سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 31 فروردين 1403
    11 شوال 1445
      Friday 19 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۳۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        ساغر(داستان کوتاه)
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ ۱۲:۰۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۵۳ | نظرات : ۰

        ساغر
         
        داستان ساغر را درحالی مینویسم که تنها چهار روز از سال ۱۳۸۳ هجری شمسی میگذرد.
        دلم غمزده از نیرنگ و ریای  دشمنان  دوست نماست  و چشمم  بارها و بارها  همدلی  و صفای دوستان  دشمنان نما را دیده و وزش نسیم دوستی و صفایشان، روح مرا به آینده امیدوار کرده و دراین میان، خدا، باعث و بانی همه خوبیها و عشقها ست و اگر صفا هست، اگرعشق هست،  اگر خوبی و مهربانی هست، اگرمحبت هست واگرهمه آنچه را خوب میدانیم هست، ازپروردگارهمه صفاها،همه عشق ها،همه خوبیها، همه مهربانیها وهمه محبتهاست.
        پروردگاری که همه ی اسماء حسنی  به او تعلق دارد، و اگر که کسی با صفاست ، عاشق است ، اگر که خوب است ومهربان ، و بامحبت است، همه وهمه ، از نگاهِ زیبای خداوند پاکست به او . و هدیه ای ست ودیعه به او، هماندم که در آفرینشی شیرین، ازروح خود درآن هیچ ، دمیده تا متصل به خود و به  تقرب خودش، خدائی اش  کند و لایق عشقی که ،  خدا در آن مشهود است  وگرنه ، خاک همیشه خاک است و روح خدایی ، والاتر از آنست که بتوانیم از آن بگوییم  و بنویسیم و داستان سرایی کنیم.
         
        درمیانه ی تحول طبیعت، به برگرداننده قلوب و چشمهایمان که به بیراهه رفته ، به هم او که شب و روز را درهم میپوشاند وهم اوکه حالهای خرابمان را آباد میسازد، درمقابل عظمتش سر سجده به خاک میسائیم تا حال مارا همیشه به بهترین حالها بدل فرماید ، به حق حضرت محمد وخاندان مطهرش (سلام بر وجود نازنین شان )
         
        در میان این همه صفای طبیعت و نفرت از اینهمه ظلم و ستیزه و خونریزی و گناهِ دستها و پاها و زبانها و چشمها و اندامها ... میخواهم فقط از پاکی ها بنویسم . از خدا و از آفریده های پاکش، از بهار، از گل ، از دخترکان بهاری وپاک ، که جز به عصمت و طهارت ، نظر ندارند و به چیزی نمی اندیشند که اثری از بی بهاری و بی رحمی درآن باشد که واقعاً هم با آفرینش لطیف و ظریفشان در تضادست.
        .
        .
        .
        توی  نمایشگاه  طراحی و نقاشی و مجسمه ، محو هنرِهنرمندان بودم و غرق  درعشقی ملموس و محبتی منقوش ، که در میانه ی آن نورپردازیِ خیره کننده و زیباییِ تابلوها و در میان آنهمه نقش برجسته ها ، منِ حریصِ هنر، در شعفی شیرین ، شناور بودم .
        من  که  گویا  ولعی تمام ناشدنی چشمانم  را ،ذبه گونه هایی که هریک زیباتر از دیگری مینمود ، خیره میساخت.
        در آن همه زیبایی پرتنوع و درآن حالی که سرم گیج میرفت ازآنهمه هنری که در مغزم به اینگونه نیامده بود وحال میرفت که شکل وشمایلش عضوی از وجودم گردد وافسوسی که چرا این معانی تاکنون به ذهنِ پویای من نیامده ... به ناگاه ، چشمانم  به چشمانِ سبزخمارِ آن دخترک زیبا افتاد و چشمانم به آنی در دام جنگلِ پرطراوت و سبزش درگیرشد ، بگونه ای که اگرچه ادب حکم مینمود که نگاهم را پس بگیرم ولی، انگارخلاصی از آن  دام شیرین، محال بود.
        خیره خیره با دهانی بازو مبهوت و شیفته ، فقط  او را نگاه میکردم و عجیب آنکه ، او هم  نگاهم  میکرد شاید دوباره کشش درونی ام نسبت به هنررا نتوانسته بودم مخفی کنم ، به  لبخندهایی ملیح  و محوشدنهای طولانی به تابلوها ، مدتِ طولانیِ غوردرتابلوهایی که دوستشان داشتم، وشاید عکسهایی که با دقت ازآنها میگرفتم ودرهرحال کلی درگیرشان شده بودم باعث شده بود که نگاه آن فرشته به من جلب شود .
        چقدرخوش شانس بودم که نگاهم به او افتاد .
        او هم متوجه درگیری ام با چشمانش  شده بود . تا اینکه  گره دیدگانمان گره ای  کورشد و بی آنکه  توانِ چشم برداشتن داشته باشم ، چون کاهی ، جذب کهربا شدم و با ربوده شدن قلبم ، جذب آن پیکره ی جذاب گشتم.
        با آنکه درمیانه ی من و او، ردیف مبل های پشت به هم در وسط سالن قرارداشت .
        برای رسیدن به اوحتی لحظه‌ای چشم ازچشمان معصومش برنداشتم . لبخند شیرین نمکین اش وقتیکه من، راهی طولانی را دور میزدم که به او برسم و آن صحنه  که نزدیک  بود  بر اثر تماسِ  پایه مبلی  تعادلم
        به هم بخورَد خوب یادم هست. آن لحظه ی نزدیک به افتادن، به یادگارِ آن چشمان عزیز، همیشه بخاطرم میمانَد.
         
