شعرناب

عشق ممنوعه(قسمت سوم)

#عشق_ممنوعه
(قسمت سوم)
🍃💔🍃💔🍃
بالاخره زهرش را ریخت و غنچه های عشقم را در باغ قلبم پرپر کرد!
بدترین کابوس زندگی ام را با چشمهایم می دیدم!
چنگیز زیر گوشم لبخندزنان می گفت: به آرزویم رسیدم. میدانی چندسال است دیوانه ات هستم؟ میدانی چقدر سرکوچه نشسته ام تا اندام مثل ماهی ات را ببینم؟ اما هر بار که خواستم بگیرمت از دامم فرار می کردی! میدانی چه شبهایی تا صبح با برق نگاهت خوابم را دزدیده ای؟...
حالا دیگر زن خودم هستی! مادر بچه های خودم... به زودی با مادرم به خواستگاری ات می آیم. قول می دهم خوشبختت کنم.
فکر کردی رهایت می کنم؟ نه عزیز دلم من عاشقت هستم...
هر کلمه از حرفهایش مانند تیری بود که از اسلحه ی پلیدی اش به طرف مغزم شلیک می شد. از شدت تب و ناراحتی بیهوش شدم...
با صدای خروس ها از خواب پریدم. خبری از چنگیز نبود. پتویی بر تن رنجور و زخمی ام کشیده و رفته بود. با گردنی خونی، مانند لاله ای پرپر در دشت طوفان زده. سیل اشکهایم امانم نمی داد. لباسهایم را پوشیدم. سروسامانی به ظاهرم دادم تا پدر بزرگ چیزی نفهمد.
بعدها فهمیدم چنگیز نامرد جریان سفر خانواده ام و تنها بودن من را از زیر زبان برادر کوچکم کشیده بود!
تمام آرزوهایم برباد رفت. باید برای همیشه عشق امیرعلی را فراموش می کردم. دیگر حتی امیدی به زنده ماندن هم نداشتم. شبها زیر پتو با صدای گریه ی باران، ناله ها می زدم، تا مبادا کسی از زخم قلب عاشقم باخبر شود. صحبت از آبرویم بود. آنروزها که مثل حالا نبود...تا قانون رسیدگی کند. روز به روز لاغرتر و ضعیتر میشدم. اما هیچ کس نفهمید دلیل اینهمه پژمرده گی ام چیست!
با خودم عهد بستم دیگر هیچوقت به امیرعلی نگاه نکنم! تا مبادا شعله های عشقم فوران کند و لب از لب باز کنم.
همین کار را هم کردم! چون دامن پاکم به لجنزاری متعفن تبدیل شده بود.
خدا خواست و چند ماه بعد پدر امیرعلی به شهر دیگری منتقل شد. و این مرهمی بود بر زخمهای قلبِ عاشقم.
هیچوقت آن لحظه های بارانی غم انگیز از جلوی چشمانم دور نمی شود! آن روز بغض آسمان ترکیده بود! شاید خدا هم به حال من گریه می کرد!
امیرعلی با پدر و مادرش برای خداحافظی از خانواده ی من آمده بودند، ولی من نتوانستم برای بدرقه شان بروم.
آنها همراه با باد پاییزی و صدای ناله ی برگها گویی پرواز کردند و رفتند. من از پشت پرده شاهد قدمهای جانم بودم. آن لحظه روحم از تنم جدا شد! دیگر هیچوقت عشقم را ندیدم. در حقیقت آنروز مُردم!
چنگیز چندباری به همراه مادرش به خواستگاری ام آمد. ولی هربار محکمتر از بار قبل جواب رد شنید. روزی در کوچه مرا تنها دید و برایم خط و نشان کشید. گفت یکبار دیگر هم به خوستگاری ام خواهد آمد، اگر قبول نکنم راز نامردی اش را برملا خواهد کرد.
ادامه دارد...
#سمیرا_خوشرو_شبنم


0