سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 10 فروردين 1403
  • همه پرسي تغيير نظام شاهنشاهي به نظام جمهوري اسلامي ايران، 1358 هـ‌.ش
20 رمضان 1445
  • شب قدر
Friday 29 Mar 2024
    به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

    جمعه ۱۰ فروردين

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    بود...
    ارسال شده توسط

    حوریه دردانی حقیقی

    در تاریخ : سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱ ۲۱:۰۸
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۰۹ | نظرات : ۱۰

    یکی دو سالی میشد که ندیده بودمش اما 
    انگشتان ظریف و کشیده اش را خوب میشناختم که به دیواره های فنجان چسبانده بود تا گرمایش را تصاحب کند. 
    زیر لب با خودش حرف میزد و آرام آرام جرعه ای می‌نوشید.
    مثل همیشه زیبا و باوقار بود و اگر اشتباه نکنم ماه دیگر بیست و هشت سالش تمام می‌شود.
    بیرون، برف سنگینی تمام شهر را پوشانده بود و هوا آنقدر سرد بود که خیال درآوردن کت چرمی ام را از سرم پرانده بود. 
    دستی به سر و رویم کشیدم و نشستم رو به رویش!
    اطراف میزش صندلی خالی زیاد بود اما ... 
    اما نمی‌توانستم راهم را بکشم و خودم‌ را ببرم جایی که دور از او باشد...
    صدایش کردم!
     اما آنقدر در افکارش غوطه ور‌ بود که حتی سرش را هم بالا نیاورد!
    پیشخدمت کافه آمد و رو به او گفت: خانم! 
    همراهتان هم که آمدند؛ اگر اجازه می‌دهید شروع کنیم!
    سرش را بلند کرد، نفوذ گرمای چشمانش را تا اعماق وجودم احساس میکردم.
    خودش بود...
    اما چرا مبهوت مانده و چشمانش را ریز کرده بود؟! 
    مگر مرا نمی‌شناخت؟ 
    اصلا مگر می‌شود زنی، مردش را از یاد ببرد؟
    شوک بزرگی بود و از فرط اندوه، ناگزیر لبخند می‌زدم!
    ناگهان سنگینی دستی روی شانه ام مرا به خودم آورد.
    بلند شدم.
    سر برگرداندم و مردی را دیدم که کوهی از غیرت را به دوش کشیده و من فرهاد کوه کَنَش شده بودم ...
    زبانم قفل و مغزم تمام کلمات را فراموش کرده بود.
    تنها کاری که از دستم بر میآمد یک لبخند غمناک بود که کنج لبم جا خوش کرده و لنگر انداخته بود!
    صدایش وجودم را به لرزه انداخت ...
    با لحنی مهربان و صمیمی نگاهم کرد و گفت: پدرجان اتفاقی افتاده است؟!
    با کلامش فضا دور سرم چرخید و پاهایم سست شد و برای آنکه تعادلم را از دست ندهم، با دست چپم گوشه‌ی سمت راست صندلی را گرفتم.
    باز هم گفت: خوب هستید پدر جان؟! اتفاقی افتاده؟! 
    و رو به سوی پیشخدمت کرده و درخواست یک لیوان آب داد.
    چشم های تمام کافه روی من بود.
    نگرانی و پرسش توأمان را از چشم‌هایشان می‌خواندم.
    دستی به یاری ام شتافت و مرا نشاند روی یک صندلی مقابل آینه‌ی تمام قد کافه ...
    جلویم یک لیوان آب گذاشتند و مدام احوالم را می‌پرسیدند ...
    دستم را دراز کردم و لیوان آب را برداشتم.
    لیوان رعشه‌ی شدیدی به خود گرفته بود و آب در گلویم می‌چرخید و به سختی راه خودش را باز میکرد.
    سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم.
    یادم می‌آید آن شب، پاییز بود و سفره ای به وسعت شهر در خانه پهن کرده بود! 
    سالگرد ازدواجمان بود و هفت رنگ غذا هم درست کرده بود ...
    آن شب هم مثل امشب زیبا، بی نقص و بی رقیب شده بود و آنقدر محو تماشای زیبایی‌اش بودم که یادم رفت غذایم را جویده قورت دهم! 
    لقمه‌ی غذا در گلویم گیر کرد و چنان نگرانم بود و مثل اسفندِ‌ روی آتش بالا و پایین می‌پرید که شعله‌ی عشقش را به وضوح نظاره میکردم ...
    اما امشب چه شد که اینگونه غریب رفتار کرد و جای مرا به مرد دیگری سپرده بود؟!
    درد به بند بند وجودم رسوخ کرده بود و آهی کشیدم به وسعت غصه های شهر ...
    سرم را بلند کردم و رو به رویم در آن آینه ی تمام قد، پیرمردی شکسته و رنجور از فلاکت دوران، تنها و خسته و بی پناه، پیرمردی نحیف را دیدم؛ پیرمردی که سالیان سال است زنجیر به پایم بسته و خودم را به بردگی گرفته است! پیرمردی که نمی‌شناختمش ...
    خودم هنوز همان جوان رعنای سی ساله بود و خودش یک پیرمرد فرتوت و نزار ...
    همه چیز یک بودِ لایتغیر بود ...
    یک بودِ لایزال...
    من جوان بودم...
    دلدار من هم بود...
    پاییز بود ...
    اما از یک جایی به بعد، 
    او نبود و تمام شهر برای من
    او شدند ...

