شعرناب

سگ و خرگوش

یکی بود ، یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود . یک شکارچی بود که سگی داشت و همیشه با آن به شکار می رفت . یک روز که شکارچی دنبال شکار بود، چشمش به خرگوشی افتاد . فورا به طرفش شلیک کرد امّا تیرش به هدف نخورد. خرگوش بیچاره تا صدای تیر را شنید ، پا به فرار گذاشت . امّا از شانس بدش در دام شکارچی افتاد . سگ شکارچی وقتی فهمید پارس کرد و شکارچی را باخبر کرد. شکارچی خیلی خوشحال شده بود که خرگوش به دامش افتاد.خرگوش را گرفت و داخل کیسه ای انداخت و با خودش به خانه برد. خرگوش بیچاره هرچقدر تلاش کرد نتوانست از دست شکارچی فرار کند . شکارچی به سگش گفت : سگ عزیزم ، چه خوب شد که این خرگوش را با تیر نزدم و آن را زنده گرفتم، فردا به بازار می برم و می فروشمش. بخاطر چاق و چله بودن و کمیاب بودنش حتما پول خوبی گیرم میآد. وقتی شکارچی به خونه رسید ، خرگوش را داخل قفس گذاشت تا فردا صبح به بازار ببرد . خرگوش زار زار گریه می کرد . سگ وقتی گریه و بی تابی خرگوش را دید، دلش به حالش سوخت و گفت : ای خرگوش گریه ات برای چیست...!؟ برای اینکه فردا فروخته می شوی ؟ نگران نباش وقتی کسی تو را بخرد حتما از تو خوب مراقبت خواهد کرد. خرگوش گفت: ای سگ ، من برای خودم غصه نمی خورم ، اگر خودم تنها بودم و میمردم نگران نمی شدم . سگ گفت : منظورت چیه!؟ خرگوش گفت : من دوتا بچه دارم . آنها را در لانه گذاشتم و بیرون آمدم تا برایشان غذا ببرم که گیر این شکارچی بدجنس افتادم . من دلم پیش آنهاست حتما از ترس تنهایی و گرسنگی تلف شدند . سگ وقتی که حرفهای خرگوش را شنید خیلی ناراحت شد . خرگوش به سگ گفت : ای سگ مهربان بیا لطفی کن و من را از اینجا آزاد کن . سگ گفت : اگر آزادت کنم شکارچی می فهمد که کار من بوده و آن وقت مرا میکشد . خرگوش وقتی حر فهای سگ را شنید ، با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گریه کرد . سگ به فکر فرو رفت که برای خرگوش چه کار کند که ناگهان فکری به ذهنش رسید . به خرگوش گفت: یک فکری به نظرم رسید . تو باید خودت را به مردن بزنی، من هم شکارچی را با خبر می کنم که تومردی، خرگوش از این فکر سگ خیلی خوشحال شد و خودش را به مردن زد و روی زمین انداخت . سگ هم شروع به پاس کردن کرد. آنقدر پارس کرد که سروکله ی شکارچی پیدا شد. شکارچی وقتی خرگوش را مرده دید گفت: وای برمن ، کاش همان وقت که شکارش کردم می کشتمش تا حداقل از گوشتش استفاده می کردم . حالا نه می توانم از گوشتش استفاده کنم و نه می توانم بفروشمش . شکارچی خرگوش را از قفس بیرون آورد و داخل چمن زار پرت کرد. خرگوش که دید شکارچی به اندازه ی کافی دور شد، پا به فرار گذاشت و پیش بچه هایش رفت. از آن به بعد خرگوش تصمیم گرفت که دیگر از بچه هایش دور نشود و بیشتر از آنها مراقبت کند. روزها گذشت تا این که بچه های خرگوش بزرگ شدند.یک روز که خرگوش با بچه هایش در جنگل می گشت ، صدای ناله حیوانی را از دور شنیدندکه کمک می خواست.نزدیکتر رفتند، دیدند که سگی در دام افتاده و از آن ها کمک می خواهد . خرگوش و بچه هایش جلو رفتند. سگ از آنها خواست که آزادش کنند. خرگوش با زیرکی از سگ پرسید : ای سگ ، از کجا معلوم باشد که وقتی تو را آزاد کردیم ما را نخوری ؟ سگ به خرگوش گفت: حق داری باور نکنی ، چون شما خرگوش ها دل خوشی از ما سگ ها ندارید. امّا باور کن من مثل سگ های دیگر نیستم . اصلا بهتر است بگویم وقتی تو و دو تا بچه هایت را دیدم ، یاد خرگوشی افتادم که یک روزی از من کمک خواست. ماجرا این بود که من برای صاحب خودم شکار می کردم . یک روز خرگوشی در دام افتاد که او هم دوتا بچه داشت. دلم به حالش سوخت و توانستم با زرنگی خودم آزادش کنم . از آن روز با خودم عهد کردم که دنبال هیچ شکاری نروم. وقتی صاحبم دید که من برایش هیچ کاری نمی کنم ، مرا از خانه اش بیرون انداخت. من هم در این جنگل خانه ای ساختم و دنبال زندگی خودم بودم تا اینکه اسیر این دام شدم،سگ سکوت کرد، امّا چون سال های زیادی از آن ماجرا می گذشت هر دو قیافه ی هم را فراموش کرده بودند. ولی خرگوش با شنیدن داستان سگ ، فهمید آن همان سگی بود که جانش را نجات داد. خرگوش به بچه هایش گفت : بچه ها کمک کنید تا او را نجات بدهیم. بچه ها که ازحرف های مادرشان تعجب کردند، گفتند : مطمئنی...! ، اگر ما را بخورد چی...!؟ مادرشان گفت : من او را می شناسم. اگر او نبود شاید من الان کنار شما نبودم و یا شاید شما را نداشتم . آن خرگوشی که سگ نجاتش داد ، من بودم. سگ از شنیدن حرف های خرگوش ، خوشحال شد و از او به خاطر آزاد کردنش تشکر کرد و هر کدام راه خودشان را گرفتند و به دنبال زندگی خودشان رفتند.
پایان
نویسنده : زهرا میرزایی


0