با درود
قصه ای بشنو ز شهر اصفهان
شهرِ خواجو،چل ستون،نقش جهان
قصه ء خشگیدن ِ زاینده رود
سرگذشت ِ رود ِ ممنوع الورود
رود ِ پُـرآبی که دیگر خشگ شد
جای آن خارو خس وخاشاک شد
نیست همراهش دگر پروانه ای
ماهی و مرغان ِ دور از خانه ای
بَـردلِ پُـل ها توگویی خنجرست
مثل ِخواجو چشم آنها بَـر در است
وعده گاهِ عاشقان ِ سینه ،چاک
گشته اکنون بستر خاشاک و خاک
با لبانی تشنه و با اشگ و آه
بر گذشته ، هـر یکی دارد نگاه
بارها دیدم که خواجو بی خبر
دردِ دل ها داشت با هر رهگذر
او سخن ها داشت از دیروز خود
پیچ و تاب رود ِ زیر ِ گوش خود
در کنارش ، روی گاری با ذغال
پیر مردی میفروخت اینجا بلال
یاد ِ آن گاری سبز و چوبی اش
با چراغ ِ توری و زنبوری اش
سفره ء مادر کنار ِ جوی آب
شام هم دَم پُـختَـکی یا تاس کباب
ای دریغا اصفهان بی رود شد
این قشنگی ها تو گویی دود شد
گفت خواجو رودِ ما شد نا پدید
پُـل ، بدون ِرود در دنیا ، که دید
روز ِروشن سهمی از زاینده رود
کرد در کرمان و رفسنجان ،ورود
یزد هم از سهم ِخود چون سیر شد
سهم ِ پُل هایی چو من تحقیر شد
چون که دیگر پل نیاز شهرنیست
پل برای اصفهان جُز زَجر نیست
چند پل بهتر به یزدی ها دهیـم
آنچه باقیماند ، کرمان ، میبریـم
بار ِ دیگر اینچنین ، زاینده رود
هم به پُلهایش رسد پل هم به رود
گردد اینسان یزد و کرمان بیدرنگ
صاحب ِ یک رود و پلهای قشنگ
مرحبا گفتند و تکبیر و شعار
آفرین گفتند ، بر این ابتکار
لیک چون دیدند با این امتحان
خون جگر شاید شود نصف جهان
پس نصیب اصفهان این بهره شد
پشمک از یزد و ز کرمان زیره شد
...................
منصور شاهنگیان
بجا و زيباست