    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۰۲۶۸ در تاریخ سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱ ۲۱:۰۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    م فریاد(محمدرضا زارع)
    چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ ۰۹:۲۲
    حوریه دردانی حقیقی
    حوریه دردانی حقیقی
    چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ ۱۴:۴۶
    سلام استاد بزرگوارم خندانک
    خیلی خیلی ممنون از لطف شما
    مرسی که امید و انگیزه میدید خندانک
    بی نهایت سپاس خندانک خندانک خندانک
    ارسال پاسخ
    ماهورا وثوقی
    چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ ۱۲:۳۷
    خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
    حوریه دردانی حقیقی
    حوریه دردانی حقیقی
    چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ ۱۴:۴۶
    تشکر از حضور سبزتون خندانک خندانک خندانک خندانک
    ارسال پاسخ
    آرزو عباسی ( پاییزه)
    چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ ۲۳:۱۰
    درود بر شما مهربانوی ادیب
    داستان زیبای شما از فضاسازی و حس خوبی برخوردار بود و همه عناصر در جای خودش به موقع استفاده شده بود. 👌👏
    توصیف عالی بود👌

    فقط جسارتا یه پیشنهادی داشتم؛ بهترین داستان اون داستانیه که شروعش یه گرهی رو ایجاد کنه، یه تعلیقی باشه یا اینکه اوج داستان در آغاز بیاد که مخاطب رو برای کشف این گره و... به دنبال خودش بکشه و مشتاق به ادامه ش باشه.
    شما می تونستید این قسمت رو در اول و شروع داستان بیارید؛ ← (سرش را بلند کرد ، نفوذ گرمای چشمانش را تا اعماق وجودم احساس میکردم .
    خودش بود...
    اما چرا مبهوت مانده و چشمانش را ریز کرده بود؟!
    مگر مرا نمی‌شناخت ؟
    اصلا مگر می‌شود زنی ، مردش را از یاد ببرد ؟
    شوک بزرگی بود و از فرط اندوه ، ناگزیر لبخند میزدم !)

    بعد اول داستان رو که الان دارید بیارید تو ادامه و دیگه بعد از (... همراهتان هم که آمدند ؛ اگر اجازه میدهید شروع کنیم !) یه خط برای شوکه شدن اضافه کنید و بعد گذاشتن دستی روی شونه و ادامه داستان...

    به نظرم به این شکل بنویسید داستان اوج و فرود رو توأمان تو کل داستان داره و پخشه، دیگه فقط تو میانه‌ی داستان گنجونده نشده.

    موفق و نویسا باشید دوست گرامی خندانک خندانک
    حوریه دردانی حقیقی
    حوریه دردانی حقیقی
    پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹ ۰۹:۲۱
    خیلی ممنون از حضور سبزتون و متشکرم بابت راهنمایی شما بزرگوار خندانک
    کاملا صحیح می‌فرمایید و بنده حتما این تغییر رو اعمال می‌کنم خندانک
    بی نهایت سپاس از لطفتون خندانک
    ارسال پاسخ
    سینا خواجه زاده
    جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۱۸:۳۵
    قولت همه دروغ بوده و عهدت همه جفاست
    دل نزدِ تو سپردن ای جانانِ من خطاست
    بیخود نبود اَشکم، به وقت جدا شدن ز دل
    راهِ مسافری که تویی کوکبش، فناست
    با جام زهر آمدی یکشب به خانه ام
    من درد میکشیدم، تو میگفتی بخور دواست
    هر لحظه به یادت گذشت خیانتی بر خود و
    هر شعر بهر تو گفتم خیانت به واژه هاست...
    داستانی زشت رو به چه زیبایی روایت نموده اید!، سپاس خندانک
    چند جمله ی بالا هم (که شاید در آینده اصلاح بشه) تحت تأثیر این داستان، از طرف راوی تقدیم میشود به اون خانم.
    حوریه دردانی حقیقی
    حوریه دردانی حقیقی
    يکشنبه ۹ شهريور ۱۳۹۹ ۱۰:۴۵
    چقدر زیبا و به جا سرودید خندانک خندانک دستمریزاد خندانک
    و بسیاااار سپاسگزارم بابت حضور ارزشمند شما بزرگوار خندانک خندانک
    ارسال پاسخ
    نسرین علی وردی زاده
    يکشنبه ۹ شهريور ۱۳۹۹ ۲۳:۱۴
    درودتان بانو حقیقی عزیز
    قلمتان مانا و جاودان باد🌹🌺🌹🌺
    حوریه دردانی حقیقی
    حوریه دردانی حقیقی
    يکشنبه ۹ شهريور ۱۳۹۹ ۲۳:۴۵
    بسیار ممنونم از حضور ارزشمندتون خندانک خندانک
    ارسال پاسخ
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    0