سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      می‌خواهم بنویسم
      ارسال شده توسط

      نسرین علی وردی زاده

      در تاریخ : سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ ۰۵:۳۴
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۷۸ | نظرات : ۷

      دیده‌اید گاهی یک سِری چیزها خیلی عادی‌اند؟ ولی وای از روزی  که پُر باشید. همین چیزهای عادی می‌شوند جرقهٔ یک انفجار بزرگ! و تو منفجر می‌شوی. می‌سوزی در آن انفجار و خاکسترت می‌ماند. خودِ انفجار هم زیاد مهم نیست فقط خرابی‌های به جا مانده بیچاره‌ات می‌کنند.
         اینجا نفس کشیدن سخت است. زنده ماندن سخت‌تر! روحت که خراش بردارد، کارت هم تمام می‌شود. من هم گاهی وقت‌ها آدم هستم. دلم می‌خواهد به دل خودم فکر کنم. اما متأسفانه اینجا، مردم سرزمین من، خیال می کنند آخرین خط پیشرفت و خدمت، پزشکی است. خب پزشک نه، نویسنده! مگر فرقی هم می‌کند؟!
         می‌گویند:«می‌کند.»
         می‌گویم:«ولی من افکارم را دوست‌تر دارم.»
         می‌گویند:«نگه دار برای خود دیوانه‌ات!»
         آری خود دیوانه‌ام. من دیوانه هستم. اگر دیوانگی ریختن باور‌ها و افکار لطیفت روی کاغذ باشد، من دیوانه‌ام. اگر پرپر زدن به خاطر یافتن فرصتی بین مشغله‌ها برای نوشتن، نامش دیوانگی باشد، آری دیوانه‌ام.
         من دلم می‌گیرد. گاه سر به عصیان می‌گذارم. میل نوشتنم بالا می‌رود. کارم به جنون می‌کشد. می‌گویم:
         «اگر امسال  رشتهٔ خوبی قبول نشوم، قید کنکور را می‌زنم. می‌نشینم و فقط می‌نویسم.»
         مادرم ولی می‌گوید:
         «هرگز! من دوست ندارم تو بنویسی. نوشتن بی معنی است. تو فقط باید درس بخوانی.»
         و من باز هم دلم می‌گیرد. گاهی یادم می‌رود که درد را چگونه می‌توان در سخن ریخت. گاهی یادم می‌رود که با آدم‌ها چگونه می‌شود درد و دل کرد. یادم می‌رود که کجا قرار است بروم. با ورق‌ها حرف می‌زنم. با دیوار‌های این اتاق و شاید با خودم!
         مادرم، مادر خوبی است. فکر آیندهٔ‌مان است. عوضش از دِلمان غافل است. مادرم، مادر خوبی است. صبح تا شب رخت می‌شوید، خانه را آب و جارو می‌کند، غذایمان را می‌پزد. و مهر به پایمان می‌ریزد. ما مُرفّهیم ولی دلمان فقیر است. کمبود توجه به علایق داریم. این روز‌ها از دل سرسبز من، فقط یک برهوت مانده است که آن هم دارد دست و پا می‌زند که به فنا نرود. و این مسئلهٔ وحشتناکی است.
         داشت باران می‌بارید. بوی خاک باران خورده تا خانهٔ ما که در طبقهٔ دوم است، می‌رسید. داشتم درس می‌خواندم که علی صدایم کرد:
         «نگاه کن! عجب بارانی می‌بارد!»
         کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون زل زده بود. نگاهی به آن پایین انداختم. یک جوی پر از آب، وسط کوچه درست شده بود و صدای شُرشُر همه جا را برداشته بود. گفتم:
         «تو که بهتر می‌دانی. من از باران متنفرم.»
         خواستم بروم که گفت:
         «چرا؟»
         «باور می‌کنی خودم هم نمی‌دانم. فقط دلم می‌گیرد.»
         «قبلا اینگونه نبودی!»
         کی گفته علی بچه است، عقلش نمی‌رسد؟! برادرم بود و مرا می‌فهمید. ده سال بیشتر نداشت ولی گویا احساساتم را لمس می‌کرد. گفتم:
         «راست می‌گویی! یک سال است که ناخودآگاه از باران بدم می‌آید. بدون اینکه خودم بخواهم.»
         آن قبل‌ها فقط دلم می‌گرفت. بعد‌ها موقعی که باران می‌آمد، اصلا کنار پنجره نمی‌رفتم. و حالا هم که وسط تابستان هستیم و گاهی آسمانِ ارومیه، هوس باریدن می‌کند و ابرهای تیره اش را می‌نمایاند، من باز هم آرزو می‌کنم که فقط خورشید بتابد. حاضرم از این گرما له له بزنم ولی یک روز نباشد که آفتاب را نبینم.
         هر روز پُر و خالی می‌شوم ولی احتیاجی به حتی یک تکه ابر سیاه هم ندارم که دلتنگی بزرگ‌تری را به سینه‌ام بگذارد. من که این روزها اشک‌هایم نزده می‌رقصند. پس حاجتی به باران بی ملاحظه نیست.
         گفتم:«می نویسم.»
         مادرم گفت:«نباید تا کنکور بنویسی.»
         و پدرم گفت:«ترانه هم بگویی بد نیست.»
         و حالا فقط بیست و پنج روز به کنکور باقی است. من هنوز هم تشنهٔ نگارش هستم. طی این یک سال چه فکرها که از سرم گذشت. چه چیزها که می‌توانستم بنویسم. ولی گفتند:«دست نگه دار!» و من دست نگه داشتم. نتیجه شد این!
         یک غم، سنگین‌تر از هر غمی، حتی از غم نفهمیده شدن، بر شانه‌هایم سنگینی می‌کند. یک غم که اگر حتی طومار طومار بنویسم، باز هم کفایت نخواهد کرد. یک غم که ورای غم‌های من است و مرا می‌لرزاند. تابستان و زمستان نمی‌شناسد. فقط می‌لرزاند. غم خیانت به خود! آری من به خود خیانت کردم. یک سال تمام نشستم. خواندم. خواندم. و باز هم خواندم. ولی ننوشتم. آنگونه که باید ننوشتم. من وا‌ ماندم. و تلخ‌تر اینکه مثل کبک‌هایی که مدتی سرشان داخل برف بوده، تازه متوجه شده‌ام که به خود مدیونم. تلخ است. سخت است. آدم را مبهوت می‌کند. خنجر را می‌زند درست وسط قلبت. و تا بیایی به خود آیی می‌بینی یک سال پریده است. درست مثل یک گنجشک!