        توی دلم چند تا لیچاربارِ پایه مبل کردم که : خروس بی محل وقت پیدا کرده تا یه مشت نقشه جوروا جور که تو مغزم چپونده شده رو به باد هوا تبدیل کنه و...
        اما لبخند ملیح دختر، یک سطل آب زلالِ باران پُرازعشق را رو وجودم خالی کرد . حالا پرشده بودم از قطراتِ مصفای لبخندِ خیس دخترکِ بانمکی که هنوز دهها قدم از من دورتر بود .
        یه حس غریبی منو به شتاب به طرف او می کشید تا اینک فاصله با او، بی فاصله شد .
         
        با نزدیک شدنِ من ، صدای ظریف و مهیج اش، آرامشی دوباره به تنِ  به لرزه درآمده ام ، داد . جواب سلامِ من ، سلامی گرم و سوزان بود. همان لحظه سوختم درعشقی که نمیشناختمش . عشقی که هیچگاه آنرا تجربه نکرده بودم .
        در زیبایی اش، در آن چشمان سبز بهاریش و درمیان آن لبانِ مرطوبِ  وسوسه انگیزش  و درگردن بلند متناسبش ، و شانه های خوش تراش  و سینه هایی که تمنای شکفتن داشت  و اندامی که میرفت به غش و ضعفم  اندازد ، فقط تناسب دیدم و تناسب . و به آفریننده اش دست مریزاد گفتم.
        او زیباترین تابلوی نقاشی رئالیسمی بود که دیده بودم . یه جورایی درمقابلش سورئال مینمودم .
        دیدنش هوش از سرم پرانده بود و بی هوش و حواسم کرده بود . ازخدا خواسته ، به تعارف او بر روی مبل مخملینِ نرم و خوش نقش و راحتی نشستیم .
        بی هیچ فکرِ اولیه ای بچه وار، کلماتی که به معصومیت حرفهای کودکانه  شبیه تر بود و درآن ، راستی و صفای آمیخته با دستپاچگی موج میزد ، آغازِ آشنائیمان شد . پرسیدم : تنها اومدید ؟ گفت : بله ، تنهام .
        معجزه ای رخ داده بود که به خواب و رؤیا شبیه تر بود زیرا :
        وقتی گفتم : نگاهم که به شما که افتاد، از شما خیلی خوشم اومد
        گفت: دل به دل راه داره ، منم همینطور
        گفتم : شما چه جذبه ای دارید، وقتی نگاهم به شما افتاد دیگر نتوانسم نبینمتون
        گفت : متوجه شدم، واین برایم جالب بود چون تاکنون چنین چیزی را تجربه نکرده بودم . اولین بار بود . چیزِ خاصی موجب این جلب توجه تون شده ؟
        در حالی که واله اش شده بودم ، گفتم : همه چیز
        گفت : اما من یک دختر کاملاً معمولی ام
        گفتم : من از کودکی طراحی و نقاشی میکنم تا حالا به زیبایی و بانمکی شما کسی روندیده بودم ماشالله .
        لبخند ملیحی زد و تشکری کرد و من غرق دریای کلمات، بدنبال بهترینها میگشتم.
