سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      بد سلیقه (داستان کوتاه)
      ارسال شده توسط

      بهمن بیدقی

      در تاریخ : پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۲:۴۸
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۶۹ | نظرات : ۸

      بد سلیقه
       
      در راه پله بودند که زنگ موبایل مرد به صدا درآمد . مرد پس از سلام وبعد ازمکثی گفت : الآن خودمو میرسونم، کسی که نمرده ؟ الحمدلله و بعد موبایل را  خاموش کرد و به خانم گفت :  یه کار فورس ماژور برام پیش اومده میرم زود برمیگردم .
      خانم زیبا گفت : ولی ...
      مرد گفت : به تو گفتم که : هیچکس توخونه نیس. محمد پسرم که پادگانه و بهار، خانومم هم شیفتشه، شب میاد ، پس برو تووی خونه وازخودت حسابی پذیرایی کن منم زود برمیگردم . بدشانسی رو می بینی کلی  برنامه ریزی کرده بودم که دوتایی... ببخشید باید برم . خواهش میکنم ازمن ناراحت نشو، منتظرم بمون.
       
      خانم زیبا گفت : مگه میشه جز ناراحتی از تو چیزی نشد ، یه عمره سر کارم گذاشتی امروزم رووش . پس زود برگرد دیگه طاقت ندارم . تحمل این کاراتو که یا  آدمو دنبال نخود سیاه میفرستی  و یا سرِ کار میذاری .
      باشه ولی دیر کنی میرما .
      مرد گفت : نه فرشته ی عزیزم . دیگه من اون آدم بَده ی قبلی نیستم . آدم خوبی شدم .
      خانم زیبا گفت : برو دیگه اینقدر ورّاجی نکن برو زود برگرد !
      مرد چَشمی گفت و کلید ورودی واحد رو چرخوند و خانم با وقار و آرام پا به اتاق گذاشت .
      حرکاتش آرام بود و متین .
      بی صدا روی کاناپه ای لم داد .
       
      پسر بیست ساله ی مرد ، آخرای سربازی اش بود . اتفاقاً آنروز مرخصی تشویقی گرفته بود و بدون آنکه به پدرومادرش بگوید به خانه آمده بود تا سورپرایزشان کند. داخل اتاقش بود که خانومه به خانه شان آمده بود . هردو از حضور دیگری کاملاً بی خبر بودند .
      بعد ازچند دقیقه ، صدای بازشدن اتاق خواب پسر شنیده شد و پسر، بسوی میهمانخانه رفت .
      صدای در اتاق ، خانم را شوکه کرد و دیدنِ خانم زیبا ، پسر را .
      هردو ، دوتا علامت سؤالِ گُنده شدند ، و لرزش تن لحظه ای بر آندو مستولی شد .
      پسر که لکنت زبان گرفته بود گفت : شما ؟
      و خانم که وضعش از پسر بهتر بود زودتر آرام و قرارگرفت وگفت : محمدجان تویی ؟ و وقتی تکان سر به نشانه ی تأیید را دید به سویش رفت و گفت : قربونت بشم الهی چه مردی شدی عزیز دلم .
      اول یه ماچ گُنده باید به من بدی .
      پسر که هاج و واجش برده بود گفت : ببخشید شما ؟
      خانم زیبا تازه به خودش آمد و گفت : منم ، عمه فرشته .
      پسر تکرار کرد : عمه فرشته ؟ ولی مگه من عمه ... ؟ او نمی دانست که عمه دارد .
       
      وقتی هردو اوضاع برشان آرام شد ، شروع کردند به گپ زدن . گپ زدنی خودمانی و شیرین .
      انگار میخواستند از بیست سال بی خبری ، در بیست دقیقه باخبر شوند .
      عمه پس از تعارفِ محمد همراه با خنده هایی شیرین ، دوباره روی کاناپه نشست و محمد وسایل پذیرایی را آماده می‌کرد . چای و میوه و شیرینی و چه و چه .
       
