سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 31 فروردين 1403
    11 شوال 1445
      Friday 19 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۳۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        کلید (داستان کوتاه)
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : چهارشنبه ۲۶ شهريور ۱۳۹۹ ۱۵:۰۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۵۵ | نظرات : ۳

        کلید
         
        مدتی بود که سعید دردانشگاه آن شهر قبول شده بود . کاری را برای خود دست وپا کرد وخانه ای ویلایی اجاره نمود .
         
        آن صبح دل انگیز، درآن بهار دلفریب ،
        که ازخانه بیرون رفت، حضورِیک کامیون حمل اثاثیه درنزدیکیِ خانه اش، اورا متوجه ورودهمسایه ای جدید کرد . سعید بدون کنجکاوی ، راهش را ادامه داد و پیاده ازکوچه خارج شد .
        عصر که به خانه برگشت، خسته بود وحسابی خوابش می آمد ولی طبق عادت همیشگی اش عصرانه ای آماده کرد تا بخورد و چُرتی بزند که درحالِ تکاپو برای فراهم نمودن عصرانه ، در تراسِ رو به حیاط ، عبورِسایه ی کشداری را حس کرد. شیشه های رنگی پنجره ها ولوزی لوزی های درب ورودی ، این را به او گفتند ولی او به گفته های راستشان محل نگذاشت .
        معمولا آدم‌ها با مشاهده یک حادثه ی غیرمترقبه ، عکس العمل های مختلفی میکنند . طبیعتاً می ترسند و این ترس ، یا  با کنجکاوی و حتی  با  مته به خشخاش گذاشتن همراه است و بعضی‌ ها هم  برای غلبه بر ترسشان، آن ترس را انکار میکنند وخودشان را به کوچه ی علی چپ میزنند، کارهای دیگری هم میکنند ولی سعید از آدمهای نوع دوم بود .
        چند لحظه درآشپزخانه، خودش را به کار مشغول نمود تا پشتش به پنجره ها و در باشد تا اضطراب بَرَش مستولی نشود و ترسش زود برود و بریزد .
        چند دقیقه بعد، عصرانه ای را که آماده کرده بود روی سینی گذاشت و روچرخاندکه آنرا روی میزبگذارد  که ناگهان ، پشت میز ناهارخوریِ دونفره اش ، یک دختر بسیار خوشگل را دید که با لبخندی ملیح، آرام  روی صندلی نشسته بود . ازآنجا که حتی صداهای خفیف عبور را نیز برای استیلا بر ترسش انکار کرده بود ، طوری لرزید که دختره گفت : بسم لله ، ببخشید.
        از ترس زبانش بند آمده بود. فقط شانس آورد که سینی ازدستش نیفتاد تا دست و بال وهیکلش با چای داغ بسوزد .
        درچند ثانیه ، کلی فکر در ذهنش جای گرفت :
        اینکه این دخترزیبا ، ازمامورینِ قبض روح است . این حدس بدی نبود ، چون مثل فرشته ها قشنگ بود . پیش خودش گفت : یعنی وقت تمام شد ؟ باید ورق امتحانی را بدهیم ؟ افسوس  وقت کم آوردم  کلی سؤالِ جواب نداده دارم ... یعنی راس راسی وقتِ رفتنه ؟
        ولی پیشِ خودش فکر کرد : فرشتگانِ مرگ هرچه بپوشند مطمئناً لباسِ جین نمی پوشند . پس این احتمال منتفیه .
        دزده ؟ ولی دزد که اینقدرخوشگل نمیشه ، آنهم تک وتنها و آنهم اینقدر خوش اخلاق .
        و فکرهای دیگری که به فکرش ازیکطرف هجوم آوردند و ازطرفِ دیگرش گریزان پا به فرارگذاشتند . فکرهایی که همه اش کشککی بود و به دردِ روی آش رشته می خورد .
        اگر هرکسی جز آن جواهرِخوشگل نبود که مطمئناً پس می‌افتاد . زیباییِ او باعث شد ، که غش نکنه .
        پس ازچند ثانیه که توانست چند حرف را کنارهم قراربدهد گفت : شما ؟
        دختره گفت : سلام . گفت : سلام ، شما ؟
        دختره  گفت : ببخشید اینطوری جلوتون سبز شدم ، من زیاد عقل درست حسابی ندارم ، راستی این کلید مالِ شماست ؟
        نگاه سعید سوی گُل میخی که کلیدش را روی آن می آویخت رفت  و وفتی آنرا خالی یافت سریع برگشت و گفت بله خانم مال منه ولی دستِ شما چیکار میکنه ؟
        دختره گفت : چرا مواظب نیستید ، روی درِحیاط از سمتِ کوچه جا گذاشته بودید .
        سعیدِ خنگِ خدا تازه موضوع را فهمید . تازه الآن آرام شد و حالش خوب شد . مخصوصاً ازاینکه کلیدش دستِ نااهل نیفتاده . سعیدخان ، تازه الآن شنگول شد و پرسید : میشه اسمتونو بپرسم؟ دختره گفت : پری. ما امروزصبح همسایه تون شدیم ، پلاک ۱۴
        سعید گفت : صبح متوجه کامیون حمل وسائل شدم .
        پری گفت : اگه بجای یک پری ، یه دیو می آمد خانه ی شما چه ؟
        سعید گفت راست می‌گوئید ، آن وقت شاید فردا خانواده ام مراسمِ مُرده کشی داشتند .
        هر دو خندیدند .
        پری از اینکه  با حرکتِ عجیب وغریبش باعثِ ترسِ نزدیک به سکته شده بود عذرخواهی کرد که برود ولی سعید گفت : مگه میذارم ‌برید ، یه عصرونه ی ساده آماده کردم که با هم میخوریم .
        پری هم که آلبالوهای براق و تپلیِ مربای آلبالو داشتند به او چشمک میزدند و آن  چای خوشرنگی که در فنجان بلور، و کره  و نان سنگک ، حسابی  دهانش را آب انداخته بود و  وسوسه شده بود گفت : ممنون
        باکمال میل میخورم . راستش من خیلی خاله خوش وعده هستم و ضمناً شکمو ، برای همین ازاینهمه چیز خوشمزه نمیتونم بگذرم پس با اجازه و شروع به خوردن کرد .
        سعید گفت : نوش جونتون الآن مقدارشو اضافه میکنم و یک فنجان چای دیگر برای خودش ریخت و دو نفری درحالیکه با هم گپ میزدند عصرانه ی خوشمزه را خوردند و کِیف کردند .
        موقعِ خداحافظی سعید پرسید : بازهم شما رو می بینم ؟
        پری خندید و شانه‌های خوش تراشش را بالا انداخت و تشکر کرد و بسمت درب اتاق رفت .
        سعید گفت : اگر بدونم که بهانه ی دیدنِ شما کلیده که ازاین به بعد همیشه روی درکوچه جا میذارمش . پری گفت : مهم نیست ، بذارید فقط گفته باشم اگه دفعه ی بعد دیو اومد وشمارو خورد تقصیر خودتونه .
        هردو از ته دل و با قهقهه خندیدند .
        وقتی پری رفت سعید باخودش گفت : عجب دختره بی رودرواسی بود . چه باحال بود .
         