         تابستان سال قبل هم مثل همین حالا داغ بود.
         گفتم:«کارنامه‌هامان را گذاشته‌اند.»
         مادرم گفت:«چه شده؟»
         مشوش بود. تنها کسی که بی خیال بود، من بودم.
         گفتم:«چه می خواستید بشود؟ شما که می دانستید من برای کنکور تلاشی نکردم.»
         «یعنی قبول نشده ای؟»
         «چرا اتفاقا! ولی رشته‌های خوبی نیستند. حداقلش برای من!»
         برزخی گفت:«گفته بودم باید بخوانی! چرا به حرفم گوش نکردی؟»
         گفتم:«مادر جان! شما که در جریان هستید. گفتند معدل تأثیر دارد. و من تمام انرژی‌ام را برای این گذاشتم که معدل خوبی بیاورم. که آوردم. حالا هم چیزی نشده! برای سال بعد انشاا... قبول خواهم شد.»
         گفت:«باید پزشکی قبول شوی!»
         و من نگفتم، مگر رشتهٔ تحصیلی فقط عبارت است از پزشکی؟! مگر همه باید دکتر _مهندس بشوند؟! مملکت به شغل دیگری احتیاج ندارد؟! چیزی نگفتم. نخواستم دلش بشکند. ولی گویا با  دوازده سال درسی که خوانده بودم، انتظارشان را از خودم بالا برده بودم که دائما یادآوری می‌کرد که فقط پزشکی! دلم می‌گرفت. احساس پوچی تسخیرم می‌کرد. و حس بطالت از سر و کولم بالا می‌رفت. ولی دم نمی‌زدم. گاه‌گداری شاید فقط می‌گفتم که به دبیری علاقه‌مندم و مایلم از فرهنگیان قبول شوم. فکر می‌کردند شوخی می‌کنم و با خنده و لبخند سر و ته قضیه هم می‌آمد.
         دلم خوش بود بعد از سیزده تیر دیگر آزادم و می‌توانم هر قدر که می‌خواهم بنویسم و کاغذ سیاه کنم. که زد و کنکور لعنتی عقب افتاد. اعصابم به هم ریخت. روحم خراش برداشت. ولی باز هم صبر پیشه کردم. طی این یک سال فقط گاهی نوشتم و بیشتر برای کنکور مطالعه کردم. اما درصد روزهایی که حواسم پی درس نبود، بیشتر است. راست گفته‌اند که آدمی اگر دلش جای دیگری گیر باشد، دست و دلش به کار و زندگی نمی‌رود.
          یک سری چیزها را حتی نمی‌شود نوشت. و یا به کسی گفت. می‌ماند و می‌شود درد و از پای دَرَت می‌آورد. گاهی آرزو می‌کنم کاش کسی بود که حرف‌هایم را به او می‌گفتم و بعد او بلافاصله شهر را ترک می‌کرد. اینطوری خیالم راحت‌تر بود که حرف‌هایم را به کسی نمی‌گوید ولی چه می‌شود کرد؟!
          گاه می‌شد که هوس نوشتن می‌کردم. می‌ترسیدم مادرم سر برسد. می‌دانستم نظرش به این کار مثبت نیست. حداقلش حالا! تا قبل از کنکور! به همین جهت مخفیانه می‌نوشتم. یادم می‌آید که یک بار در را باز کرد و وارد شد. به قدری ناگهانی بود که من هول شده و سریعا دفتر را بستم. بلافاصله دانست اوضاع از چه قرار است. رفت و دو دقیقه بعد دوباره به تندی در را باز کرد. وقتی دفتر را همان گونه بسته یافت، گل‌های جلوی پنجره‌ام را بهانه قرار داده، نگاهی به آنها انداخت و جابه‌جایشان کرد. موقع خروج و بستن در گفت:«حواست را به دَرست بده! یک وقت شعری چیزی ننویسی ها!»
         و رفت! و من ندانستم این غم سنگین را کجا پنهان کنم. گاهی آدم گریه‌اش می‌گیرد. عجیب زندگی نکردنش می‌آید. ولی چاره‌ای هم نیست. باید ادامه داد. باید ایستاد و برای اهداف جنگید. باید سر پا ماند. و ثابت کرد.
         حال بیش از این نمی‌خواهم چیز بگویم و سر دردم را فزونی بخشم. چه غم انگیز است بیان اینکه همین دست نوشته نیز پنهانی نوشته می‌شود. ولی خب! چه روزها که در میان انسان‌ها با دلی آکنده از غصه راه رفته و دم فرو بسته‌ام. و چه شب‌ها که بر جنازهٔ بی‌جان خود شیون کرده‌ام. این یکی هم رویَش! بگذار این دست نوشته هم، مخفیانه سبز شود. باشد که خدا چراغ‌های دلم را روشن بگذارد.
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۰۱۹۵ در تاریخ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ ۰۵:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      حسن لطفی
      سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ ۰۸:۳۲
      انسان غریب است
      درین این محنت سرا ی درد آلود
      می فهمد که بسیار غریب است اما بازهم احساس
      تملک ودلبستگی خاصی دارد
      ودر انتها به انتهای شمارش نفس ها
      حسن لطفی
      می رسد خندانک خندانک خندانک
      نسرین علی وردی زاده
      نسرین علی وردی زاده
      سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ ۲۲:۲۷
      سپاسگزارم از نگاه گرانقدر شما و البته از وقتی که گذاشتید🌹🌺🌹🌺🌹🌺
      ارسال پاسخ
      فریبا غضنفری  (آرام)
      سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ ۱۰:۱۴
      نسرین بانو، این تیپا به علایق رو هم نسل های ما بسیار تجربه کردند. باورهایی که باعث زندگی آزاردهنده از سر «مهر» شدند.