      محمد که به وجد آمده بود کنار عمه فرشته نشست و گفت : بنظرمن  واقعاً  بابای من ، بد سلیقه ترین آدم دنیاست
      آخه من بیست سالمه ، چرا دراین مدت نباید ازشما به من چیزی بگه ؟
      خوش تیپی بابا که خوش سلیقه گیِ خداست و درحالیکه انگشت اشاره اش را شبیه 7 کرده بود به تخته ی    میز زد و گفت : ولی عمه جون شما هم واقعاً ماشالله هزار ماشالله خوشگلیدا . ازاین به بعد ، به افتخاراتم یکی اضافه شد .
      راستی دختر که دارید ، ندارید ؟ خواهش میکنم نگید نه .
      عمه گفت : منظورت چیه شیطون ؟
      گفت : منظوری نداشتم . یعنی داشتم . چی دارم میگم ؟
      عمه گفت : پس چرا سراغ پسررو ازمن نگرفتی ؟
      محمد دوباره با بی صبری تکرار کرد : بگید دیگه دخترعمه دارم یا نه ؟ دق مرگم کردید .
      عمه گفت : بله دارم خوبشم دارم و زیپ کیفشو بازکرد و یه عکس 4×6 یک دختر را گذاشت  رو میز . محمد از دیدنِ عکس  خشکش زد و  مِن مِن کنان گفت : نَع . ارزونیِ خودتون  . بعد پرسید  :  با اینهمه زیبایی با رئیس قبیله ی آدمخورا وصلت کردید ؟ دخترعمه هیچ شباهتی به شما نداره .
      عمه درحالیکه درحال غش غش خنده بود گفت : باشه اذیتت نمیکنم ویه عکس دیگه ازکیف پولش درآورد و گفت : اینم یکی دیگه . این دیگه راس راسی و اصلیه .
      محمد با دیدن عکس ، انگار دنیارو بهش داده بودند ، به  زیبایی خندید و گفت : حالا شد . چقدر خوشگله  شبیه خودتونه . و قبل ازاینکه ازعکس قبلی بپرسد پرسید : عمه جون زود بگید چند سالشه ؟
      عمه گفت : هیجده سال .
      محمد بیشتر خوشحال شد و داشت ازخوشحالی انگار غش میکرد . با بیتابی پرسید : نامزد داره ؟ و وقتی جواب نه شنید ، دیگه واقعا غش کرد .
       
      عمه به سمت  آشپزخانه دوید و یه لیوان آب پرکرد و آورد و سرانگشتان ظریفش راداخل آب کرد و چند قطره به سمت چشمان محمد پراند و وقتی دید محمد به حال آمد ، لیوان آب را روی میز گذاشت .
      محمد وقتی به هوش آمد ، لیوان آب را مثل قرقی برداشت و آبش را تا قطره آخرش سرکشید و گفت : هیچوقت آبی به این خوشمزه گی نخورده بودم . مثل آب روی آتش بود .
      عمه که چشمانش گرد شده بودند و یه جورایی آچمز . و اینقدر این آب خوردن سریع اتفاق افتاده بود  که نتوانسته بود بگوید که آبهای روی صورت محمد ، ثمره ی فروبردن انگشتان اوست درهمان لیوان .
      درهرحال گذشت وعیبی هم نداره .هرچند وقت یکبار، تزریق واکسن به بدن بدکه نیست، خوب هم هست.
       
      محمد پرسید : عکس اولی کی بود ؟ خیلی جلو خودمو گرفتم برای اون هم غش نکنم .
      عمه پرسید : عزیزم خیلی غش میکنی ؟
      محمد گفت : نه عمه جون، شما هم بودید درمقابل اونهمه خوشگلی غش میکردید . باورکنید . این یکی هم که گفتم جلو خودمو گرفتم غش نکنم بخاطر اینه که ... راستی این کیه ؟ چرا اینقد زشته ؟
      عمه گفت : دخترخوندمه . تووی یه زلزله رفته بودم کمک، یک گوشه پیداش کردم . همه خونوادش مُرده بودن . سالهاست که دخترخوندمون شده ولی  خیلی بانمکه . باید ببینیش . اینقد خوش اخلاق و  باحاله  که هرکی می بینتش ، از اون خوشش میاد . رفتارها میتونن همه نواقص رو جبران کنن .
      دیگه لوس نشو ! اینقد زشت که میگی هم نیست دخترکم .
      محمد پرسید : راستی اسماشون . اول خوشگله رو بگید .
      عمه گفت : رؤیا . محمد گفت : بَه ، چه رؤیایی ، و زشته ؟ عمه گفت: دیگه نشنوم که بگی زشته . بگو :     با نمکه . محمد گفت : چَشم . عمه گفت : حالا شد . اسمش نسترنه .
       
