حرفم نفس گیر است با من واژه یاور نیست
در سینه ام چیزی کم از دریای مضمر نیست
ما خانه ای داریم از هر سو شقایق زار
کو گوشه ای از آن که با گل ها معطر نیست
هر جا بروید لاله ای شاید حرم باشد
جایی که حتا گنبد و صحن و کبوتر نیست
چون دشت سوزان است قلب مادران این جا
هر کس ندارد لاله ای انگار مادر نیست
در خون گل غرق است چشم نوعروسانش
شادی ما حتا تهی از باغ پرپر نیست
آیینه بود این سرزمین و سنگ بی حد دید
این شد که در آن هیچ اندوهی مکرر نیست
شاخ تری در باغ یا خاکستری در باد
این خاک یک دم خالی از خیل صنوبر نیست
هر ذره اش آغشته با عشق هزاران کس
با پرچم و اسمش فقط این خاک کشور نیست
حاشا اگر از کوفه بنشیند به خاکش گرد
این سرزمین جز کربلا هم جای دیگر نیست
پشت در فتحیم و حتا بی کلید آن را
باید گشود این که فزون از فتح خیبر نیست
تا بنده ی لفظی چه می فهمی که در معنا
لبیک یا زینب کم از الله اکبر نیست
*شعری که حدود یک ماه پیش گفتم. انگار فقط بدترین کابوس ها این قدر زود، پی در پی و آشکارا واقعیت می یابند!
در سینه ام چیزی کم از دریای مضمر نیست
سلام بانو
بسیارزیباست