        گفتم : شما مثل یه تابلوی نقاشی هستید که خیلی ماهرانه  کشیده شده ، حرکاتتون هم خیلی لطیف و خاصه
        گفت : تشکرمیکنم، راستش یه جورایی غافلگیر شدم . نمیدونم، منهم که وارد این گالری شدم نمیدونم چرا خیلی سریع توجه ام را به خود جلب کردید حدود ده دقیقه بود که زیرنظرتون داشتم ، ظاهراً خیلی عاشقِ هنرهستید. هیچکس رو از نزدیک اینقدرخالصانه مجذوب هنرندیده بودم ، که با اشتیاق به قول معروف : آثار هنری رو بخوره
        گفتم : واقعش آره، من خوره ی آثارهنری ام . هنرهای مختلف، البته انتخاب میکنم، باید خوشم بیاد دیگه، و وقتی ازکاری خوشم اومد دیگه با تمام وجود عاشقش میشم و باید به قول شما قورتش بدم ، برای همین هم توصیه میکنم مواظب خودتون باشید چون بدجور ازتون خوشم اومده .
        هر دو خندمون گرفت.   
        .
        .
        .
        نمیدونم ، بدجوری  مغزم قاطی کرده بود ، اصلاً نمی دانستم چه کاردارم میکنم . توموقعیت غریبی قرار گرفته بودم که تا پیش از این ، تجربه اش را نداشتم .
        درضمن حالتِ خیلی خوبی بود .
        اما کل این چند دقیقه را توی ذهنم مرورکردم و وقتی مغزم انواع برخوردهای احتمالی ناشی از عملکردم را تحلیل میکرد ، مغزم  ترسید و به من نهیب زد : خیلی  دیوونه ای ، تو میدونی با  یه حرکت بی منطقِ اون خانم ، ممکن بود چه افتضاحی به بار بیاد ؟ ممکن بود آبرو ریزی بشه الدنگ . دیدم راست میگه .
        حرف حساب که جواب نداشت ، برای همین ساکت موندم . بدنم لرزه خفیفی را به خود حس کرد.
         
        درحالیکه به او می نگریستم ، درتابلویی که ازاو درمغزم تجسم کرده بودم ، کودک طنازی را در کنارش قراردادم که خیلی شبیه مامانش بود. با حضوراوطراوت ومعصومیتِ تابلو دوچندان شده بود. با او بهشتی زمینی را در نظرم تجسم میکردم و این حس، مرا به گلوله ای ازآتش تبدیل کرده بود. و من اینهمه راه را ازبی عشقی تا خودِعشق، به دقایقی آمده بودم.درشعله های خوشِ این عشقِ مهیج، چه خوش کام میسوختم وچه لذتی میبردم از این سوختن و جزقاله شدن.
        یاد آخرت افتادم . آرزو کردم  نظر یار را و تقرب به خدای  پاک را .
        کاش به خواستِ آن یارِ حقیقی ، دست وپازنان درشعله های عشقِ گرامیِ  آن یارهمیشگی ام قرار گیرم و بسوزم، چون آن شعله ها، خواستِ خداوند عشقست، پس بهشتی است دوست داشتنی وعزیز. که هرچه از دوست رسد نیکوست.
         