      درحالیکه محمد میوه ها را یکی پس از دیگری پوست می کَند و خرد یا  پره پره میکرد و در پیش دستیِ عمه می گذاشت وهِی می گفت : میل کنید ، به او گفت : میگم بابا بدسلیقه س نگید  نه . آخه چرا  ماهارو اینهمه ساله که از نزدیکی با شماها که مملو از کمالاتید محروم کرده ؟ آخه بین تان چه کدورتی بوده وما باید تقاص آنرا پس بدیم ؟
      عمه گفت : یه مشت کدورتای بچگانه مثل بقیه ی کدورتها . بهتره بگم کدورتای احمقانه . اکثراًهم بخاطر این دنیای کوفتیه . تقصیر هردوتامون بود . امان از غرور و بی‌تفاوتی و هزار کوفت و زهرمار دیگه . محمد دید  که علاوه برهزار محسنات عمه ، او عادل هم هست . و این خیلی خوبه . چون خودش را هم مقصر دانست . معمولاً خانمها از این عادتها ندارند .
       
      عمه از مادر محمد پرسید . محمد گفت : بنده خدا مامان ، بعد ازهجوم کرونا روز و شب نداره  و بعد از چند ماه ، ازخستگی مثل پوست واستخون شده قربونش بشم . پرستاری هم واقعاً از اون شغلهایی ست که به نظرمن بهشتیه . و عمه تأیید کرد .
      محمد گفت : بنظرم بابا ، تووی عمرش فقط یک بار خوش سلیقه بوده و اونهم ازدواج با مامانم بوده . همین و بس
      آخه عمه جون یه نگاهی به این کاناپه بکنین ! مثل خرس گریزلی نیست؟ بقیه شون هم بچه گریزلی اند .
      عمه خندید وگفت : باباته دیگه . اینجوریاس
       
       عمه پرسید : حالا پدرت ازمن به تو چیزی نگفت ، از مامان خوبت تعجب میکنم که او چرا چیزی ازمن به تو چیزی نگفته ؟
      محمد گفت : بابارو که میشناسید، حتماً به ضرب گزنک ودگنک مجبورش کرده .غلط نکنم تهدیدش کرده دنبال شرّ نگرده . بابای بد سلیقه ! وبه یه گُلّه جای قالی زُل زد ویک قطره اشک اززیر چانه اش درفضا  رها شد و روی لباسش چکید .
      محمد گفت : مامانو که میشناسیدچه گُلیه . عمه گفت : آره عمه جون میشناسمش. باباتم میشناسم چه خُلیه .
      محمد گفت : البته بگم ، خیلی بابامو دوست دارم . توو دنیا تَکِه و من به داشتنش افتخار می‌کنم .
      عمه ‌گفت : بر منکرش لعنت .
      عمه که دید محمد از این اهمال کاری خیلی ناراحت شده، فضارا با خنده ولبخند آکند ودوباره یه ماچ گُنده از گونه‌ اش کرد و این بار، محمد هم عمه را بوسید .
      پدر که آمد ، صحبت ها ، با لبخند وخنده پایان گرفت و محمد دید که همه کدورتهای آندو کشک بوده  و فقط بیست و اندی سال دوری ازهم ، نتیجه اش بوده و این خیلی ناراحت کننده س .
       
      مدتی گذشت .
       
      درحالیکه دسته گل زیبایی دردست محمد بود و کت شلواری پوشیده بود که اتویش ، خربزه را قاچ میکرد زنگ درب خانه ی عمه را زدند . مامان و بابا هم بودند .
      وقتی به داخل رفتند و تعارفات و تشریفاتِ قشنگِ ایرانی ، یکباره وقتی محمد به خود آمد دید : پدر انگار چشمانش نسترن را گرفته باشد همه اش از او می گوید و رؤیا را انگار کشک انگاشته .
      مادر سر خم کرد و آرام به گوش پدر گفت :  دوباره قاطی کردی ؟ برای خواستگاری رؤیا آمدیما .
      پدر گفت : نسترن آخه خیلی باحاله . من بیشتر از این خوشم اومده .
      مادرزیرلب آرام به او گفت : علف باید به دهن بزی خوش بیاد
      پدرهم یواشکی به مادر گفت : باشه مامانِ بزبز قندی
      محمد که داشت به خود می پیچید و درحالیکه لب ودندانهایش را بهم میفشرد هِی توو دلش میگفت :
      بابای بدسلیقه ، بابای بدسلیقه ، و دوام  نیاورد و بسمت عمه رفت و گفت : رؤیا جون کجا رفتند چرا چند دقیقه س  نمیان  برای دیدنش دلم تنگ شد . بعد دهانشو به گوش عمه نزدیکتر کرد وگفت: امان از دست آقا داداشتون ، خواهشاً یه کاری برام بکنید اگه عجله نکنین بابا نسترنو برام ازشما خواستگاری میکنه .
      عمه لبخندی زد و بسمت رؤیا رفت .
      وقتی رؤیا با سینی چای آمد ، دل محمد آرام گرفت .
       
