شعرناب

عینک دودی

کلاهم رو کشیدم رو صورتم تا چشمم رو نبینه ، نمیدونم عینک دودی لعنتی رو کجای اون صحرای بی درو پیکر گم کرده بودم ، ولی فایده ای نداشت ، بلاخره فهمید چه بلایی به سره چشمم آمده و شروع کرد به سوال پیچم کردن که چرا و چطور و ...
بهش گفتم شاخه خورد تو چشمم ولی باورش نشد ، مثل این ادم ندیده ها خیره شده بود به چشم بابا قوری من ، برای اینکه فزای کنجکاوی عوض بشه ، بهش گفتم ؛ بساط چای اتیشی جوره که به ما یه چای اتیشی بدی ؟ پیرمرد که هنوز تو فکر چشم کور شده ی من بود ، با دست جای قوری و بساط چای رو نشونم داد ، رفتم تا با شاخه های خشک انار یک چای اتیشی درست کنم ، پیرمرد دنبالم امد و زیر لب یه چیزای میگفت و هی میزد پشت دستش ، بهش گفتم قصه ی چشمی رو نخور که یه زاپاس داره ، و خندیدم . پیرمرد نشست زیر سایه ی یک درخت انار و دستشو گذاشت رو قلبش . چون عینک نمیزدم و تنها چشم باقی مانده برایم ، ظعیف بود . اول متوجه نشدم ولی تا صدام زد ، از لحن صداش فهمیدم که مشکلی براش پیش امده . رفتم به سمتش و دیدم درد میکشه و ازم خاست که قرص هاشو از داشبود ماشینش ، بیارم . با حالت ترس و عجله دویدم سمت ماشین و درب ماشین قفل بود . تا امدم بهش بگم که ریموت رو بزنه ، خودش ریموت رو زد . قرصاشو با اب بردم و خورد و یواش یواش بهتر شد . نشستم کنارش و گفتم چرا به خودت استرس وارد میکنی ؟ و به شوخی بهش گفتم ، قلب که زاپاس نداره . باید بیشتر مراقب باشی پیرمرد . اصلا دوست نداشت کسی بهش بگه پیرمرد و تمام محل برای شوخی بهش میگفتن پیرمرد و اون هم زود واکنش نشون میداد . تا بهش به شوخی گفتم پیرمرد ، یک ترکه انار رو زد رو کفشم . منم دادم رفت هوا ، فکر کرد دارم فیلم بازی میکنم و دوباره زد رو همون قسمت کفشم . و من دیگه از درد قش کردم . تا فهمید قضیه جدیه ، گفت ، چیه چرا اینقدر شلوغش میکنی . منم پامو از کفش کشیدم بیرون و شصت باند پیچی شدم رو بهش نشون دادم . پیرمرد با تعجب گفت ، شصت پات دیگه چیطور شده؟ گفتم بلوک ول شده روش و تازه جاش انداخته بودم . شما هم که با ترکه دوبار زدی روش خخخ . یهو دستمو کشید تا پیشونیم رو ماچ کنه و از دلم در بیاره که دستش خونی شد . یه نگاه به دستم کرد و گفت : دستت رو با چی بریدی؟ چرا اینقدر تو داغونی؟ گفتم ؛ بیل خورده روش و پاره شده ، تازه خوب شده بود که شما ... پیرمرد گفت ؛ عجب و دیگه اقدامی نکرد
من بهش با خنده گفتم اینا که چیزی نیست ، امروز یه دکلماتوری پیام داده : یه کار برا امام زمان هست ، اگه میتونی نخون.
پیرمرد گفت : اینکه خوبه ،
و خاست ادامه بده که وسط حرفش پریدم و گفتم ، چشمی که لیاقت دیدن محبوب زمینی رو نداشت و کور شد ، چطور امیدوار باشه محبوب دلها رو ببینه .
پیرمرد گفت ؛ متی ترانا و نراک
مهم اینه که او ما رو ببینه که میبینه
و پاشد برام چای اتیشی درست کرد


0