شعرناب

سرویسِ دانشگاه

از سرویس جا مانده­ ام. لنگ لنگان از دردِ کفشهای چرمِ تازه که کف پایم را میزنند سوارِ اتوبوسی داغ که توگویی برادرِ جهنم­ست می­شوم که قاژ قاژِ ترسناکِ بدنش به ارابه ­ی مرگ میماند.
از گیر و دار زندگیِ مدرن و چپانیده شدن نظریات خزعبلِ این ایام به مفهومِ "زجر" میرسم.شقیقه ام را روی شیشه لرزان اتوبوس لم میدهم؛ زجر آور است. آرام چشمانم را می­بندم که از کلکسیونِ دردها، به دردهای دیدنی حقه زده باشم
...
دیرگاهی­ست من از زندگانی میان کفنِ متعفن و گنداب­زده­ ی نگاه­های سرد و بی جان زجر میکشم. از کرم های سنگی و سرخ و سیاه و دوپایی که در خیابانها به هم میلولند. من، از وجود و حضورِ منحوس آدمها زجر میکشم. زجر میکشم که کسی نمیفهمد صدای دریا، بوی جنگل، زبان پرندگان، اشعار زندگی را. از جمع شدن عقده ­ی نشستن، دورِ یک میز در کافه­ ای و شعر خواندن، و انبار شدنِ عقده ی لمس احساسِ فردی که احساسش به من، آینه احساسِ خودم به وی باشد، از این سیلوی کرم خورده ی عقده ها و تومور شدنشان، زجر میکشم. کدام روز انسان به این روز افتاد؟ دقیقا از کدام روز، زندگانی اش به دورِ تندی باطل افتاد که به مثلِ میمونی روی تردمیل همیشه می دوَد و هیچگاه نمیرسد؟
حالِ نوشتن ندارم و جای گلوله در مغزم تهی­ست، اما ترجیح میدهم گلوله ها را با دستانِ خودم در مغز آنها فرو کنم که احساس نمیکنند، شعر نمیخوانند، هیجوقت غمگین نیستند، همیشه خوب لباس میپوشند، و آنها که سخت و ظالم و نفرت انگیزند و پیاز وار، لایه لایه دنیاشان تا بخواهی سیاهی­ست و معشوقه هاشان، دیروز معشوقه قبلی بوده است و فردا معشوقه بعدی.
من زجر میکشم. و دوست دارم اشتباه کنم. دوست دارم ترامادول بخشکاند ضربان دغدغه های پیچ در پیچ و بی­هدفِ مغزم را. دوست دارم حیوانی شوم شبیه آدمهای این باغ وحش. شبیه همین الاغ هایی که گرگانه میخورند و میکنند و میخوابند و میخورند و میکنند و میخوابند و تا پایان عمرِ باتریهاشان میکنند تمام افعال را. میکنند دوست داشتن را. میکنند لذت را، شعر خواندن را، کتاب خواندن را، میکنند زیبا بودن را، انتظار را و حتی زندگی کردن را. بو میدهند. بوی موجوداتی که در پیچِ تبدیل نئاندرتال به انسانهای متمدنِ احساسدار، در ظاهرِ انسان در حیوانیتِ خود خواسته اند که بمانند. زندگی بدون لذتِ احساس، لذت بخش تر است و بی دغدغه تر. این ها همان هایند که میگرن سراغشان نمی آید. بوی احساس گران تمام میشود در میدانِ جنگِ خوک­های انسان­ نمای مدرن. که غذای خوک ها چیزی نیست جز...
...
ارابه مرگ به چاله افتاد و درآمد و نشئه من را بُرید. سرم را از روی شیشه ی اتوبوس برمیدارم. برای فرار از باتلاقِ توی ذهنم کتاب شعرم را باز میکنم. برای فرار از باتلاقِ فکرِ خود چه راهی بهتر از پناه آوردن به باتلاقِ یک بیمارِدیگر؟
و مثل همیشه عاشقانه میخوانم. که چه باتلاقی بهتر از عشق؟ و مثل همیشه واسوخت مینویسم. که چه باتلاقی سوزاننده تر از واسوخت؟و میسوزانم جای زخم های عشق های احمقانه ام را. که چه لذتی بهتر از خودآزاریِ عاشقانه
...
من میترسم، از اینکه یکی از همین روزهای معمولی، بعد از نمازِ صبح، وقتی که به بهترین راهِ مُردن
فکر میکنم
ناگهان
بَـنگ
و تمام.
نوید خوشنام دوشنبه 25 خرداد 94


1