شعرناب

کافه نقد شعرناب (9)

داستانی است آشنا با درد،زندگی بال جوجه ها را چید
هرکه رد شد از این شب تاریک، کوچه ها را سیاه تر می دید
گفته بودی بهار خواهد شد،در خیابان منتهی به بهار
که مسیرت به سمت بهمن خورد، و خیابان به ریش تو خندید
یک نفر از بهار می آمد،چشم هایش شبیه خنجر بود
زیپ بارانی خودش را بست، و به سمت چپ خودش پیچید
چشم هایش عجیب گیرا بود،خنده هایش شدید طوفانی
حرف هایش شبیه یک قلاب،دست هایش شبیه تور سپید
بوق کشتی صدای مرغابی،موج هایی بزرگ در چشمش
و تمام تصورش این شد:
می روم تا به صید مروارید!
باد توفان ترین نقابش را،روی صورت کشیده بود اما
تور خود را دقیق می انداخت،دور از فکر مرده یا تردید
ابر سر در گمی کمی غرید،آسمان رعد محکمی می زد
آسمان رعد محکمی میزد،ابر هم از ته دلش بارید
آه و آواز "روکیو دورسال"،شانه هایم چقدر سنگین بود
چشم هایی از آن ور کافه داشت من را دقیق می پایید
آسمان ساکت و جهان خسته،خشم دریا فرو نشست انگار
دخترک چشم های خود را بست؛
مغر من
روی صندلی
پاشید!
روکیو دورسال: اسطوره آواز اسپانیا
***
گمنام


0