        میگم که قاطی کرده بودم ، کاملاً هوش از سرم پرانده بود . افکار بچه گانه ای  تو سرم افتاده بود . البته 
        برایم خیلی جالب بود . هیجانش را دوست داشتم . اگر از مسیر مستقیم خارج نمیشدم برای من که تا اون موقع جوونی نکرده بودم ، خیلی هیجان انگیز بود و درضمن ، خیلی خطرناک.
        همیشه ، آینده ی ناشناس و نامعلوم ، ترسناکست برای همین است که  اکثر قریب  به اتفاق آدمها ازمرگ میترسند
        .
        .
        .
        فکرم دوباره به نمایشگاه بازگشت.
         
        اسمش را پرسیدم ، گفت: ساغر
        این شروع  آشنایی من و ساغر بود و داستانِ من و او پُرشد از می ساغر او و لذت مستی من و پیمانه ، فرزندمان .
        هم اوکه همیشه بوی خوشِ بهارنارنج گونه ی مادررا داشت ومن هنوز واله ازدیدن آن دوعزیز.
         
        دیدگانم که هیچگاه سیرنشد ازدیدنشان وهنوزهم مست وشیفته ازتماشای این دوحوریِ زندگانی ام روزگار میگذرانم ، حک شده در دلِ آن تابلوی اولیه ذهنم که برایتان گفتم.
        به سوختنِ در آتش که فکر میکردم،انگار صورتم کمی تغییر رنگ داده باشد چونکه ساغرحالم را پرسید ومن پیشنهاد کردم به کافی شاپ نمایشگاه برویم. به او گفتم شاید قندِ خونم افت کرده باشد . و درواقع هم 
        همینطور بود زیرا در کنار آن روح بَشّاش و پرجنب وجوش و صمیمی ، حال خاصی پیدا کرده بودم که نمی خواستم تا ابد از دستش بدهم .
         
        هنوز از روی مبل  برنخاسته بودیم  که  تلاشم برای تفکری عمیق راه به جایی نبرد و احساس برنده ی این صحنه ، سوالی بود که هرطوری بود ، پرسیدم : 
        ازدواج کردی؟ و او بجای پاسخ ، با چهره ی نمکینش ، تنها انگشتانِ دستش را بمعنای منفی بودن پاسخ ،  بالا آورد و من ازنبود حلقه درانگشتان ظریفش ، بی نهایت خوشحال شدم  و در ضمن از همراهی او با احساساتم ، بسیار مسرور وپرازشور و شوق بودم . انگارعشق دوعالم، قلمبه شده بود در وجودم . او را مکمل وجودم برای گذشتن از را ه مشکل از دنیا به آخرت، ازهیچ تا تقرب الی الله یافتم ودیگر، لحظه ای جدایی  برایم به واقع بسی دشوار می‌نمود .
        برایم عجیب بود که حرکات و سکناتش همخوانی با اکثر قریب به اتفاق داستان‌ها و وقایعی که خوانده  یا شنیده  و یا حتی دیده بودم ، نداشت حتی درعکس العمل تقاضای خواستگاری ، بسیار با وقار و با منطق، بدون کمترین بی منطقی  و بی صفایی ، با نظرم  همسو شد و پذیرش عقیده ام ،  چهره ی بزرگوارانه  و مطیع بودن پر شکوه ، از عاشقی خسته ، که عمری را به جستجوی معشوقی نشسته ، در برجستگی ها و فرورفتگی های تو در توی مغزم ، طراحی نمود.
        اینگونه بود که من شدم عاشق شیفته اش و او شد معشوق دوست داشتنی ام در این جهان خاکی پرازغم و نیستی .
         
        وقتی ازخواب خوشم بیدارشدم ،  ذهنم پرازناراحتی ، ناشی از بیدارشدنم بود.
        پیش خود گفتم : کاش همیشه درخواب شیرینم میماندم .
        با خود گفتم : اگر مرگ هم ، اینهمه زیبا باشد ، چه ماجرای خوبی ست .
        به یادِ معشوق حقیقی ، که ساغر و پیمانه ، قطره ای تمثیل وار و استعاره ازعظمتِ زیباییِ اویند ، مرگ را برایم دوست داشتنی نمود .
         
        بهمن بیدقی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۰۱۹۷ در تاریخ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ ۱۲:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0