سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 31 فروردين 1403
    11 شوال 1445
      Friday 19 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۳۱ فروردين

        داستان سه کریم

        شعری از

        بیژن آریایی(آریا)

        از دفتر برگی از تاریخ نوع شعر بحر طویل

        ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۲ ۰۷:۵۵ شماره ثبت ۱۹۳۹۶
          بازدید : ۹۴۹   |    نظرات : ۱۰

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر بیژن آریایی(آریا)

        دوستان بشنوید اکنون که سخن را بکشانم به کریم خان، همان زند سرافراز، که عمرش همه صرف شد، پی خدمت به رعایا،

        گویند که ایشان گذری کرد به باغی که در آن جمع شده کارگر  و جمله ی بنا،که برایش بنمایند مهیا ،مکانی که بود در خورش آنجا.

        چون نظر کرد و بدیدش که در آن باغ ،همه در پی خدمت به وکیلند و دل وجان بنهند در کف و آن خان چو چنین دید بگفتا که منم خادم و فرمانبر و

        پیداست که یاور بُوَدَم جمله شما را.

        پس مهیا بنمودند برایش که یکی تازه قلیان، چو نشستش که کشد، بر سر تخت و بدید کارگری سر به فلک دارد و چیزی به فلک گوید و مشغول شود بار دگر بر سر کارا.

        خان والا چو چنین دید بگفتا که بیارند وُرا تا که همی گوید و آن مرد چرا خواند خدا را

        چون بیامد ز برش گفت به آن مرد چه گفتی به فلک مرد توانا،ز چه رو خواندی خدا را؟

        گفت آن کارگر پیر که ارباب،به خدا گفتم:الا قادر مطلق، تو ای ایزد دانا،تو کریم و همه ی آنچه  به دنیاست برایت بُوَدُ هیچ نداری کم و کسر و همه ی آنچه که تو خواهی جمله داری ،تو ای خالق یکتا.

        بعد گفتش به کریم خان تو کریم و همه ی ملک وطن از تو و هر آنچه بخواهی بُوِدِت فوری مهیا.

        من کریم و ز سحر صبح دلم لَک زده است از پی قلیان و نهم بر دل ریشم چو روی خانه کِشی ،صبر کن ای مرد توانا.

         

        پس کریم خان سخنش را چونکه بشنفت و  به او داد همان تازه قلیان و بدو گفت:برای خودت و گیر ز من تحفه و شکر گو خدا را.

         

        بعدِها تاجر و صراف خریدش و پس آورد و بدادش به همان خان دل آرا.

         

        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0