اومده .
        مادرزیرلب آرام به او گفت : علف باید به دهن بزی خوش بیاد
        پدرهم یواشکی به مادر گفت : باشه مامانِ بزبز قندی
        محمد که داشت به خود می پیچید و درحالیکه لب ودندانهایش را بهم میفشرد هِی توو دلش میگفت :
        بابای بدسلیقه ، بابای بدسلیقه ، و دوام  نیاورد و بسمت عمه رفت و گفت : رؤیا جون کجا رفتند چرا چند دقیقه س  نمیان  برای دیدنش دلم تنگ شد . بعد دهانشو به گوش عمه نزدیکتر کرد وگفت: امان از دست آقا داداشتون ، خواهشاً یه کاری برام بکنید اگه عجله نکنین بابا نسترنو برام ازشما خواستگاری میکنه .
        عمه لبخندی زد و بسمت رؤیا رفت .
        وقتی رؤیا با سینی چای آمد ، دل محمد آرام گرفت .
         
        عمه وبرادرزاده روی دومبل کنارهم نشستند . عمه به محمد خیلی با صدای آرام گفت : اینکه میگی بابات بدسلیقه س قبول ، ولی اون حواسش به همه چیزهست . او آدمِ مارمو...  ببخشید سیاستمداریه ، عمه جون گفته باشم و باید قول بدی همه آزمایش‌های ژنتیک را قبل ازعقد ، شما و رؤیا انجام بدید .
        ومحمد چند بارتکرار کرد : چَشم ، شک نکنید . فقط بگید رؤیا بیاد که دیگه تحمل ندیدنشو ندارم .
        عمه به محمد گفت : برعکس پدرت ، چقدر تو خوش سلیقه ای . خوش به حالِ دخترم .
        وهردو خندیدند .
        مادر و پدر به آندو گفتند : شما برادرزاده عمه چی بهم می گید می خندید ؟
        و آندو گفتند : چیز مهمی نیست . بفرمائید چایی تون یخ کرد . بخورید تا آب حوض نشده .
        عمه گفت : پسرم ! حالا بعد ازسربازی میخوای چی کار بکنی ؟
        محمد گفت : تووی کارخونه ی بابا کار میکنم . بابا چند بار کار خوبی رو به من پیشنهاد داده .
        عمه احسنتی به  او گفت و محمد یکباره به ذهنش آمد و زمزمه وار به عمه گفت : نکنه  درگیری شما با بابا سرکارخونه بوده ؟
        عمه نجوا کنان گفت : گذشته ها گذشته . تو خودتو بخاطر حماقتهای ما دو تا ناراحت  نکن  . خوشبختانه اگرچه دیر، ولی همه چیز ختم به خیر شد. خوش به حال آدم هایی که هرچه زودتر سرِعقل میان . ما هم الکی بیست و خرده ای سال که میتوانست به شیرینی عسل باشه رُو از دست دادیم محمدجان .
         
        بهمن بیدقی 99/7/19

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۴۶۸ در تاریخ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۲:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        قربانعلی فتحی  (تختی)
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۸:۰۳
        سلام استاد بیدقی بزرگوار
        بسیار عالی بود لذت بردم دست مریزاد
        بسیاز زیبا موفق باشید

        همیشه سرفراز خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۸:۵۷
        با سلام و عرض ارادت آقای فتحی بزرگوار
        سپاسگزارم از نظر لطف و محبتتان و سپاس ازحضور بسیار ارزشمندتان
        همیشه سلامت باشید و درپناه خداوند مهربان
        درودبیکران برشما که انرژی مثبت می گسترانید و امید ادامه
        ارسال پاسخ
        بهرام معینی (داریان)
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۱۳:۵۴
        درود فراوان جناب بیدقی ادیب وارسته وارجمند 🌷
        همیشه زیبا وخواندنی چه در نثر چه در شعر قلم میزنید دوست عزیز وفرزانه 🌷
        دستمریزاد 🌷
        قلمتان مانا بمهر 🌷
        در پناه حق 🌷
        ایام بکام 🌷
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۱۴:۲۰
        باسلام وعرض ارادت استاد معینی بزرگوار
        سپاسگزارم از نظر سراسر لطفتان
        ممنونم از اینکه وقت میگذارید و نوشته های این حقیر را می خوانید . درواقع من در مقابل شما اساتید ، شاگردی میکنم
        همیشه سلامت باشید و درپناه خداوند مهربان
        ارسال پاسخ
        حسین راستگو
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۲۱:۴۵
        سلام وعرض ادب
        بسیار زیبا می نویسید بزرگوار
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۲۳:۰۳
        باسلام وعرض ادب بزرگوار
        سپاسگزارم از نظر پر از مهر ومحبتتان ، لطف دارید
        ضمناً یک سپاسگزاری دیگر بخاطر عکس پروفایلتون ، چه سعادتی که روی زیبایتان را دیدیم . درود بیکران برشما هنرمند گرانقدر
        ارسال پاسخ
        قربانعلی فتحی  (تختی)
        جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹ ۰۹:۵۱
        سلام ودرودی فراوان
        استادگرامی
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹ ۰۹:۵۳
        باسلام وعرض ادب بزرگوار
        سپاس فراوان
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0