امشبی را از شروع شعر خداحافظ کنم
برای رفتنت یک فال از حضرت حافظ کنم
چه خوش گفت حافظ آن شاه سخن پرور عشق
ز معشوق سفر کرده ی دل سرور عشق
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
یوسف من باز نیاید نیست درمان عشقم
سرور عشق من نیست در سر پیمان عشقم
امشب مثل هرشب هزارو هزاران فال گیرم
گشته ام دیوانه امشب از گلستان فال گیرم
سعدی به حرف آمدو گفتا چه خواهی ای جوان
امشبی را کرده ای از خواب شب هر دو جهان
بگفتم که معشوقم زمن امشب جدا گشت
به سوی آسمان شد امشبی را با خدا گشت
سعدی ز والا بودن معشوق من بر شگفت
از عمر بر باد رفته ی خود با خود در گرفت
چون ملتمس گشت بر خدای اطهر نیکو سرشت
آمد بر این دنیای فانی عمر خود از سرنوشت
گلستان را همه از عشق معشوقم نوشت
بوستان را هدیه کرد از چشمه ی شوقم نوشت
چون دید حال محزون مرا جام زهر را سر کشید
سعدی در این بار دگر بر آسمانها پر کشید
یاد حرف رند فرزانه شدم آرام گرفتم
امشبی را کرده ام مست دست خویش جام گرفتم
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
یوسف آن بیند که در خون باشد و گیرد ترنج