سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    خستگی های یک پدر
    ارسال شده توسط

    م فریاد(محمدرضا زارع)

    در تاریخ : سه شنبه ۱۱ شهريور ۱۳۹۹ ۱۷:۰۵
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۶۵ | نظرات : ۲۷

    خسته و كوفته از سر كار مي آيم.
    در را كه باز مي كنم، رعنا- دختر كلاس دومي ام- به طرفم مي دود و سلام مي كند و خودش را به من مي چسباند. خستگي ام را پنهان مي كنم و لبخندزنان مي گويم:
    • سلاااااااااام!... خانوم سلنا گومز!
    با اينكه قند توي دلش آب شده است، خودش را لوس مي كند و مي گويد:
    • بابايي!... اذيت نكن!
    همچنان لبخندزنان به طرف اتاقم مي روم و در حالي كه لباسهايم را عوض مي كنم، مي پرسم:
    • چه خبر دخترم؟!
    از توي اتاقش با صدای بلند جواب مي دهد:
    • سلامتي!... امروز خانوم چند تا كلمه داده كه بايد باهاش جمله بسازيم!... می پرسم:
    • جمله بسازيم؟!... يا جمله بسازي؟!
    با خنده مي گويد:
    • خب من جمله ميسازم، تو هم كمكم ميكني!
    از اتاق كه بيرون مي آيم، دفتر و مدادش را دستش گرفته و وسط هال ايستاده است. باز هم خستگي ام را پنهان مي كنم و با سرزندگي مي گويم:
    • تا تو صفحه ي دفترتو خط كشي كني، منم يه آبي به دست و روم ميزنم و ميام!...
    دست و صورتم را خشك مي كنم و كنارش مي نشينم. مي گويد:
    • اولين كلمهههههههه... دريا!
    مي گويم:
    • خب! يه جمله بگو كه توش"دريا" باشه!
    ته مدادش را بين لبهايش مي گذارد و پس از چند ثانيه فكر كردن، با خوشحالي مي گويد:
    • "ما پارسال به شمال رفتيم."
    با تعجب مي پرسم:
    • دخترم! مگه نبايد "دريا" توش باشه؟!
    معصومانه نگاهم مي كند و مي گويد:
    • خب بابايي! توي شمالم "دريا" هست ديگه!
    چنان از ته دل مي خندم كه رعنا هم به خنده مي افتد و خودش را در آغوشم پنهان مي كند...
    ديگر خبري از خستگي نيست...
     
    (م. فریاد_ یکی از این روزها)

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۰۳۱۱ در تاریخ سه شنبه ۱۱ شهريور ۱۳۹۹ ۱۷:۰۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0