        چند روز بعد
        پدرسعید که خواسته بود سَری به او بزند ، از شهرستان آمده بود تا چند روزی پیشِ سعید بمانَد .
        سعید هم خواست چند روزمرخصی بگیرد وچندتا ازکلاسهایش را کنسل کند و پیشِ پدرش بمانَد که پدرش مانع شد و گفت : من که نمیخوام مزاحم زندگی ات بشم ، دلم برایت تنگ شده بود برای دیدن ات آمدم .
        درنتیجه سعید، کارهایش را طبق معمول انجام داد. تا آنروز، از آنجا که پدرش همیشه درخانه بود کلید را به پدرش داده بود تا اگر خواست در آن حوالی قدمی بزند یا خریدی کند بتواند و لازم ندید یک کلید دیگر       بسازد . خانه که میرسید ، زنگ میزد و پدر، در را باز میکرد و این موضوع حس خوبی داشت .
        حس زیبای زندگی با خانواده .
        شاید تا به آن وقت  نعمت زنگ زدن درب خانه  و بازشدن آن توسط یک عزیز ، تا به آن حد خوشحالش نکرده بود وحتی ارزش این نعمت بزرگ را ندانسته بود . درآن چند روز بود که خدا را بخاطراین نعمت بزرگ ، شُکر کرد .
         
        آن عصر غم انگیز، درآن پائیز دلگیر ،
        هرچی زنگ زد، پدر در را باز نکرد. نگران شد. پس ازچند دقیقه با بالا رفتن ازدرب و پریدن به حیاط به محض ورود به اتاق ، پدرش را دید که دراز به دراز روی فرش افتاده .
        از شدت ترس ، احساس کرد که صورتش فلج شده، سریعاً خودش را به پدر رساند وهیچ علائم حیاتی در او مشاهده نکرد . با اورژانس تماس گرفت .
        چند دقیقه بعد ، با شنیدنِ آژیر ماشین اورژانس که از خیابان می آمد درب حیاط را باز کرد .
        پری از پنجره ی اتاقش آمبولانس را که دید دلش هُری ریخت و به سمت سعید که داشت پرپر میزد دوید تأئید فوت توسط متخصصین اورژانس ، آنچنان بارغم سنگینی بر دل سعید فرود آورد که تنها یک  پریِ آسمانی میتوانست  مرهم اش باشد که خوشبختانه سعید ، سعادتِ داشتنِ چنین  پریِ آسمانی را در کنارش حس میکرد . در آن لحظات پر اندوه ، پری حتی یک لحظه تنهایش نگذاشت. اگر او نبود سعید نمیدانست کارش به کجا خواهد کشید .
        تسلّی دادن های پری ، آب خنک متبرک به دست پری ، آب قندی که پری برایش آورد .  چند لقمه حاوی آلبالوهای شیرینِ مربا آلبالو که پری با دستِ خودش به دهانش گذاشت ، همه اینها چنان علاقه ی محکمی را بین آندو آنهم درآن لحظات حزن انگیزایجاد کردکه هفت سال بعد که پری داشت این خاطرات را برای دخترش تعریف میکرد، دخترش با دیدن مرواریدهای اشک بررخساره ی ملکوتیِ مادر، به اوگفت : معلومه که بابا سعید رو خیلی دوست داری مامان .
        سعید حرف او را شنید وگفت :
        منهم شما و مامان پری رو خیلی دوست دارم عزیزِدلم . فدای جفتتون بشم الهی .
         
        بهمن بیدقی 99/5/21

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۳۵۹ در تاریخ چهارشنبه ۲۶ شهريور ۱۳۹۹ ۱۵:۰۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0