      عمه وبرادرزاده روی دومبل کنارهم نشستند . عمه به محمد خیلی با صدای آرام گفت : اینکه میگی بابات بدسلیقه س قبول ، ولی اون حواسش به همه چیزهست . او آدمِ مارمو...  ببخشید سیاستمداریه ، عمه جون گفته باشم و باید قول بدی همه آزمایش‌های ژنتیک را قبل ازعقد ، شما و رؤیا انجام بدید .
      ومحمد چند بارتکرار کرد : چَشم ، شک نکنید . فقط بگید رؤیا بیاد که دیگه تحمل ندیدنشو ندارم .
      عمه به محمد گفت : برعکس پدرت ، چقدر تو خوش سلیقه ای . خوش به حالِ دخترم .
      وهردو خندیدند .
      مادر و پدر به آندو گفتند : شما برادرزاده عمه چی بهم می گید می خندید ؟
      و آندو گفتند : چیز مهمی نیست . بفرمائید چایی تون یخ کرد . بخورید تا آب حوض نشده .
      عمه گفت : پسرم ! حالا بعد ازسربازی میخوای چی کار بکنی ؟
      محمد گفت : تووی کارخونه ی بابا کار میکنم . بابا چند بار کار خوبی رو به من پیشنهاد داده .
      عمه احسنتی به  او گفت و محمد یکباره به ذهنش آمد و زمزمه وار به عمه گفت : نکنه  درگیری شما با بابا سرکارخونه بوده ؟
      عمه نجوا کنان گفت : گذشته ها گذشته . تو خودتو بخاطر حماقتهای ما دو تا ناراحت  نکن  . خوشبختانه اگرچه دیر، ولی همه چیز ختم به خیر شد. خوش به حال آدم هایی که هرچه زودتر سرِعقل میان . ما هم الکی بیست و خرده ای سال که میتوانست به شیرینی عسل باشه رُو از دست دادیم محمدجان .
       
      بهمن بیدقی 99/7/19

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۰۴۶۸ در تاریخ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۲:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      قربانعلی فتحی  (تختی)
      پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۸:۰۳
      سلام استاد بیدقی بزرگوار
      بسیار عالی بود لذت بردم دست مریزاد
      بسیاز زیبا موفق باشید

      همیشه سرفراز خندانک
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۰۸:۵۷
      با سلام و عرض ارادت آقای فتحی بزرگوار
      سپاسگزارم از نظر لطف و محبتتان و سپاس ازحضور بسیار ارزشمندتان
      همیشه سلامت باشید و درپناه خداوند مهربان
      درودبیکران برشما که انرژی مثبت می گسترانید و امید ادامه
      ارسال پاسخ
      بهرام معینی (داریان)
      پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۱۳:۵۴
      درود فراوان جناب بیدقی ادیب وارسته وارجمند 🌷
      همیشه زیبا وخواندنی چه در نثر چه در شعر قلم میزنید دوست عزیز وفرزانه 🌷
      دستمریزاد 🌷
      قلمتان مانا بمهر 🌷
      در پناه حق 🌷
      ایام بکام 🌷
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۱۴:۲۰
      باسلام وعرض ارادت استاد معینی بزرگوار
      سپاسگزارم از نظر سراسر لطفتان
      ممنونم از اینکه وقت میگذارید و نوشته های این حقیر را می خوانید . درواقع من در مقابل شما اساتید ، شاگردی میکنم
      همیشه سلامت باشید و درپناه خداوند مهربان
      ارسال پاسخ
      حسین راستگو
      پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۲۱:۴۵
      سلام وعرض ادب
      بسیار زیبا می نویسید بزرگوار
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ ۲۳:۰۳
      باسلام وعرض ادب بزرگوار
      سپاسگزارم از نظر پر از مهر ومحبتتان ، لطف دارید
      ضمناً یک سپاسگزاری دیگر بخاطر عکس پروفایلتون ، چه سعادتی که روی زیبایتان را دیدیم . درود بیکران برشما هنرمند گرانقدر
      ارسال پاسخ
      قربانعلی فتحی  (تختی)
      جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹ ۰۹:۵۱
      سلام ودرودی فراوان
      استادگرامی
      خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      جمعه ۲ آبان ۱۳۹۹ ۰۹:۵۳
      باسلام وعرض ادب بزرگوار
      سپاس فراوان
      ارسال پاسخ
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0