      یادم نمیره از بچگی عاشق نقاشی بودم ولی حتا تابستونا مادرم به نقاشی کردنم ایراد میگرفت و میگفت جمع کن و درساتو مرور کن واسه سال بعد!!

      لذت بردن از لحظات زندگی یه هنره،استعداده، که خیلیهامون نابلدیم.

      همیشه به دخترم میگم ، مهم نیست چه رشته ای می خونی، مهم اینه که دوستش داشته باشی، شادت کنه و تو اون زمینه بهترینت رو صرف کنی.


      یادمون باشه ، هرکس رسالتی درین دنیا داره،
      نوشتن هم رسالتیست بزرگ


      درودت مهربانو 🌹🌹🌹

      نسرین علی وردی زاده
      نسرین علی وردی زاده
      سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹ ۲۲:۳۵
      بانو غضنفری عزیز ممنونم از انرژی که به من دادید
      و همین طور بسیار بسیار ممنونم برای وقتی که برای نوشتن این نظر زیبا صرف کردید.
      امیدوارم که هر کسی به هر آرزویی که داره حتما برسه.
      باز هم سپاس🌺🌹🌺🌹
      ارسال پاسخ
      ماهورا وثوقی
      جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹ ۱۲:۵۱
      سلام نسرین جان خندانک خندانک
      فقط میتونم بگم این نوشتت , حال و روز هر روزه منه و خونوادم..... خندانک
      بیشتر ازهرکسی درکت میکنم ................
      لطفا یه سری به قسمت پیامهات بزن عزیزم خندانک
      نسرین علی وردی زاده
      نسرین علی وردی زاده
      شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۹ ۲۳:۰۷
      ممنون از بانو ماهورای عزیز
      مرسی از نگاه گرانقدرت🌺🌹
      ارسال پاسخ
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0