چندیست به هر پیچش مغزم شده شورا و به هر گوشه و سلول همه فریاد و نه نجوا/
درگیر به اندیشه و تدبیر و تامل،
هر انجمن خاص و عام
از همه انواع/
بر لایحه ی آمده از محضر احساس،
از مسکن مهری که نه در حاشیه
در شهر شده پیدا/
شاکی شده جفت پا که اساسند و
زدند طبل هراس از سر خودخواهی و
چشم بسته به هر واژه که از دل شده برپا/
قاضی به تعجب زده چمباتمه بر گوشه افکار و
وکیلان همه خاموش،
ابرو شده دست در خم ابرو که چگونه بزنن سنگ به پا تا که نشیند سر جا و بکَند وزن و دهد جای به بال و نگذارد قدمی روی بهشتی که شده نقش و نشسته است به خاک و متواضع به قدم، چشم دهد جا/
حیف است به دل، بر چمن پاک بهشتی که سرانگشت نگاری زده بوسه به گره بر کمر تار و نشانده است گلستان به رخ دار، زند پا/
باید بزند قید دو پا و برود بال به بال مثل کبوتر که بسازند هم آواز به بام، لانه ی عشقی و کنند کور، کلاغی که نشان کرده به چشمْ شوری خود وصلت آنها/
و نهایت همه در تاب و تبِ راهی و چاهی که مبادا سر بذری بشود خاکی و گل نشکفد و باغ شود باد و برنجد دل یار و برود از تن من نا/
شعرزیبایی بود
متفاوت باهمیشه