بابا بيا كز زندگى من سير گشتم
دارم سه سال بابا چرا پس پير گشتم
بابا چرا بنشسته خاكستر به مويت
آه، كه جدا كرده سرت را از گلويت
بابا كجا رفتى كه ابرويت نمانده
جايى براى بوسه بر رويت نمانده
بابا، سنان، چشمان من را تار كرده
از بس مرا با سيلى اش بيدار كرده
بر پيكرِ من جاى كعبِ نى زياد است
بابا جسارت هاى بزم مى زياد است
خنديدند آنها بر لباسِ پاره ى من
راستى خبر دارى تو از گوشواره من
هر خانه اى بوى طعام و بوى نان داد
باباى خود را دخترى بر من نشان داد
بر گوش او گوشواره هاى دخترت بود
در دست باباى بدش انگشترت بود
راستى امان از كوچه هاى تنگ بازار
بابا نبودى ، عمه خيلى ديده آزار
موهاى من را مى كشيد اين زجر بى رحم
بس پابرهنه رفته ام پايم شده زخم
ديگر براى لكنتم راهى نمانده
دندانِ شيرى و لبى باقى نمانده
تب هايم از خارِ مغيلان بوده بابا
گفتى على يار يتيمان بوده بابا
كو تا يتيمانِ تو در آغوش گيرد ؟
بابا، عمو كو تا مرا بر دوش گيرد ؟
گاهى لگد زد حرمله گاهى دگر مشت
بابا نبود عمه ، مرا هم شمر ميكشت
درودبرشما
زیبابود ماجورباشیدبانوی عزیزم